مباحثات
سنخ‌شناسی جریانات سیاسی در جهان اسلام (طرح یک پژوهش)

روشنفکری دینی یا نوخارجی‌گری؟

یکی از ویژگی‌های جهان اسلام این است که هنوز منازعات نظری و سیاسی رنگ تئولوژیک (theologic) و الهیاتی دارند، بنابراین لازم است هر محققی که خواهان درک و دریافت منازعات سیاسی جهان اسلام است، شناخت کافی از الهیات اسلامی داشته باشد.

در جهان اسلام، جریانات و گروه‌های مختلف دینی در حال رقابت و گاه منازعه با هم هستند. گویی جهان اسلام، جهان بی قراری‌هاست. هر جریان و گروهی تلاش می‌کند تا با استناد به آیات و روایات و استدلالات کلامی، حقانیت خود را اثبات کند. جدال‌هایی که گاه از مرز کلام و قلم می‌گذرند و به ساحت داغ و درفش و تعذیب بدن می‌رسند.

بنیادگرایی (fundamentalism) به سبب خشونت و وحشتی که آفرید، خیلی زود توجه محققان را به خود جلب کرد و در پی شناخت آن و ریشه‌هایش برآمدند. اگر چه هنوز بنیادگرایی اسلامی در کار وحشت آفرینی است و هر روز مرزهای خشونت را در می‌نوردد تا تصویری هولناک‌ از اسلام را به نمایش بگذارد، اما به لحاظ نظری ما در مورد آن اطلاعات کافی داریم و می‌دانیم که ناشی از بحران خلافت اسلامی است، در پی شکست خلافت عثمانی زاده شده و در سر هوای بازگشت به عصر طلایی اسلام و احیاء سنت سلف صالح را می‌پروراند. اما جریان دیگری هم در جهان اسلام در پی نقش آفرینی است که عموماً از سوی حکومت‌های اسلامی و اسلام‌گرایان تنزه‌طلب با بدگمانی به آن نگریسته شده و متهم به حمایت و پیروی از ارزش‌های اجتماعی و سنت‌های فرهنگی غربی می‌شوند. این جریان که تحت نام‌های مختلفی خوانده می‌شود، در پی سکولاریسم (secularism) و ایجاد حکومتی لائیک (Laic) در کشورهای اسلامی است.

مهدی قوامی‌پور

خاستگاه آنان مانند بنیادگرایی به بحران خلافت و تحولات پس از آن مربوط می‌شود. اگر رویای بنیادگرایی بازگشت به عصر طلایی اسلام و سلف صالح در ذیل خلافت اسلامی است، رویای این جریان دینی ظاهراً پیوند جهان اسلام با دستاوردهای غربی است. اما به لحاظ سنخ شناسی آنان را باید به کدام جریان دینی در سنت اسلامی مرتبط دانست؟

به‌نظر می‌رسد نقطه کانونی جدال الهیاتی در جهان اسلام در نسبت بین سعادت فرد مؤمن و حکومت باشد. پرسش اساسی‌ای که مسلمانان پس از رحلت پیامبر(ص) با آن مواجه شدند و تبعات آن تا به امروز ادامه یافته این است که سعادت یک فرد مسلمان چه نسبتی با امر سیاسی و حکومت دارد؟ در پاسخ به این پرسش، سه جریان «پیروان خلافت و اهل سنت»، «پیروان امامت و تشیع» و «خوارج» شکل گرفتند.

پیروان خلافت و امامت علیرغم اختلاف نظر در نحوه‌ی تعیین خلیفه یا امام در شأنیت اخلاقی بخشیدن به حکومت و شخص حاکم در پاسداری از شریعت اتفاق نظر داشتند. در نگاه پیروان این دو گروه، اصلی‌ترین و حیاتی‌ترین نقش رهبر اعتباربخشیدن به شریعت و قوانینی است که جامعه اسلامی بر آن بنا گردیده. از این رو، آنان بی آن‌که بخواهند در باب شکل حکومت و نحوه‌ی توزیع و تقسیم قدرت بحث کنند، در پی احصای ویژگی‌های خلیفه یا امام برآمدند؛ زیرا از نظر آنان سعادت مؤمن تنها با شناخت خلیفه یا امام بر حق و بیعت و تبعیت از او ممکن بود؛ چنانکه پیامبر اسلام(ص) گفته بود: «هرکس بمیرد در حالی که امام عصر خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است».

اما هر دو گروه و جریان در گذر زمان و تغییرات اجتماعی و سیاسی دستخوش تحولات نظری شدند که در این‌جا مجال پرداختن به آن‌ها نیست. تنها به اشاره می‌توان گفت نظریه خلافت به تدریج به‌عنوان اولین الگوی نظام سیاسی در اسلام به سلطنت و پادشاهی گرایش پیدا کرد. و نظریه امامت شیعه با غیبت امام دوازدهم تا عصر حاضر نیز تحولاتی پیدا کرد که پرداختن به آن فرصتی دیگر می‌طلبد.

با تحولاتی که در قرون اخیر به ویژه پس از فروپاشی خلافت عثمانی و رویارویی جهان اسلام با غرب رخ داد، اندیشه خوارج، ذیل تئوری‌های آن دسته از متفکران و روشنفکران دینی که در پی یافتن راه حلی برای آشتی بین جهان اسلام و دستاوردهای غرب بودند، دوباره در مسیر احیا قرار گرفته است. روشنفکران دینی نیز همچون خوارج برای حکومت در وجه دینی آن هیچ قداستی قائل نیستند و اصولاً هرگونه حکومتی را در اسلام انکار کرده یا محدود به زمان پیامبر(ص) و معصومین(ع) می‌دانند و به‌جای حکومت دینی از حکومت مؤمنان سخن می‌گویند.

خوارج اما از همان ابتدا راهی دیگر پیمودند. آن‌ها به جای تأکید و تقدیس حاکم و حکومت، به شریعت و قوانین شرعی توجه کردند و قدرت عالیه را متعلق به جماعت مؤمنان دانستند. خوارج معتقد بودند در جریان انتخاب حاکم باید همه مؤمنان صرف نظر از جنسیت و ملیت حق انتخاب‌شدن و انتخاب‌کردن داشته باشند. از نظر آنان، شخص منتخب، نه مشروعیت‌بخش به قوانین شرعیه، بلکه حامی و پاسدار منافع جماعت مؤمنان است و اگر چنانچه از این مسیر عدول کرده، ستم پیشه کند و از قدرت به نفع خود سوء استفاده نماید، جماعت مؤمنان حق دارند وی را عزل، محاکمه و مجازات کنند.

اندیشه خوارج خیلی زود به حاشیه رفت و تا قرن‌ها نتوانست در فضای فکری و سپهر سیاسی جهان اسلام جایگاه درخوری کسب نماید؛ اما با تحولاتی که در قرون اخیر به ویژه پس از فروپاشی خلافت عثمانی و رویارویی جهان اسلام با غرب رخ داد، این اندیشه ذیل تئوری‌های آن دسته از متفکران و روشنفکران دینی که در پی یافتن راه حلی برای آشتی بین جهان اسلام و دستاوردهای غرب بودند، دوباره در مسیر احیا قرار گرفته است. در بین اهل سنت ظاهراً مهم‌ترین نماینده‌ این جریان علی عبدالرازق است. وی در کتاب «اسلام و اصول‌ الحکم» معتقد است، اقدامات حکومتی پیامبر(ص) از باب مصلحت و برای تکمیل نبوت بوده و چون بعد از پیامبر(ص) دیگر نبوتی نیست، مسأله این‌گونه اقدامات هم سالبه به انتفای موضوع است. در ایران و میان متفکران شیعی نیز طیفی از روشنفکران دینی در این مسیر گام برداشته و تلاش کردند تا با تفسیر جدیدی از منابع اسلامی و طرح برخی استدلالات کلامی، «قدرت عالیه» را به مسلمانان نسبت دهند. آنان برای حکومت در وجه دینی آن هیچ قداستی قائل نیستند و اصولاً هرگونه حکومتی را در اسلام انکار کرده یا محدود به زمان پیامبر(ص) و معصومین(ع) می‌دانند و به‌جای حکومت دینی از حکومت مؤمنان سخن می‌گویند. این گروه همچون خوارج معتقدند، ملت مشروعیت‌بخش به حکومت است و حکومت باید در خدمت منافع ملی و مردم باشد و اگر چنانچه شخص حاکم از مسیر قانون و منافع ملی عدول کرد، جامعه حق عزل، محاکمه و مجازات آنان را دارد.

هر چند این گروه در آثار و نوشته‌های خود ذکری از خوارج و آرای آنان به میان نمی‌آورند، اما می‌توان از آنان به‌عنوان «نوخارجی‌» یاد کرد. بنابراین فارغ از استدلال این گروه، به‌لحاظ سنخ‌شناسی می‌توان آنان را ذیل گفتمان خوارج  مورد بررسی قرار داد. البته بین روشنفکری دینی و اندیشه خارجی‌گری تفاوت‌هایی نیز وجود دارد که باید در فرصت دیگری به آن پرداخت.

Exit mobile version