سید عبدالحسین دستغیب را به عنوان سومین شهید محراب میشناسند. او در محضر علمایی چون سید ابوالحسین اصفهانی و آقاضیاء عراقی فقه و اصول آموخته بود و در محفل حضرات انصاری همدانی و سید علی آقا قاضی نیز حاضر شده و تعیلم عرفان دیده بود. اطرافیان و همراهانش، از برخی وجوه شخصیتی او پرده برداشتهاند که در ذیل به اندکی از آنها اشاره میشود:
۱-«روزی مردی میانسال با قیافه عشایری آمد و گفت: میخواهم با آقا صحبت کنم. خودش را معرفی کرد و گفت: آقا من دزدی میکنم و در دوره رژیم پهلوی هم دنبال من بودند و متواری شده بودم، به نماز و روزه و احکام هم عمل نمیکنم و انواع جنایتها را هم مرتکب شدهام. جمعه گذشته از رادیو خطبههای روز جمعه شما را شنیدم، سخن شما مرا عوض کرد و به فکر مرگ و آخرت افتادم، حالا آمدهام که توبه کنم[۱] .»
۲-«ایشان میگفتند درِ خانه باز باشد، جلوی کسی را نگیرید، حتی کسی را بازرسی هم نکنید. ما میگفتیم مأموریم و معذور، حفاظت شما را به عهده داریم. میگفتند مردم را اذیت نکنید، مخصوصاً همسایهها را اصلا ً بازرسی نکنید. خیلی از مواقع استاندار یا مسئولین دیگر که به منزل میآمدند، برای پذیرایی فقط چایی میدادند و میگفتند من نمیتوانم از بیتالمال خرج کنم و وسع خودم هم در همین حد است. سادهزیستی ایشان بینظیر بود. گاه میشد که یک هفته کپسول گاز در منزل نبود و ایشان اجازه نمیدادند از دفتر بیاوریم و میگفتند اگر همسایهها ببینند ناراحت میشوند و حق دارند که بگویند برای ما هم بیاورید. شما حق ندارید برای شخص من زنگ بزنید، کپسول بیاورید. گاه میشد که برای پذیرایی از مهمانها قند هم نداشتیم. همه ما جذب سادهزیستی ایشان بودیم. سادهزیستی ایشان حتی منافقین را هم در دورهای که هنوز وارد فاز مسلحانه نشده بودند، جذب میکرد و بارها به خود ما میگفتند که ایشان چیز دیگری است. وقتی که ضرورت ایجاب میکرد و با کسی برخورد میکردیم، ایشان ناراحت میشدند و میگفتند شما حق ندارید با کسی تندی کنید. خیلی مردمی بودند. اخلاق عجیبی داشتند[۲] .»
۳- «من و دیگر علمای نجف خبردار شدیم که ایشان به نجف آمدهاند، دسته جمعی همه به دیدار ایشان در یکی از حجرات آن مدرسه رفتیم، من نیز حضور داشتم. در این دیدار دیدم که در حین دیدار علما با شهید دستغیب، یک کتاب بزرگی جلوی ایشان هست و وقتی جمعیت رفتند و من تنها شدم، دیدم این کتاب بزرگ یک کتاب فقهی است و متوجه شدم که در آن جمع علما ایشان تمایلی نداشتند که مسائل عرفانی بحث و صحبت شود؛ به خاطر اینکه به آن عالمان نجف بفهمانند ما هم در همان رشته فقه و فقاهت هستیم، آن کتاب بزرگ را جلوی خودشان گذاشته بودند و میخواستند مساله عرفان را کتمان کنند، چون بعضی آن روز مخالفت داشتند و به عرفان و عرفا معرفت نداشتند[۳] .»
۴-«مرحوم آقای انصاری همدانی ملاطفت و مهربانی بسیاری نسبت به شهید دستغیب داشتند. من با یکی از بزرگان، آسید احمد فهری زنجانی که از شاگردان مرحوم آقای قاضی و با فرض ایشان مرحوم آشیخ عباس قوچانی بود، اُنس داشتم، با نوع شاگردان ایشان در مجالسی که تشکیل میشد، شرکت داشتیم. سفری همراه با آسید احمد فهری به همدان خدمت مرحوم آقای انصاری رفتیم. کمی بعد شهید دستغیب که آمد، وضع دگرگون شد و چند روزی که آنجا بودیم، وضع عجیبی بود. آسید احمد فهری به من گفت: «نگاه کن! ما که آمدیم مثل دو تا بچه، آقای دستغیب که آمد مثل اینکه آدم بزرگی آمده و به او احترام میگذارد». این را بگویم که مرحوم آقای انصاری التفات خاصی به شهید دستغیب داشتند. من خودم این را نشنیدم، ولی یکی از دوستان نقل میکرد که مرحوم آقای انصاری فرموده بودند آقای دستغیب به شهادت میرسد و به لقاء ﷲ میپیوندد[۴] .»
۵-«آقا نمازشان را که خواندند، عطاﷲ مهاجرانی یک مقدار درباره مسائل سیاسی با آقا صحبت کرد و آقا فرمودند: آقای مهاجرانی امشب شب جمعه است و رفقا میخواهند دعای کمیل بشنوند. اگر کار دارید به سلامت، اگر ندارید بنشینید و گوش بدهید. گفت: کار دارم. آقا هم گفت به سلامت.»
«نوار را که گذاشتم، یادم رفته بود باطری ضبط را عوض کنم و صدا خوب نمیآمد. آقا گفتند این که صدای من نیست. محمدتقی برو بردار ضبط را بیاور. محمدتقی رفت و ضبط را آورد و نوار را گذاشتیم. ایشان همیشه اول دعای کمیل مقداری نصیحت و دعا داشت و بعد دعای کمیل را میخواند و آخرش هم باز مقداری موعظه میکرد. نوار رسید به جایی که امانتی نزد امیرالمومنین(ع) یا حضرت رسول(ص) بود و فرمودند باید این امانت را به اهلش برسانم. ممکن است فردا نباشم. بعد شهید گفتند: آقای محترم به خودت نمیگویی که شاید امشب شب آخر عمرت باشد؟ شب آخر عمرت نه، فکر نمیکنی هفته دیگر این موقع ممکن است نباشی؟ نمیگویی شاید ماه صفر بعدی دیگر نباشی؟ انا لله و انا الیه راجعون، وقتی نوار تمام شد و خواستم خداحافظی کنم و بروم، شهید دست مرا محکم فشار دادند و گفتند: خدا پدرت را بیامرزد که این نوارها را ضبط کردی. آن شب ایشان به قدری گریستند که حد و حساب نداشت. فردای آن شب هم شهید شدند[۵] .»