مرحوم علامه طباطبائی معتقد بود که اساساً هر گزارهای در این جهان که مابهازای خارجی و عینی ندارد، اعتبار است؛ یعنی برای نظمبخشیدن به زندگی خود و یا جامعه، گزارههایی را جعل و قرارداد میکنیم و آنها را میپذیریم؛ اگرچه مابهازای خارجی و عینی نداشته باشند. بخشی از این اعتباریات، قبل از اجتماعاند (مثل برخی از اصول عقلی) و برخی منوط به تشکیل اجتماع و در اجتماع معنادار میشوند. همچنین برخی اعتباریات بعد از اجتماع ثابت و لایتغیرند و برخی متغیر.[۱] حال جایگاه دین در این نظام معرفتی کجاست؟ برای دانستن و درک این موضوع باید دانست مقصودمان از دین چیست؛ اعتقاد به ماورا یا به تعبیر قرآنی ایمان به غیب؟ مجموعهای از اعتقادات و مفروضات عقلی و غیبی (الهیات و کلام)؟ یا مجموعهای از قوانین و مقررات (شریعت) برای زیستن؟
اگر دین را همان اعتقاد به عالم معنا (جهان غیر مادی)، جهان پس پرده و به تعبیر قرآنی غیب بدانیم، این امر میتواند پیش از اجتماع هم محقق شود؛ یعنی ما فارغ از اجتماع و در فرض فلسفی پیش از اجتماع هم میتوانیم به خداوند معتقد باشیم. ولی این اعتقاد ما صرفاً یک ایمان قلبی است که هیچ ثمره بیرونیای جز ارضای حس پرستش و آرامش قلبی ندارد؛ چراکه انسان تا قبل از اجتماع در حالت اباحه است؛ یعنی هر چیزی برایش مجاز است؛ چون اساساً اخلاق امری اجتماعیست و انسان در اجتماع است که برای تنظیم روابط اجتماعی و بقای اجتماع، برخی محدودیتها را برخود تحمیل میکند. پس تا پیش از اجتماع، اعتقاد به وجود خداوند هیچ نماد و نمودی ندارد؛ بلکه این اعتقاد به عالم معنا و وجود خداوند، بعد از اجتماع حالت بیرونی پیدا میکند؛ به تعبیر دیگر، این اعتقاد ما به عالم معنا مفروضیست که الهیات و جهانبینی ما را در بعد از اجتماع شکل میدهد.
مرحوم علامه طباطبائی معتقد بود که اساساً هر گزارهای در این جهان که مابهازای خارجی و عینی ندارد، اعتبار است؛ یعنی برای نظمبخشیدن به زندگی خود و یا جامعه، گزارههایی را جعل و قرارداد میکنیم و آنها را میپذیریم؛ اگرچه مابهازای خارجی و عینی نداشته باشند. بخشی از این اعتباریات، قبل از اجتماعاند (مثل برخی از اصول عقلی) و برخی منوط به تشکیل اجتماع و در اجتماع معنادار میشوند. همچنین برخی اعتباریات بعد از اجتماع ثابت و لایتغیرند و برخی متغیر.
اساساً اعتقاد ما به عالم غیرماده در زمره ایمانیات قرار دارد و نه علم. علم باید قابل تجربه باشد و دانسته شود؛ درحالیکه ما هیچ آگاهیای از غیب نداریم؛ جز آنکه به غیب ایمان میآوریم و بر اساس شهودهای باطنی یا تعقلات فلسفی معتقد میشویم که باید جهانی بزرگتر در پس این محسوسات جهان مادی وجود داشته باشد و آن را میپذیریم. این پذیرش از نوع ایمان است و کم و کیفش بر ما نامعلوم. حتی اگر وجودش قابل اثبات فلسفی (ونه علمی و تجربی) هم باشد، شناسایی و ادراک ما از این وجود در حد صفر است؛ مانند عباراتی که در دعای منسوب به امام حسن(ع) میخوانیم: «یا باطناً فی ظهوره و یا ظاهراً فی بطونه و یا باطناً لیس یخفی و یا ظاهراً لیس یری ما موصوفاً لا یبلغ بکینونته موصوف، و لا حد محدود، و یا غائباً غیر مفقود و یا شاهداً غیر مشهود»؛[۲] «ای نهان در آشکاریش و ای آشکار در پنهانیش! ای پنهانی که مخفی نیست و ای آشکاری که دیده نمیشود! ای توصیفشدهای که هیچ موصوفی به کنه آن دست نیابد و نه به حدی محدود نشود! و ای غایبی که گم نشود و ای شاهدی که دیده نشود». در دعای عرفه نیز چنین میخوانیم: يا مَنْ لا يَعْلَمُ كَيْفَ هُوَ اِلاّ هُوَ؛ يا مَنْ لا يَعْلَمُ ما هُوَ اِلاّ هُوَ؛ يا مَنْ لا يَعْلَمُهُ اِلاّ هُوَ». بنابراین ما هیچ شناختی از خداوند نداریم و دانستهی ما محدود به وجود اوست؛ و صد البته این دانستهی ما نه چیزی بر آن وجود میافزاید و نه کم میکند. او در ذات کبریایی خود و بینیاز از شناخت غیر، وجود دارد و این دانستهی ما از وجودش صرفاً میتواند آرامبخش باشد و هیچ نمود بیرونیای نمیتواند داشته باشد؛ جز اینکه ثمرات غیرمستقیمش را در یک زندگی اجتماعی با سلوکی خاص تجربه کنیم و این دانسته که جنس آن از ایمان و اعتقاد است، مفروض و پایه جهانبینی، الهیات و کلام ما باشد.
اما الهیات ما چگونه شکل میگیرد درحالیکه ما هیچ شناختی از وجود خداوند نداریم؟ بهنظر نگارنده الهیات بازتاب روابط اجتماعی در سپهر اعتقادات است؛ یعنی اگر میگوییم دزدی بد است، یا خداوند دزدان را دوست ندارد، اینطور نیست که خداوند «دوست دارم» و «دوست ندارم»هایی معین کرده که بندگان باید مقید به آنها باشند و متخلف از آنها مستوجب خشم و عقوبت اوست. بهنظر میرسد شأن خداوند سبحان اجل از این توصیفات باشد؛ کما اینکه امیرالمؤمنین(ع) نیز کمال توحید را در نفی صفات معرفی میکند؛[۳] بلکه سخن بهتر این است که بگوییم نظام خلقت چنین است که قوام اجتماع در نفی دزدیست؛ پس خداوند دزدان را دوست ندارد.
بر این اساس وقتی میگوییم دروغ، زنا یا همجنسگرایی بد هستند و مهربانی خوب است، همان روابط اجتماعیست که به آن بعد الهیاتی دادهایم؛ یعنی اگر بقا، قوام و دوام جامعه را در دوستی و مهرورزی میدانیم، خداوند بهعنوان حقیقت مطلق جهان که مطلق تمامی معانی در اوست، موصوف به صفت رحمن میشود؛ یا اگر اس و اساس جامعه را خانواده میدانیم، پس هر عملی که مخل بنیان خانواده باشد ـ اعم از زنا و… ـ ناپسند است؛ پس خداوند زناکاران را دوست نمیدارد. یا اگر میگوییم مهربانی و صداقت مقوم جامعه است، همین را در عالیترین حالت به خداوند نسبت میدهیم و میگوییم خداوند مهربانترین مهربانان و راستگوترین راستگویان است؛ تا یک حد مطلقی از مهربانی و صداقت را در جامعه ترسیم کنیم که جامعه هیچگاه بدان نرسد و همواره بهسوی کمال حرکت کند.
اگر دین را همان اعتقاد به عالم معنا (جهان غیر مادی)، جهان پس پرده و به تعبیر قرآنی غیب بدانیم، این امر میتواند پیش از اجتماع هم محقق شود؛ یعنی ما فارغ از اجتماع و در فرض فلسفی پیش از اجتماع هم میتوانیم به خداوند معتقد باشیم. ولی این اعتقاد ما صرفاً یک ایمان قلبی است که هیچ ثمره بیرونیای جز ارضای حس پرستش و آرامش قلبی ندارد؛ چراکه انسان تا قبل از اجتماع در حالت اباحه است؛ یعنی هر چیزی برایش مجاز است؛ چون اساساً اخلاق امری اجتماعیست.
در واقع همهی اینها اقتضائات جامعه است و همه در اجتماع معنی پیدا میکند؛ کمااینکه در حالت فرضی پیش از اجتماع، نه دزدی، نه دروغ، نه زنا و نه… اموری ناپسند نیستند. پس اقتضای جامعه ما این است که دزدی نباشد و به همین دلیل اعتبار میکنیم که دزدی ناپسند است و به آن بعد الهیاتی میدهیم.
اما برخی اعتباریات هم ارتباط مستقیم با بقای جامعه ندارند؛ بلکه اموری را برای رتق و فتق مسائل جامعه و اجرائیات اعتبار میکنیم. این اعتباریات قابل تغییرند و میتوانند به شکل دیگری هم اعتبار شوند. برای مثال نمیتوان گفت که از این به بعد بقای جامعه انسانی را منوط به دزدی و نفاق و دروغ میکنیم؛ چون اساساً چنین امکانی وجود ندارد؛ بقای جامعه بشری منوط به نبود دزدی، دروغ، نفاق و… است و قابل تغییر هم نیست؛ هرچند امری اعتباریست؛ اما اعتباری ثابت است. اما برخی امور اعتباری قابل تغییرند؛ مثلاً اعتبار کردهایم که بر سر چهاراهها بههنگام قرمزشدن چراغ بایستیم و در هنگام سبز شدنش حرکت کنیم. این اعتبار ارتباط مستقیم به بقای جامعه ندارد و میتوانیم اعتباری دیگر را جایگزینش کنیم جایگزین این اعتبار کنیم. تصمیم ما بر جعل و تغییر اعتبارات قابل تغییر، مربوط به شرایط و نیازهای جامعه است.
با این توضیحات میتوان جایگاه دین در یک نظام معرفتی بر مبنای تقسیمبندی علامه طباطبایی از اعتباریات را اینگونه دانست که اگر مفروضات ایمانی را متعلق به پیش از اجتماع بدانیم، بخش اعظم الهیات مربوط به اعتباریات بعد از اجتماع ثابت و منعکسکننده اقتضائات بدیهی و لایتغیر اجتماع بشری هستند که صورت الهیاتی یافتهاند و تقریباً در تمام ادیان و فرق یکسانند. همچنین بخش اعظم احکام و شرایع متعلق به اعتباریات بعد از اجتماع متغیرند که بود و نبودشان و ثبات و تغییرشان ارتباط مستقیمی بر بقای جامعه انسانی ندارد و صرفاً برای رتق و فتق امور جامعهاند و بسته به شرایط و نیازهای جامعه تغییر پیدا میکنند؛ چنانکه شاهد وجود شریعتهای مختلف الهی در اعصار مختلف بودهایم. بنابراین بهنظر نگارنده دین به معنای الهیات و شریعت (نه اعتقاد به خداوند و معاد) یک برساخته انسانی ـ اجتماعیست که بازتابدهنده روابط اجتماعی آن جامعه است. الهیات بیانکننده یک نوع نگرش به بنیانها و شرایط بقا و دوام جامعه است و به همین علت تا حدود زیادی فرا زمانی و فرامکانی و ثابت است. احکام و شرایع نیز بیشتر ناظر بر نمودهای اجرائی آن الهیات در جوامع و شرایط مختلفاند است و به همین علت صورتهای متغیر به خود میگیرند و تغییر و تحول در آنها منطقی است.
غفوریان
فرازهای متعددی در این متن وجود دارد که با مبانی اعتقادی توحیدی در تعارض است. البته آن فرازها هیچ ارتباطی هم با نظرات علامه طباطبایی ندارند و نظرات نویسنده هستند. (بارزترین آن عبارت: «الهیات بیانکننده یک نوع نگرش به بنیانها و شرایط بقا و دوام جامعه است» که به عنوان جمع بندی مطرح شده) کاش فضلای حاضر فرصتی کنند و مطلب را نقد نمایند.