استاد محمدعلی مجاهدی (پروانه) شاعر آئینی پرآوازهی کشور در گفتوگو با خبرگزاری بینالمللی قرآن کریم:
- زندگی من مدیون سیدالشهدا(ع) است. جوان ۲۲ سالهای بودم. صالحی نجفآبادی یکی از مدرسین حوزه علمیه بود که کتاب «شهید جاوید» را برای بررسی نزد من آورد. کتاب دو قسمت و شاید بیش از ۱۰۰۰ صفحه بود. وی به من گفت که مدت هفت سال برای نگارش این کتاب که درباره واقعه عاشورا و پیام حسینی است کار کرده است و اکنون که دوسه ماه بیشتر به محرم باقی نمانده است، من اجازه دهم که این اثر به چاپ برسد.
- گفتم که مسئولیتهای دیگری هم برعهده دارم و این کتابها را در ساعات فراغت بررسی میکنم و ریالی هم بابت این کار دریافت نمیکنم. ۳۰ کتاب دیگر روی میزم بود. ایشان خیلی اصرار و صحبت کرد. از آنجا که کتاب مربوط به امام حسین(ع) بود، کار را پذیرفتم. اسم کتاب شهید جاوید بود. کتاب را شب به منزل بردم. آن شب را هیچگاه فراموش نمیکنم. شاید ۲۰ صفحه بیشتر از کتاب را نخواندم، احساس کردم سقف منزلمان دور سرم میچرخد که یک عالم شیعی اینگونه درباره امام حسین(ع) قلم زده است. وی منکر آن شده بود که امام را شهید کردهاند و درباره علم امام نیز تشکیک جدی داشت.
- حتی از علمای سنی هم بعید بود این طور با شدت و حدت همه چیز را زیر سوال ببرند. در همین احوال بودم که خوابم برد. پدرم عاشق امام حسین(ع) بود. ۴۰ سال زیارت عاشورایش ترک نشد. پریشان به خوابم آمد و گفت: «چرا خودت را باختهای؟ محکم بایست. باید انتخاب کنی. سپاه عمر و امام حسین(ع) هر دو هستند». همه موضوعات را در خواب با من مرور کرد. در برابر استناداتی که آن عالم به آیات قرآن کرده بود، پدرم مطالبی را به من میگفت تا سؤالاتی را با وی مطرح کنم… پدرم در خواب گفت که او (مؤلف کتاب) همصحبت خوبی ندارد!
- برای من مسجل شده بود که نباید به ایشان اجازه دهم کتاب را آن هم در دوران خفقان چاپ کند. باید به او جواب میدادم. وقتی ایشان برای گرفتن جواب آمد، به او گفتم که صفحاتی را خواندهام و سطح کتابش والاست و باید کسی آن را مطالعه کند. به او پیشنهاد کردم که حیدرعلی قلمداران آن را بخواند. قلمداران از جمله کسانی بود که جمعیتی را به دور خود جمع کرده بود و از وهابیت برایشان میگفت و از آنها حمایت میکرد. از این پیشنهاد خوشحال شد و گفت که اتفاقاً با قلمداران جلسات هفتگی دارند! این را که گفت دیگر حجت بر من تمام شد.
- به قلمداران که مدیرمسئول دبیرستان ملی فرهنگ واقع در خیابان راهآهن بود زنگ زدم و موضوع را گفتم. قرار شد وی کتاب را بخواند. به او گفتم که عجله نکند و تا یک هفته فرصت دارد. فردای آن روز قلمداران را در جلوی اداره دیدم. گفت این کتاب را تا به صبح خوانده و نخوابیده است. در تاریخ اسلام، نه در آثار اهل تسنن و نه کتب شیعیان، کتابی به این خوبی، پاکی و ارزشمندی نوشته نشده است.
- بعد از رفتن قلمداران، مؤلف نزد من آمد. به او گفتم واقعاً باور کردی که سطح کتابت والاست؟ من برای اینکه به ظن خود برسم که درست تشخیص دادهام یا خیر، خواستم این کار صورت گیرد که حجت برایم تمام شود. حس کرده بودم که شمّ وهابیگری داری و به همین خاطر خواستم قلمداران کتابت را بخواند. وقتی صحبتم با او تمام شد گفتم نمیتوانم اجازه دهم این کتاب چاپ شود؛ تو با خون امام حسین(ع) بازی کردهای. آن عالم ناراحت شد و گفت جواب من را بدهید. نامهای نوشتم و به او دادم. در نامه نوشته بودم که کتاب شهید جاوید بررسی شد و چون مفاد آن مغایرت اساسی با قانون اساسی و مذهب رسمی کشور که جعفری است دارد و علم امام و پایههای قانون اساسی را متزلزل کرده است، قابل چاپ نیست. این کار را کردم تا به کار جنبه ملی، مذهبی و قانونی داده باشم.
- آن زمان شهید مطهری در حوزه بود. به آن عالم گفتم کسی در حوزه هست که از تو بهتر میفهمد. ایشان هر هفته روزهای سهشنبه در دارالتبلیغ برای طلبههای خارجی درس میدهد. کتاب را نزد او ببر؛ اگر تأیید کرد، برای من پیغام بدهید که مسئولیت کار به عهده ایشان است و من دستور چاپ را صادر میکنم. میتوانید نزد علامه طباطبایی نیز ببرید. هر کدام از آنها تأیید کنند من حرفی ندارم.
- اگر در زندگیام قرار باشد به کاری افتخار کنم، همین مسأله است که حیثیت خود را در معرض آن قرار دادم. دو هفته بعد، کاری با علامه طباطبایی داشتم. نزد ایشان رفتم. علامه کتاب را دیده بود. به من گفت این افراد چه کسانی هستند که نزد من میفرستی؟ گفتم چه کسی؟ گفت نویسنده شهید جاوید؛ پیام شما را داد.
- این موضوع گذشت. سه سال بعد، از خیابان عبور میکردم که این کتاب را در پشت ویترین انتشارات دارالفکر دیدم! آن را خریدم و به منزل آمدم. متوجه شدم دو سوم مطالب را حذف کرده است. باب مستقلی در ۳۸ بند داشت که اشتباهات تاکتیکی امام حسین(ع) را به صورت دستنویس در ۳۸ مورد به صورت فهرستوار بیان کرده و بسیاری از مطالب را تلطیف کرده بود. با اینکه دو سوم کتاب اول حذف شده بود، این کتاب سر و صدایی عجیب به پا کرد. دو نفر روی کتاب تقریظ نوشته بودند که به دلیل آن که مردم برای ضرب و شتم آنها به خیابان ریخته بودند، فرار کردند. مراجع قم فروش کتاب را حرام اعلام کردند. مطالبی در این کتاب آمده بود که گفتن آنها را صلاح نمیدانم.
- نزد شخصی به نام امیرشاهی از یکی مسئولان رفتم. به او گفتم به یاد دارید کتابی با این مشخصات را برای ممیزی و صدور مجوز چاپ به من دادند؟ این کتاب اکنون از کتابخانه ملی تهران مجوز چاپ گرفته است. من یک گزارش محرمانه برای وزیر فرهنگ تهیه میکنم. آن را با چنین سابقهای بفرستیم و بگوییم که ما اجازه چاپ ندادهایم و ببینیم چه میشود. او هم قبول کرد؛ این در حالی بود که نمیدانستیم دست در سوراخ زنبور میکنیم. متن را نوشتیم و به دفتر وزیر فرستادیم. وی شوهرخواهر شاه بود. بعد از ارسال نامه، امیرشاهی را خواستند. ۴۸ ساعت از او خبری نبود. بعد از اینکه نزد ما برگشت، مانند افراد لال حرف میزد. معلوم نبود چه بر سرش آوردهاند. به من فهماند که دیگر حرفی از این کتاب نزنم. بعد از آن به طور کل، اجازه صدور مجوز را از قم گرفتند و گفتند این استان صلاحیت این کار را ندارد.
- دو روز بعد از این ماجرا، روز جمعه بود. ما در کوچه ارگ و در خانهای استیجاری مستقر بودیم. صبحانه میخوردیم که دو نفر مرد درشتهیکل و ناشناس آمدند و من را بردند. به مدت ۱۸ ساعت من را مورد بازجویی قرار دادند. هر چه در جواب سؤالاتشان مینوشتم پاره میکردند. به من میگفتند از کجا تغذیه میشوی و پول میگیری. حدودبگیر چه کسی هستی؟ گزارشهایی را که نوشته بودم، برای آنها فرستاده بودند. به من گفتند که کتابی را که تو از آن حرف میزنی، در مدت سه سال چاپ شده است. اگر در آن زمان به چاپ میرسید، ریشه کمونیست تا الآن از میان رفته بود. آنان میخواستند ریشه امام و امامت از این کشور خشکانده شود. میگفتند که نتیجه کاری که امام خمینی(ره) در سال ۴۲ کرد و خونها ریخته شد، چه بود؟ امام حسین(ع) هم همین کار را کرد. آنان به من میگفتند تو به عنوان امین دولت به این موضوعات فکر نکردی که نامه محرمانه به وزیر نوشتی که از نشر کتاب پیشگیری کند؟ من را مورد ضرب و شتم قرار ندادند؛ ولی ای کاش این کار را میکردند. بیحرمتی میکردند. گاهی صدای شکنجه به گوش میرسید و خیلی به من سخت میگذشت. به امام حسین(ع) توسل کردم و به نحو معجزهآسایی از آنجا خلاص شدم.