دوران امامت حضرت امام حسن مجتبى و حضرت سيّد الشّهداء عليهما السّلام از سختترين و تاريكترين دورهها از نقطهنظر فشار و غلبه حكومت جائره بنىاميّه بوده است؛ اختناق و تدليس و تلبيس و جهل و ريا و كذب و خدعه به حدّ اعلاى خود رسيده بود؛ همانطور كه از خطبه حضرت أمير المؤمنين عليهالسّلام در اواخر عمر شريفش مشهود است: «وَ اعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللَهُ! أَنَّكُمْ فِى زَمَانٍ الْقَآئِلُ فِيهِ بِالْحَقِّ قَلِيلٌ، وَ اللِسَانُ عَنِ الصِّدْقِ كَلِيلٌ، و اللَازِمُ لِلْحَقِّ ذَلِيلٌ. أَهْلُهُ مُعْتَكِفُونَ عَلَى الْعِصْيَانِ، مُصْطَلِحُونَ عَلَى الإدْهَانِ. فَتَاهُمْ عَارِمٌ، وَ شَآئِبُهُمْ ءَاثِمٌ؛ وَ عَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ، وَ قَارِئُهُمْ مُمَاذِقٌ؛ لَا يُعَظِّمُ صَغِيرُهُمْ كَبِيرَهُمْ، وَ لَا يَعُولُ غَنِيُّهُمْ فَقِيرَهُمْ»؛ «و بدانيد- خداى شما را رحمت كند- شما در زمانى قرار گرفتهايد كه گوينده حقّ در اين زمان كم است و زبان از بيان گفتار راست، خسته و نارسا و ناگوياست. كسی كه ملازمت حقّ كند ذليل است. اهل اين زمان روى به دنيا آورده و در آستان معصيت اعتكاف نمودهاند و با تكاهل و سستى، سازش و آشتى كردهاند. جوان آنها بداخلاق و پير آنها گنهكار و عالم آنان منافق و قارى قرآن آنها اهل غشّ و آلودگى است. كوچكان به بزرگان وقعى ننهاده و آنان را محترم نمىشمارند و اغنيا و ثروتمندان امور فقرا را تكفّل نمىنمايند».
به باور آیتﷲ حسینی طهرانی: «از اين دو امام همام با آنكه علاوه بر طول مدّت حياتشان (تنها مدّت امامت و ولايت هريك از آنها حدود ده سال بهطول انجاميد و طبعاً بايد هزاران روايت و حديث و خطبه و موعظه در تفسير قرآن و غير آن در دست باشد) بيش از يكى دو حديث در فقه و چند حديث در تفسير نرسيده است؛ خُطَب و مواعظ و كلمات آنان نيز در نهايت اختصار و ايجاز و قلّت است؛ با آنكه از بازرگانان حديث چون أبوهُرَيره و غير او هزاران حديث مجعول و كاذب – كه مضمون آن حكايت از تطابق با سياست وقت مىكند – كتب و دفاتر و تاريخ را پُركرده است. معلوم است با وجود آن تاريكى و ابهام و فشار، يا اصولًا كمتر به آن بزرگواران مراجعه مىنموده و از درياى موّاج علوم آنان بهرهگيرى مىشده است و يا روايات مرويّه از آنها به علّت دِهشت و وحشت و اضطراب راويان، دچار محو و زوال قرار گرفته و طبعاً به طبقات بَعد منتقل نگرديده است».
وی ادامه میدهد: «از حضرت سيّد الشّهداء عليهالسّلام اندكى از خُطَب و مواعظ رسيده، كه معلّم درس آزادگى و فرزانگى و ايمان و ايقان است؛ و معلوم است كه از مصدر ولايت ترشّح گرديده است؛ كه: وَ إنَّا لَامَرَآءُ الْكَلَامِ، وَ فِينَا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ، وَ عَلَيْنَا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ؛ «و به درستی كه ما آفرينندگان و خلّاقان و اميران گفتار هستيم؛ عروق و ريشههاى سخنگفتن، در ما پنجه افكنده و ثابت شده و رشد كرده و شاخههايش نيز در خانه ما آويزان و سرازير شده است». بنابراين، آنان داراى اصل و فرع كلام، كه نماينده اصول و فروع از معانى و حقایق است مىباشند. و چه خوب بود فرمايشات آن حضرت كه حاوى يك دنيا عزّت و شرف و سربلندى و استقلال و ايمان و ايقان و صبر و ثبات و فتوّت و جوانمردى است، در روى تابلوها و پردههایى با ترجمه شيرين و شيواى آن نوشته مىشد و مانند اشعار محتشم در مجالس عزادارى و تكايا نصب مىگرديد، تا واردين و شركتكنندگان در مجلس، در عين استفاده سمعى از خطبا و گويندگان راستين؛ استفاده بصرى نيز نموده،و عين آن كلمات را حفظ و سرمشق زندگى و عمل خود قرار مىدادند».
کتاب حاضر، عين برخى از كلمات حضرت سيّد الشُّهداء عليه السّلام است كه آیتﷲ حسینی طهرانی، با ذكر مدارك، از كتب معتبره نقل كرده و فقط به ترجمه آن اكتفا شده کرده و از شرح و بسط خوددارى نموده؛ تا آنكه به گفته خودش: «به واسطه ايجاز و اختصار، قابل آن باشد كه بر روى پردهها و تابلوها نوشته شده و در مجالس و محافل، در مرآى و منظر خوانندگان قرار گيرد و در عين حال بهواسطه سادگى قابل استفاده عموم برادران دينى بوده باشد».
وی همچنین پیشنهادی هم برای طلاب و دانشجویان دارد: «از طلّاب علوم دينيّه و دانشجويان متعهّد، مترقّب است كه عين كلمات و خطب را حفظ كنند و با خطبهها و سخنرانيهاى خود، اذهان عامّه مردم را به لَمَعات پر فروغ انوار ساطعه حسين عليهالسّلام روشن كنند و اين ميراث پرمايه را كه از مداد علما و دماء شهدای سَلَف به ما رسيده است، به نسل خَلَف انتقال دهند».
آیتﷲ طهرانی در این اثر خود با اشاره به مناجات حضرت امام حسین علیهالسلام با خداوند در لحظات آخر و حالات حضرت در هنگام شهادت مینویسد: «در اين حال، از كثرت زخمها و جراحات وارده، ضعف بر آن حضرت آنقدر شديد بود كه ايستاد تا بيارامد؛ كه مردى سنگ بر پيشانيش زد و خون بر صورتش جارى شد. و با لباس خود خواست تا خون را از دو چشمش پاك كند كه مرد ديگرى به تير سه إبنشعبه قلب مباركش را هدف ساخت. پسر رسول خدا، به خدا عرض كرد:
بِسْمِ اللَهِ وَ بِاللَهِ وَ عَلَى مِلَّه رَسُولِ اللَهِ. وَ رَفَعَ رَأْسَهُ إلَى السَّمَآءِ وَ قَالَ: إلَهِى! إنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقْتُلُونَ رَجُلًا لَيْسَ عَلَى وَجْهِ الارْضِ ابْنُ نَبىٍّ غَيْرُهُ!؛ بهنام خدا، و به خود خدا، و بر ملّت و آیين رسول خدا (اين شهادت روزى من مىگردد). و سرش را به طرف آسمان بلند نموده و گفت: خداى من! تو مىدانى كه اين قوم مىكشند مردى را كه در روى زمين پسر پيغمبرى جز او نيست!
دست برد و تير را از پشت خود خارج كرد و خون مانند ناودان فَوَران مىكرد. حضرت دست خود را زير آن خون گرفت و چون پُر شد به آسمان پاشيد و گفت: اين حادثه كه بر من نازل شده است چون در مقابل ديدگان خداست، بسيار سهل و ناچيز است. و يك قطره از آن خون بر زمين نريخت. و براى بار دوّم دست خود را زير خون گرفت؛ و چون پُر شد، با آن سر و صورت و محاسن شريف را متلطّخ و خونآلوده نموده و گفت: با همين حال باقى خواهم بود تا خدا و جدّم رسول خدا را ديدار كنم. و آنقدر خون از بدن مباركش رفته بود كه قدرت و رَمقى در تن نمانده بود. نشست بر روى زمين و با مشقّت سر خود را بلند نگاه مىداشت، كه در اين حال مالك بن بُسْر آمده و او را دشنام داد و با شمشير بر سر آن حضرت زد و بُرْنُس (يعنى كلاهبلندى كه بر سر آن حضرت بود) پر از خون شد. حضرت برنس را انداخت و روى قَلَنْسُوَه كه كلاه عادى بود عِمامه بست. و بعضى گفتهاند: دستمالى بست. كه زُرعه بن شَريك بر كتف چپ آن حضرت ضربتى وارد ساخت. و حصين بر حلقوم آن حضرت تيرى زد. و ديگرى بر گردن مبارك ضربهاى وارد ساخت. و سِنانِ بن أنَس با نيزه در تَرقُوهاش زد، و پس از آن بر سينه آن حضرت زد. و سپس در گلوى آن حضرت تيرى فرو برد؛ و صالح ابن وَهب در پهلويش تيرى وارد كرد».
وی سپس به این روایت هِلال بن نافع از این حالت، از زبان وی مینویسد که مىگويد: «من در نزديكى حسين ايستاده بودم كه او جان مىداد؛ سوگند به خدا كه من در تمام مدّت عمرم، هيچ كشتهاى نديدم كه تمام پيكرش به خون خود آلوده باشد و چون حسين صورتش نيكو و چهرهاش نورانى باشد. به خدا سوگند لَمَعات نور چهره او مرا از تفكّر در كشتن او بازمىداشت! و در آن حالتهاى سخت و شدّت، چشمان خود را به آسمان بلند نموده و در دعا به درگاه حضرت ربّ ذوالجلال عرض مىكرد:
صَبْرًا عَلَى قَضَآئِكَ يَا رَبِّ! لَا إلَهَ سِوَاكَ، يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِينَ! شكيبا هستم بر تقديرات و بر فرمان جارى تو اى پروردگار من! معبودى جز تو نيست، اى پناه پناه آورندگان!
از حضرت امام محمّد باقر عليهالسّلام روايت است كه اسب آن حضرت با صداى بلند شيهه مىكشيد، و پيشانى خود را به خون حضرت آلوده مىنمود؛ و مىبویيد؛ و مىگفت: الظَّلِيمَه! الظَّلِيمَه! مِنْ أُمة قَتَلَتِ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّهَا؛ فرياد رس! فرياد رس! از امّتى كه پسر دختر پيغمبر خود را كشتند. و متوجّه خيام حَرَم شد. امّ كلثوم ندا در داد: وَا مُحَمَّدَاهْ، وَا أَبَتَاهْ، وَا عَلِيَّاهْ، وَا جَعْفَرَاهْ، وَا حَمْزَتَاهْ!؛ اين حسين است كه در بيابان خشك كربلا بر روى زمين افتاده است. زينب ندا در داد: وَا أخَاهْ، وَا سَيِّدَاهْ، وَا أَهْلَ بَيْتَاهْ! لَيْتَ السَّمَآءَ أَطْبَقَتْ عَلى الارْضِ، و لَيْتَ الْجِبَالَ تَدَكْدَكَتْ عَلَى السَّهْلِ؛ اى كاش آسمان بر زمين مىچسبيد، و اى كاش كوهها خُرد مىشد و بيابانها را پر مىكرد. و به نزد برادرش آمد، و ديد كه عمر بن سعد با جمعى از يارانش به حضرت نزديك شدهاند؛ و برادرش حسين در حال جاندادن است. فَصَاحَتْ: اى عُمَرُ! أَ يُقْتَلُ أَبُو عَبْدِاللَهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إلَيْهِ؟فرياد برداشت: اى عمر بن سعد! آيا أباعبدﷲ را مىكشند و تو به او نگاه مىكنى؟ عمر صورت خود را برگردانيد و اشكهايش بر روى ريشش جارى بود.
زينب فرياد برداشت: وَيْحَكُمْ! أَمَا فِيكُمْ مُسْلِمٌ؟ اى واى بر شما! آيا در بين شما يك نفر مسلمان نيست؟ هيچكس جواب او را نداد. عمر بن سعد فرياد زد: پياده شويد و حسين را راحت كنيد! شمر مبادرت كرد و با پايش به آن حضرت زد و روى سينهاش نشست و با شمشير دوازده ضربه بر آن حضرت زد و محاسن مقدّسش را گرفت و سر مقدّسش را جدا كرد.
به گفته آیتﷲ حسینی طهرانی: «چقدر مرحوم حجّتالاسلام نَيّرِ تبريزى وضع و كيفيّت موجودات را هريك به نوبه خود و در سعه و استعداد خود در وقت شهادت حضرت، خوب مجسّم نموده است؛ آنجا كه گويد:
جان فداى تو كه از حالتِ جانبازى تو
در طَفِ ماريه از ياد بشد شور نُشور
انبيا محو تماشا و ملائك مبهوت
شمر سرشار تمنّا و تو سرگرم حُضور
آیتﷲ حسینی طهرانی، سرانجام کتاب خود را با این اشعار مرحوم آیتﷲ شعرانى بهپایان میبرد و چنین مینویسد: «و چقدر عالى و پر معنى آیتﷲ شَعرانى(ره) حقيقت شهادت آن سرور را در «دَمعُ السُّجوم» حكايت نموده است:
شاهان همه به خاك فكندند تاجها
تا زيب نيزه شد سر شاه جهان عشق
بر پاى دوست سر نتوان سود جز كسى
كو را بلند گشت سر اندر سَنان عشق
از لا مكان گذشت به يك لحظه بى بُراق
اين مصطفى كه رفت سوى آسمان عشق
شاه جهان عشق كه جانانش از ألَسْت
گفت اى جهان حُسن، فداى تو جان عشق
تو كشته منىّ و منم خونبَهاىِ تو
بادا فدای تو کون و مکان عشق