اصحاب رسانه و آنان که حتی یک بار با آیتﷲ محمد یزدی گفتوگو داشتهاند، تصویری نسبتاً متفاوت و حتی متضاد از وی نسبت به مخاطبان عام او دارند. عامه مردم به ویژه آنان که آیتﷲ را در تریبونها و اظهارنظرهای رسمی به خاطر سپردهاند، چهره و صدای جدی و تا حدی تحکمآمیز مردی را تجسم میکنند که با حرارت و اعتماد به نفسی ویژه بر دیدگاههای خویش پای میفشرد و به تخطئه دیدگاه مخالفان میپردازد، مصاحبان و اصحاب رسانه اما، اگرچه در مقام مصاحبه شاهد چنین تصویری هستند، اما در حاشیه گفت و شنود و ملاقات خویش به ویژه پیش و پس از گفتوگو ما نظارهگر شخصیتی هستند که ویژگی بارز آن نرمی، تواضع و احترام به مخاطبان است، چیزی که هر بینندهای را بر این باور استوارتر میسازد که افراد شخصیتی چند لایه دارند و باید آنان را در کلیت خوی و خصلتشان به قضاوت نشست.
با آیتﷲ محمد یزدی در یکی از روزهای پایانی اسفند ۸۷ و در دبیرخانه مجلس خبرگان به گفتگو نشستیم و بر این باوریم که صراحت حاکم بر سخنان او ما را از هر توضیحی معاف دارد. با سپاس از ایشان که پذیرای درخواست یادآور شدند.
پس از گذشت حدود نیم قرن از شکلگیری هسته اولیه جامعه مدرسین و گذر از بسیاری از مقاطع حساس تاریخ انقلاب، تصور میکنید جامعه مدرسین در مقطع پیدایش، چقدر توانست جای خود را در میان جریانات متنوع فکری و فرهنگی موجود در حوزه، باز کند؟
همانطور که اسناد و شواهد نشان میدهند، هسته اولیه جامعه مدرسین در حدود سال ۴۰، ۴۱ و با هدف انجام اصلاحاتی در نظام درسی حوزه به وجود آمد، یعنی مؤسسان این تشکل، تعدادی از فضلا و مدرسین شاخص بودند که هدف اصلی آنها انجام اصلاحات درونی در حوزه بود. از همین جا این نکته روشن میشود که انگیزه پیدایش این تشکل، وابستگی به اشخاص و بیوت نبود، بلکه آنها مدرسانی بودند که شرایط حوزه را در آن مقطع میدیدند و احساس میکردند مناسب است که در حوزه اصلاحاتی انجام بگیرد و درصدد انجام آن اصلاحات برآمدند، اقداماتی مانند گذاشتن امتحان برای مقاطع تحصیلی مختلف و از این قبیل، از اهداف آنها بود. این از رویدادهای معروف است که وقتی مرحوم آقای بروجردی با این مسئله در حوزه موافقت کردند و گرفتن شهریه با امتحانات ارتباط پیدا کرد، در نجف در برابر این مسئله، عکسالعمل نشان دادند و گفتند این اقدام موجب متلاشی حوزه میشود و حوزه باید آزاد باشد و امتحان کردن معنا ندارد، ایشان دستور فرمودند نجف همان وضع خودش را داشته باشد و در نتیجه در قم این رویه تائید شد، ولی در نجف نشد.
این هسته اصلی به کار خودش ادامه داد تا رسید به روزهای اول نهضت که فعالیتهای سیاسی در اعتراض به لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی شروع شد. وقتی امام(ره) وارد مبارزه سیاسی شدند، اولین تشکلی که به امام پیوست و پشت سر ایشان قرا گرفت و تا آخر هم همراهشان حرکت کرد، جامعه مدرسین بود. اعضای جامعه در این مرحله خود به خود، کارشان را به شکل منضبطتر و منسجمتری شروع کردند، به عبارت دیگر اساسنامه و مقرراتی نوشته و از افراد امضاء گرفته شد، عضویت اشخاص، تثبیت و وقتی که باید برای این تشکل بگذارند و کارهائی از این قبیل، تنظیم و مشخص شد. البته هنوز مکان و بودجه و این قبیل امور در کار نبود. وقتی ما میگوییم تشکل، بعضیها تصور میکنند مقصودمان چیزی شبیه به تشکلهای امروزی است که با زرق و برق و امکانات راه میافتند، درحالیکه چنین نبود و تعدادی از فضلا قبلاً با هدف اصلاح حوزه، کار را شروع کرده بودند و حالا هدفشان را پیگیری نهضت اسلامی و همراهی با حضرت امام قرار داده بودند.
البته کماکان اصلاح وضعیت حوزه هم در زمره دغدغهها و کارهای جامعه مدرسین بود، اما کل کار، تحتالشعاع اقدامات انقلابی قرار گرفت. این جمع وقتی اساسنامه درست و امضا کردند و جلساتشان به شکل هفتگی شروع شد، من هم توفیق داشتم که در این مرحله جدید، در خدمت آقایان باشم. خودم هم به کارهای تشکیلاتی و منظم علاقمند و پیگیر قضایا بودم. جلسات خوبی داشتیم و کارها قدم به قدم پیش میرفت. هرچه مسائل جدیدتری پیش میآمد، این جمع هم احساس وظیفه بیشتری میکرد و روشنگری برای طلاب و ارتباط با مراجع و کمک گرفتن از آنها، قوت و سرعت بیشتری میگرفت، تا زمانی که به مقاطع حساس مبارزه رسیدیم. حساسترین مرحلهای که این تشکل با آن روبرو شد، مسئله بازداشت امام و بعد هم دوره زندان و حصر ایشان بود. بازداشت حضرت امام که اتفاق افتاد، اولین بحثی که در جامعه مدرسین پیش آمد این بود که جان ایشان در معرض خطر قرار گرفته و اولین کاری که باید کرد، پیشگیری از این خطر است. راه قانونیای که به ذهن همه رسید این بود که اگر ایشان مرجع بشوند و مرجعیت ایشان، تائید حوزوی پیدا کند، ایشان نجات پیدا میکنند، چون طبق قانون اساسی آن زمان، یعنی قانون دوران مشروطه، مراجع مصونیت داشتند و به این ترتیب، دست حکومت، بسته و از جان ایشان محافظت میشد، به این جهت اطلاعیهای صادر شد و اشخاص امضاء کردند که ایشان از مراجع بزرگ هستند.
این رویداد قبل از تحصن علما در تهران بود؟
هنوز تحصن شروع نشده بود. این موضوع مربوط به بعد از ۱۵ خرداد است، اعضای جامعه، مرجعیت ایشان را نوشتند و امضا کردند. خوشبختانه ما در این اواخر توانستهایم کل آن اطلاعیهها را جمعآوری و منتشر کنیم. حتی از روی تعداد امضاها هم میتوان نتایج تحقیقی جالبی گرفت، از جمله میزان حضور و عدم حضور افراد در برهههای مختلف و میزان مشارکت آنها در مبارزات را میتوان از روی تعداد امضاها ارزیابی کرد. به هر صورت با نشر این اطلاعیه، جامعه مدرسین وارد فاز جدیدی شد، از جمله تلاش برای تثبیت مرجعیت امام و تشدید مراقبت از امام و گرفتن اخبار و اطلاعاتی در باره ایشان در زمانی که در زندان بودند. هنگامی که زندان و حصر در تهران برگشتند، در قم از ایشان استقبال باشکوهی شد و بعد ایشان به منزل خودشان رفتند و در آنجا هم جمعیت کثیری به دیدارشان آمدند و صحبتها و بحثهای انقلابی را مطرح کردند. در اینجا بنده فقط دارم از همراهی جامعه مدرسین صحبت میکنم و تاریخ انقلاب را نمیخواهم بگویم.
در هر حال، امام در هر مناسبتی سخنانی را ایراد و نکاتی را گوشزد میکردند. بد نیست در اینجا به نکتهای اشاره کنم. این نکات با همه بار مثبت یا منفی خود، باید در تاریخ ثبت شوند. امام هنگامی که به قم آمدند از ایشان خواهش شد که برای درس به مسجد اعظم بیایند. در آنجا متأسفانه، تولیت وقت مسجد اعظم، به قول خودش برای حفاظت از مسجد، به خصوص که جریان مدرسه فیضیه هم پیش آمده بود، میخواست از این کار ممانعت کند. یادم هست در آن مقطع عدهای از متدینین تهرانی اعلام کردند پول ساخته شدن این مسجد را ما دادهایم و اگر همه در و پنجرههایش هم که بشکند، مانعی ندارد و ما آن را مجدداً درست میکنیم و امام باید در همان جا درس بدهند، با این همه امام در آنجا درس ندادند و به صحن کوچک ایوان طلا آمدند و دقیقاً یادم هست که جلسه بعدی درسشان را در آنجا تشکیل دادند.
البته بعداً تولیت مسجد اعظم آمد و به امام اصرار کرد که در آنجا درس بدهند.
بله، ولی فکر میکنم امام قبول نکردند و برنگشتند و گفتند که مسجد است و تولیت آن باید رضایت داشته باشند. انسان وقتی برمیگردد و به تاریخ نگاه میکند، متوجه میشود که چه اشتباهِ دیدهائی وجود داشت و ضعفها در کجاها بودند. به هر حال همراهی جامعه با امام در فاصله برگشت از دستگیری و بعد تبعید ایشان به ترکیه و عراق، کامل و عیان بود. هنگامی که امام به عراق تبعید شدند، تصور حکومت وقت و ساواک این بود که شرایط نجف به گونهای خواهد بود که ایشان به دلیل حضور علمای بزرگ و وضع حوزه نجف، حذف و یا دستکم گوشهنشین خواهند شد، درحالیکه به عکس طولی نکشید که بین امام و فضلای حوزه نجف و همچنین فضلائی که از حوزه قم به آنجا رفته بودند، دید و بازدیدهائی صورت گرفت و ارتباط خوبی برقرار شد. علاوه بر این رابطهای مبتنی بر احترام متقابل هم بین ایشان و مراجع نجف برقرار شد. با این همه تفاوت نگاه امام با آنها چیزی نبود که بتواند مخفی بماند. گفتوگوی معروفی که بین امام و مرحوم آقای حکیم پیش آمد، در تاریخ ثبت شده است.
امام فرموده بودند: «شما موقعیتی دارید و اگر اقدامی بکنید، مؤثر خواهد بود و در تاریخ ثبت خواهد شد.» و آیتﷲ حکیم پاسخ داده بودند: «این چنین نیست» و اشاره به زندگی و صلح امام حسن(ع) کرده بودند و امام فرموده بودند: «زندگی امام حسین هم هست و شرایط شما الان با داشتن این همه مقلد، شرایط امام حسین است». این گفتوگو همان موقع هم معروف شد و موجب گردید تا دیدگاه مبارزاتی ایشان برای همه مشهودتر شود. تبعید حضرت امام به عراق و ارتباط جامعه مدرسین با امام، فصل خاص خودش را دارد، چه از نظر ارتباطات فیزیکی نزدیک و رفتن اشخاص به آنجا و چه از نظر گرفتن دستورالعملها و راهنماییها و تکثیر و پخش اطلاعیههای امام در قم. فعالیتها و همراهی جامعه مدرسین با ایشان در تمامی آن سالها، فصل بسیار جالبی از تاریخ انقلاب است.
جامعه مدرسین در میان جریانات مختلف حوزه چقدر جا باز کرد؟
در حد اطلاعات خودم باید این طور عرض کنم که تنها جمعیتی که توانست هم روی بیوت مراجع، هم بهطور کامل روی بازار و هم کم و بیش روی قشر فرهنگی اثر بگذارد، جامعه مدرسین بود. نه تنها من که اعضای بزرگتر جامعه مدرسین هم به شکل مکرر خدمت مراجع میرفتیم و درباره کارهای انقلاب و نظرات امام با آنان صحبت و همراهی آنها را جذب میکردیم. نمونههای بسیاری از این قبیل هست که من در ادامه گفتوگو به یکی دو تا از آنها اشاره میکنم. بازار قم تقریبا دربست در اختیار جامعه مدرسین قم بود و الان هم بحمدﷲ این وضعیت وجود دارد و نفوذ جامعه در بازار و کلاً در میان متدینین سراسر کشور کاملا مشهود است.
در آخرین دیداری که ما به عنوان جامعه مدرسین با مقام معظم رهبری داشتیم، ایشان فرمودند: «این اعتباری که جامعه پیدا کرده تا جائی که میتواند مرجع معرفی کند و بعد از رحلت آیتﷲ اراکی، مرجع معین کرد و هیچ کس به اینها نگفت که شما چه کارهاید که این کار را میکنید، بلکه همه پذیرفتند و همینطور توانست در یکی دو مورد، افراد را از مرجعیت بیندازد، این اعتبار را کسی به جامعه مدرسین نداده که بتواند از او پس بگیرد، بلکه این اعتبار در طول بیش از ۴۰ سال و در اثر عملکرد صحیح جامعه مدرسین حاصل شده است. جامعه باید مراقب باشد این اعتبار را همه جا خرج نکند و راحت از دست ندهد». این دستورالعمل سنگینی برای ما بود و حتی در مقطعی تشکیک کردیم که آیا میتوانیم از اعتبار جامعه در مسئلهای استفاده کنیم یا نه و من مامور شدم مجددا از ایشان سئوال کنم. ایشان فرمودند: «بار قبل به شما چه گفتم؟» عرض کردم: «فرمودید من نمیدانم که آیا این اعتبار مثلاً باید برای انتخابات مجلس هزینه شود یا نشود». فرمودند: «الان هم نمیدانم که باید هزینه بشود یا نه، ولی میدانم که شما را از دخالت در این امور نهی نکردم. شما باید خودتان ببینید که اگر مصلحت ایجاب میکند، یا دخالت کنید وگرنه باید سکوت کنید، بنابراین من نهی نکردهام، گفتهام که قدر این اعتبار را باید بدانید». در هر حال عرض میکردم که در آن ایام، کسانی به نجف میرفتند و با امام ملاقات میکردند و یک سری دستورالعمل و اطلاعیه از ایشان میگرفتند، مسئله شهریه ایشان، تغییر مسئول آن و برخوردهائی که ساواک با مسئولین شهریه میکرد، در این فاصله با امام مطرح میشد و ایشان دستورات جدیدی میدادند.
در غیاب امام، رویکرد مراجع نسبت به تداوم حرکت امام با یکدیگر متفات بود. جامعه مدرسین از سوئی مروج مرجعیت امام بود و از سوی دیگر با سایر مراجع نیز تعامل داشت. از نحوه و میزان این تعاملات چه خاطراتی دارید؟
من دو سه خاطره را بیان میکنم که میتواند پاسخ این سئوال شما هم باشد. یک بار جامعه مدرسین با آقای شریعتمداری ملاقاتی داشت. شاهد زنده این گفتوگو هم آیتﷲ مکارم هستند که از اعضای بلندپایه جامعه مدرسین بودند. البته سه چهار تن از مراجع کنونی از همان مقطع عضو جامعه مدرسین بودند و الان هم هستند. باید به این نکته اشاره کنم که من در میان دوستان جامعه در سخن گفتن از همه جریتر بودم و کمتر ملاحظه بعضی چیزها را میکردم. آقای شریعتمداری گفتند: «من دارم همان کاری را که آقای خمینی در نجف انجام میدهند، در اینجا انجام میدهم، منتهی ایشان بیرون از کشور و آزاد است، اما من در داخل کشور و محدود هستم». من گفتم: «حضرت آیتﷲ! آقای خمینی در بیرون صراحتا میگوید همه تقصیرها به گردن شاه است، ولی شما از گفتن» ش و الف و ه «هم میترسید! چطور میگوئید که من دارم همه کارهای ایشان را انجام میدهم؟» گفتند: «یعنی چه؟» گفتم: «یعنی شما نمیتوانید کارهائی را که ایشان انجام میدهند، انجام بدهید». ایشان گفتند: «من از طریق اصرار بر اجرای قانون اساسی دنبال کار هستم و میخواهم همان اهداف را پیگیری کنم، منتهی شیوه من فرق میکند». گفتم: «آقا! در این قانون اساسی، اختیار انحلال مجلس به شاه داده شده است، چطور شما میفرمائید که از این طریق میتوانید اهداف آقای خمینی را دنبال کنید؟» وقتی این را گفتم، ظاهرا به ایشان برخورد و راحت بگویم که یک تعبیر توهینآمیزی که «مثلا شما چه میدانی قانون اساسی یعنی چه؟» را به کار بردند. من این جمله را از ایشان گرفتم و گفتم: «منِِ روضهخوان که قانون اساسی را درست نمیفهمم و شمای حضرت آیتﷲ که قانون اساسی را درست میفهمید، جواب مرا بدهید. شما میگوئید من دارم از طریق قانون اساسی، انقلاب را پیگیری میکنم. وقتی شاه حق انحلال مجلس را دارد و هنگامی که آن را منحل کند، حاکم مطلق میشود، چطور میشود بر مبنای قانون اساسی، با او مبارزه کرد؟» دوباره ایشان یک چیزی گفتند و من چندین بار حرفم را تکرار کردم که: «منِ روضهخوان و شمایِ حضرت آیتﷲ که قانون اساسی را بهتر میفهمید، باید جواب مرا بدهید.» این را میتوانید از آیتﷲ مکارم سئوال کنید که حضور داشتند و آخرش به من گفتند که: «فلانی! کوتاه بیا! بس است، چرا بحث میکنی؟» البته در آن مقطع رابطه آقای مکارم و آقای سبحانی با بیت آقای شریعتمداری و نشریه مکتب اسلام بد نبود، ولی در عین حال ایشان عضو جامعه هم بودند و عاقبت در این جریان، مرا ساکت کردند. این ماجرا به عنوان یک خاطره میتواند نشان بدهد که شکل تعامل ما با آقای شریعتمداری چگونه بوده است. در تاریخ خواندهاید که یک بار جریانی پیش آمد که طلبهها تصمیم گرفتند تقسیم شوند و در منزل مراجع تحصن کنند.
داستان لیلة الضرب؟
نمیدانم اسمش چه بود.
منظور مجلس ترحیم مرحوم اثنیعشری است که اطرافیان آقای شریعتمداری با مدیریت آقای شیخ غلامرضا زنجانی، عدهای از طلاب حامی امام را به جرم فرستادن صلوات برای سلامتی ایشان، بهشدت کتک زدند. از فردای آن روز، طلاب در واکنش به این رفتار، به عنوان اعتراض، در منزل آقای شریعتمداری و سایر مراجع تجمع کردند.
بله، درست است. در اعتراض به او، طلبهها در سه جا تقسیم شدند. عدهای به خانه آقای شریعتمداری رفتند، عدهای به منزل آقای مرعشی نجفی و عدهای هم به خانه آقای گلپایگانی و در هر جمعی هم یکی دو نفر از آقایان جامعه مدرسین بودند که ریاست جمع را به عهده داشتند. من و آیتﷲ محمدی گیلانی، سرپرستی جمعی را داشتیم که به خانه آقای شریعتمداری رفته بودند. آقایان دیگر هم در سایر بیوت بودند و ارتباط هم بین بیوت برقرار بود، یعنی دوستانی که میرفتند و میآمدند، اخبار بیوت دیگر را به ما میگفتند. در جریان تحصن شنیدیم که آقائی آمده بود که آقایان مراجع را بترساند که چرا به اینها پناه دادهاید و اینها باید بروند. یادم هست که ما نشسته بودیم و دیدیم آن آقا آمد و با آقای شریعتمداری صحبت کرد.
ایشان بهشدت ترسیده بود. در آن لحظه، ما به خودمان گفتیم: «ایشان آیتﷲ و مرجع است و مدعی است میخواهد همراه انقلاب و امام حرکت کند، آن وقت آن آقا هنوز حرفش را نزده، ایشان رنگش پریده!» آن آقا حرفهایش را زد و رفت و ما هم دهانمان باز شد و به آقای شریعتمداری گفتیم: «آقا! ما اینجا هستیم و اگر قرار باشد برویم، باید همه متحصصین از بیوت همه مراجع بروند. ما به تنهائی نمیرویم». ایشان دید چارهای نیست و نمیتواند دستور بدهد که با ما برخورد فیزیکی و بیرونمان کنند. خلاصه آنقدر آنجا بودیم تا دوستان در سایر بیوت هم تصمیم گرفتند همه یکجا بیرون برویم.
جریان دیگری که در مورد تعامل با بیوت میتوانم بیان کنم آن است که یک بار و همراه با مرحوم آیتﷲ آذریقمی و یکی دو نفر دیگر بودیم و رفتیم نزد مرحوم آیتﷲالعظمی گلپایگانی و درباره امام و انقلاب و این مسائل، کمی صحبت کردیم. اولین مطلبی که مرحوم آیتﷲ گلپایگانی گفتند این بود که: «حساب آقای خمینی حساب دیگری است و حساب آقای شریعتمداری جدای از ایشان است. شما چطور توقع دارید که اینها مثل هم عمل کنند؟» از همین حرف آقای گلپایگانی معلوم بود که ایشان هم اعتقاد نداشتند که آقای شریعتمداری بتواند همراه انقلاب باشد. ما بعضی از طرحهایمان را به ایشان گفتیم و فرمودند: «من مشکلی ندارم، ولی تکی نمیشود عمل کرد. بروید و بررسی کنید که چه باید کرد».
به هر حال، ارتباط جامعه مدرسین با مراجع رده اول و همینطور مراجع رده دوم حوزه برقرار بود که در این مورد هم خاطرهای را نقل میکنم که برای شناخت وقایع تاریخی، بسیار جالب است. در یکی از مقاطع خطیر انقلاب، فضای حکومت نظامی و نیز تظاهرات شدید به شکل توامان در قم ایجاد شده بود. حکومت نظامی قم، جریان خودش را دارد، منتهی من در اینجا تاکیدم بر شکل تعامل جامعه با بیوت و همینطور مدیریت، مسائل سیاسی روز است. در همان ایام به من اطلاع دادند که آقایان مراجع و علمای طراز اول حوزه، شما را احضار کردهاند. گفتم: «کجا؟ چه طوری؟ من وسیله ندارم بروم خدمت آقایان»، گفتند: «وسیله میفرستیم دنبالت» منزل ما در همان خانهای بود که بعد از پیروزی انقلاب، امام در آن اقامت کردند. بعد از مدتی یک ماشین پیکان آمد و رفتیم آن طرف رودخانه که آن روزها خارج شهر محسوب میشد، مثل حالا نبود. رفتیم بیت مرحوم آقای آشتیانی که از علمای موافق انقلاب، اما عضو جامعه مدرسین نبودند. ایشان مسئولیت کتابخانه مسجد اعظم را به عهده داشتند و شخص معتدلی بودند. ما را هم به دلیل اینکه اغلب به کتابخانه میرفتیم، میشناختند.
وقتی رفتیم دیدیم که در اتاق بزرگ منزلشان، عمده آقایان مراجع و علما، گوش تا گوش نشستهاند! اسامی همه آنها را در خاطراتم هم گفتهام. از افراد برجسته آن جمع مرحوم آیتﷲ مرعشی نجفی، آقای شریعتمداری، آیتﷲ آملی، آیتﷲ حائری و همردههای ایشان، یعنی اساتید بزرگ حوزه بودند. وقتی وارد شدم، همان پائین مجلس نشستم و دیدم آقایان گرم صحبت هستند که: «آیا به آقای خمینی تلگراف بزنیم یا کسی را بفرستیم و وضعیت، وضعیت خطرناکی است و میزنند و میکشند و…» یک حالت رعب و ترس وجود داشت. کمی که نشستم گفتم: «ببخشید! فرمایشی داشتید که مرا احضار کردید؟» یکی از طلاب گفت: «آقایان شما را خواستهاند که به منزل آقای گلپایگانی و آقای شریعتمداری بروید و طلاب را ساکت کنید و بگوئید که وضعیت خطرناکی است». همانجا جلوی روی آقای شریعتمداری گفتم: «منزل آقای گلپایگانی میروم، ولی منزل آقای شریعتمداری نمیروم!» گفتند: «چرا؟ یعنی چه؟» گفتم: «آقای شریعتمداری در مورد حجاب که از قطعیات اسلام است، یک کلمه به خانواده شاه تذکر نمیدهند، درحالیکه آقای خمینی در آنجا دارند فریاد میزنند که اصل همه گرفتاریها زیر سر شاه است. من منزل ایشا نمیروم، ولی منزل آقای گلپایگانی به روی چشم و میروم.» آقای حاج آقا مرتضی حائری، استاد من بودند و من نزد ایشان کفایه خوانده بودم. ایشان به من گفتند: «حالا وقت این حرفها نیست» من گفتم: «اتفاقا همین الان وقت این حرفهاست».
در هر حال از جا بلند شدم و به هزار سختی و دشواری از کوچه پس کوچهها، خودم را به منزل آقای گلپایگانی رساندم. وضعیت بسیار ناراحتکننده بود و همه جا گاز اشکآور میزدند. وقتی وارد منزل آقای گلپایگانی شدم، دیدم حیاط و ایوان و اتاقها پر است و طلبهها هم وضعیت خوبی ندارند، حالت ناراحتکنندهای وجود داشت. خود من هم وضعیت جسمی خوبی نداشتم، اما عصازنان رفتم و لب ایوان ایستادم. یک بلندگو جلوی من گذاشتند. من دیدم فرصتی به دست آمده که هرچه دلم میخواهد بگویم و شروع کردم علیه دستگاه حکومت حرف زدن که: «اینها تصور میکنند ما متوجه چیزی نیستیم و با این حرفهائی که در روزنامهها مینویسند، میخواهند سر ما را کلاه بگذارند و…» خلاصه هرچه دلم خواست راجع به انقلاب و در تخطئه دستگاه گفتم. عباراتی را که به کار بردم، دقیقاً یادم نیست، ولی برخلاف آنکه آقایان میخواستند ما برویم و جو را آرام کنیم، از فرصت حداکثر استفاده را کردم. مطمئن هم بودم که وقتی بیرون بیایم، گرفتار میشوم و همینطور هم شد و موقعی که برگشتم، مرا بردند ساواک!
من مکرر ساواک رفته بودم، ولی خاطره آن روز هرگز از یادم نمیرود. در ساواک یک ترابینامی بود که بسیار آدم خشنی و بداخلاقی بود و برخوردهای زشتی داشت. گمانم سرهنگ بود. این آقا بعد از اینکه مقداری توهین کرد، گفت: «آقایان تو را فرستادهاند که بروی اوضاع را آرام کنی و تو رفتی بدتر، همه را تحریک کردی». احساس کردم از عصای من هراس دارد، چون آن روزها بعضی از مبارزین داخل وسایلی مثل عصا، سرنیزه و اینجور چیزها را پنهان میکردند، بنابراین عصا را انداختم روی میز و گفتم: «نترس! چیزی نیست». او هم نگاه کرد و دید عصای معمولی است. خلاصه تا جائی که توانست توهین کرد و بعد هم دستور داد مرا ببرند و مدتی هم نگه داشتند. میخواهم این را عرض کنم که گاهی اعضای جامعه مدرسین مورد مراجعه مراجع و علمای طراز اول حوزه بودند و برخی اوقات هم از اعضای جامعه خواسته میشد که روی قشر عمومی طلبهها اثر بگذارند.
در مواجهه با پدیده التقاط، دو نوع رویکرد در جامعه مدرسین وجود داشت. یک رویکرد که نماینده شاخص آن آیتﷲ مصباح هستند، معتقد به برخورد صریح با جریانات التقاطی بودند، اما رویکرد دیگر بر این اعتقاد بود که فعلا باید به مبارزه با رژیم پرداخت و چنین اقدامی زودهنگام است. آیا این دو نوع نگاه موجب انشقاق در جامعه مدرسین نشد و همه اعضای آن تا به آخر، در یک جبهه، علیه رژیم مبارزه کردند؟ تبعات این تفاوت دیدگاه چه بود؟
سؤال بسیار بهجا و مهمی هست. یکی از عوامل این دوگانگی، جریان آقای دکتر شریعتی بود. ایشان در آغاز با دعوت و همراهی مرحوم شهید مطهری، با هم برنامه دفاع از اندیشه اسلامی را در حسینیه ارشاد شروع کردند و شخصیتهای بزرگی را هم به آنجا آوردند. روزها و ماههای اول، ظاهر قضیه این طور بود که همگی دارند در یک خط حرکت میکنند، ولی بهتدریج فاصله بین دکتر شریعتی و مرحوم مطهری آشکار شد و از هم دور شدند، به گونهای که لحن اعتراض شهید مطهری آشکار شد. به دنبال این اعتراض، وضع آقای دکتر در جامعه مدرسین بررسی شد و نوشتههای ایشان به دقت مورد مطالعه قرار گرفت، به خصوص کتابهای «پدر، مادر، ما متهمیم» و «تشیع علوی و تشیع صفوی» و امثالهم منشاء بحث و نهایتا دودستگی شد. بعضیها بهتندی علیه ایشان موضعگیری کردند و برخی دیگر هم موضعگیریهای تند را نمیپسندیدند.
من در آن شرایط از تشتت و تضعیف جامعه مدرسین، هراس بسیار داشتم. یادم هست که نهایتاً جلسهای را در منزل آقای نوری تشکیل دادیم و اصرار داشتیم که همه اعضا حاضر شوند و موضوع بحث هم این بود که یا همگی بگوئید ایشان کافر است یا همه بگوئید مسلمان است! دوگانگی بیمعناست، حرفتان را یکی کنید. یادم هست که حتی یکی دو نفر برای حضور در آن جلسه، دیر کردند و فرستادیم دنبالشان. جلسه بسیار خوبی بود و واقعاً هم خدا کمک کرد. یادم هست آقائی گفت دکتر شریعتی کافر است و سه چهار جمله از او نقل کرد، فرد دیگری گفت که این حرف را ملاصدرا هم در اسفار گفته، پس بگوئیم که او هم کافر است؟ من گفتم: «به بحث طلبگی قضیه کار ندارم. من میگویم یا همگی باید با هم بگوئید که ایشان کافر است یا مسلمان، این دوگانگی و تفرقه، دیگر امکان تداوم ندارد و فقط نیروی ما را هدر میدهد»، چون میدانستم به این سادگیها نمیشود حکم کفر کسی را صادر کرد، این حرف را زدم. خوشبختانه آقایانی که منفرداً اصرار میکردند که ایشان کافر است، در آنجا قانع شدند و گفتند که حکم کفر را نمیشود درباره دکتر شریعتی صادر کرد.
آن روزها جلساتی در زیرزمین منزل آقای اسلامی که از مبارزین قم بود، تشکیل میشد و گاهی آقای مصباح شرکت میکردند و گاهی هم من. گاهی در آن جلسات در باره دکتر شریعتی مواضع تندی اتخاذ میشد. تاکید کردیم که بعد از جلسه آن روز باید این وضعیت خاتمه پیدا کند. خوشبختانه این مسئله در جامعه مدرسین خاتمه پیدا کرد و دیگر در این باره حرفی زده نشد، ولی در سطح جامعه این شکاف وجود داشت. یکی از دوستانی که الان در ستاد نمازجمعه هستند و مسئولیت بالائی هم دارند، آن اوایل که جوانتر بودند، سخت فریفته حرفهای دکتر شده بودند. یک جلسه نشستیم و صحبت کردیم و من به ایشان گفتم: «آقای دکتر این حرفها را میزند و این استدلالها را میکند.»
اما معنای درست این آیات این نیست و حتی به ظواهر آیات هم که نگاه کنیم، این حرفها قابل قبول نیستند. شما یک کمی بیشتر در این باره فکر کنید و اگر میخواهید با دیگران هم صحبت کنید. آن موقع ایشان خیلی احساساتی شده بود و چندان نپذیرفت، ولی بعدها به من گفت که آن تذکری که دادید باعث شد که بروم و درباره آن موضوعات فکر کنم و از حالت احساسی در آمدم و منطقیتر فکر کردم. این یکی از عواملی بود که باعث شد جهتگیریهای اعضای جامعه مدرسین یک کمی با هم تفاوت داشته باشد. نکته مهم این بود که امام در این مورد مطلقا سکوت کرده بودند، نه نفی میکردند نه اثبات. من همیشه میگفتم این سکوت، دلیل نفی است، اما الان نفی صریح، به مصلحت نیست و به این نتیجه رسیده بودم که نظر امام، نظر همراهی و مساعد نیست و سکوت ایشان این معنا را دارد. دیگران میگفتند: خیر! این سکوت میتواند معنای حمایت هم داشته باشد!
مسئله شهید جاوید، شکل و حالت بسیار دشوارتری داشت. از یک طرف آقای صالحی نجفآبادی شاگرد امام بود و به اعلمیت ایشان و همچنین به مبارزات اعتقاد داشت. از طرف دیگر در کتاب «شهید جاوید»، علم امام نفی شده بود و به تبع آن به بهانه طرفداری از این کتاب و تقریظنویسان آن هم تندرویهائی هم شد تا جائی که به کشته شدن آقای شمسآبادی و عده دیگری انجامید. جامعه مدرسین بین این دو محذور چه میکرد؟ هم نویسنده کتاب و هم تقریظ نویسان آن از شاگردان امام بودند و از سوی دیگر مطلب کتاب، غیرقابل قبول بود. شما چگونه حد وسط را گرفتید؟
سئوال بسیار جالبی است. خوشبختانه اسناد زندهای هم در مورد آن وجود دارد. مسئله شهید جاوید متأسفانه ابزار بسیار کارآیی به دست ساواک داد و روز به روز بر آتش اختلافات بین طلبهها، علما و منبریها، به خصوص در قم، دامن میزد. منبریهای قم رسما علیه شهید جاوید وارد عمل شدند و تکیهگاهشان هم بیت آیتﷲ گلپایگانی بود. از این طرف هم آقای منتظری و آقای مشکینی بر این کتاب که در آن علم امام رسماً تکذیب شده بود، تقریظ نوشته بودند.
خاطرم هست که منزل آقای صالحی نجفآبادی، نویسنده کتاب، در خیابان آبشار و منزل ما طرف راهآهن بود و گاهی روی پل به هم برمیخوردیم. یادم هست یک بار قبل از نوشتن کتاب در مسیر به هم برخوردیم و گفت: «فلانی! من میدانم که آقای طباطبائی بحث مبسوطی درباره علم امام دارند. یکبار بیا به منزل ما تا در این باره صحبت کنیم»، گفتم: «من یک بار منزل شما آمدهام و درباره این موضوع هم یک کمی با شما صحبت کردهام، ولی شما اصلا حرف ما را قبول ندارید و جور دیگری فکر کنید.» مرحوم علامه طباطبائی در جلد بیستم المیزان، بحث علم امام را به شکلی دقیق و علمی مطرح کردهاند. خانه ما جنب منزل ایشان بود و اغلب خدمتشان میرفتم. در مورد این بحث هم یک بار خدمتشان رفتم و سئوالاتی را پرسیدم، بنابراین وقتی آقای صالحی مسئله را مطرح کرد، گفتم: «شما دائما دنبال مباحث نقلی هستی و به مباحث عقلی علاقهای نداری.» واقعا هم همینطور بود و علت اینکه ایشان گرفتار این مشکل شد، این بود که اصلا با مباحث عقلی کاری نداشت و بیشتر با مباحث نقلی کار میکرد و این منشاء اشتباهات بزرگی شده بود.
در هر حال دشمن از این مسئله نهایت استفاده را کرد و اوضاع خیلی بد شد. من نامهای برای حضرت امام فرستادم و موضوع را طرح کردم. ایشان در پاسخ نوشتند: «در شرایطی که اساس اسلام در مخاطره است، آقایان سرگرم بحث درباره یک مسئله فرعی شدهاند و درباره شهید جاوید بحث و دعوا میکنند، برعهده شماهاست که این مسئله را حل کنید». من عین این نامه را که به خط خود امام است به دفتر حفظ و نشر آثار امام دادهام. وقتی این نامه به دست من رسید، احساس کردم از طرف امام ماموریت دارم که به هر قیمتی شده، جلوی این اختلافات را بگیرم. خدا رحمت کند آقای حاج آقا مهدی، آقازاده آیتﷲ گلپایگانی را، ایشان را صدا کردم و گفتم: «آقا مهدی! من کاری به بحث علمی در باره شهید جاوید ندارم، ولی این وضعی که پیش آمده، وضع خطرناکی است. بیا همکاری و کمک کن این مسئله را به شکلی حل کنیم. آقای خمینی هم این نامه را نوشتهاند»، گفت: «مگر آقای آلطاها و منبریهای درجه یک قم به این راحتی قبول میکنند؟» با هم صحبت کردیم و نهایتا گفت: «شما هرکاری شما بگوئی، من میکنم.» بالاخره نتیجه این شد که من از او خواستم جلسهای در منزل آیتﷲ گلپایگانی تشکیل و از اهل منبر قم دعوت شود و در آنجا با آنها صحبت و خطر موضوع را گوشزد کنیم. بعد هم از او خواستم که دو سه نفر از بزرگترهای مؤثر در حوزه از جمله مرحوم حاج شِیخ عبدالجواد اصفهانی و مرحوم حاج آقا مرتضی حائری و چند نفر از علمای بزرگ را هم دعوت کند. گفتم که من میآیم و موضوع را مطرح میکنم، شاید راهحلی پیدا کردیم. هرگز آن جلسه را فراموش نمیکنم. وقتی رفتم منزل آیتﷲ گلپایگانی با منظره غیرمنتظرهای روبرو شدم. تا آن روز تصورش را هم نمیکردم که آن همه منبری فعال و اهل بحث در قم داشته باشیم!
به هر حال در آغاز آقائی بلند شد و صحبت کرد که ما کفن میپوشیم و چنین و چنان میکنیم و با لحن بسیار تندی درباره آقای صالحی و تقریظنویسان حرف زد و سه چهار نفر در این باره صحبت کردند. وقتی حرفهای اینها تمام شد، من رو کردم به آیتﷲ گلپایگانی و گفتم: «من چند جملهای عرض میکنم و بعد هرچه شما بفرمائید، همان اجرا خواهد شد».
عرض من این است که این نوع برخوردها جز اینکه شکاف ایجاد کند و دشمن استفاده کند، فایده دیگری ندارد. اگر ما نویسنده و آقایان تقریظنویس را حاضر کنیم که اصلاحیهای بنویسند، مسئله حل میشود؟ به این دلیل هم خدمت آقای گلپایگانی این نکته را عرض کردم که اگر ایشان موافقت کنند، من شخصا پیگیر این کار شوم. آیتﷲ گلپایگانی یک کمی آقایان منبری و بنده را نصیحت کردند و این موجب شد که ما یکی دو شب بعد از آن، با کمک مرحوم حاج آقامهدی دو باره جلسهای را تشکیل دادیم. فراموش نمیکنم که بسیار دیروقت بود و آقای صالحی را با زور به جلسه آوردیم و گفتیم: «آقا! ببینید شرائط به کجا رسیده! نمیشود این آتش را خاموش کرد؟ شما دو کلمه بنویسید و آتش را خاموش کنید تا بعد ببینیم چه کار میشود کرد». به هر حال ایشان چیزی را نوشت و یادم هست که سه چهار بار متن را بردند منزل آقای گلپایگانی و آقایان منبری قبول نمیکردند و میگفتند کافی نیست! آخرین بار آقا مهدی گفت: «دیروقت است و آقا خوابیده و من نمیتوانم بروم، بگذار برای صبح.» گفتم: «اگر برای صبح بگذاریم، دیگر نمیتوانیم این جلسه را تشکیل بدهیم».
بالاخره متنی نوشته شد که آقایان منبری قبول کردند که دیگر بالای منابر این بحث را مطرح نکنند، هرچند این بحث در جلسات خصوصی همچنان ادامه داشت. در هر حال آن شب آقای منتظری بودند، ولی آقای مشکینی نبودند. البته ایشان بیشتر تحت تاثیر شرایط و شخص آقای منتظری، آن تقریظ را نوشته بودند و قطعا دلایل ما را قبول میکردند. به هر حال آن شب به هر شکلی که بود قضیه شهید جاوید را حل کردیم و من این را واقعا از توفیقات الهی میدانم که توانستیم با دستور حضرت امام، کمک مرحوم حاج آقا مهدی گلپایگانی و مجبور کردن آقای صالحی، آتش این اختلاف را خاموش کنیم. مهار کردن دو غائله مربوط به دکتر شریعتی و کتاب شهید جاوید از الطاف خدا بود.
اگرچه نکات دیگری هم در باره کارکرد جامعه قبل از پیروزی انقلاب وجود دارد، اما از آن روی که مایلیم مقداری هم در باره کارکرد جامعه پس از پیروزی انقلاب، به ویژه دهه اول صحبت کنیم، بحث در باره پیش از انقلاب را ختم میکنیم. در ۳ دهه اخیر عدهای از منتقدین جامعه، عملکرد این تشکل را در زمان حیات حضرت امام و به ویژه مواضع اقتصادی شما را در آن مقطع، با ادعای ولایتپذیری معارض میدانند. در باره این داوری در مورد عملکرد خود چه می گویید؟
به هیچوجه. یکی از چیزهائی که در عالم طلبگی به قول ما علی رئوس الشهاد هست، گفتگوی شاگرد و استاد است. همیشه اینطور بوده که شاگرد درس اعلم مراجع یا عالم هم، پای درس ایشان میتوانسته بگوید که من این سخن شما را قبول ندارم و اشکال دارد. بعد هم استاد و شاگرد با هم بحث میکنند، یا قانع میشوند یا نمیشوند. در آن مقطع، جامعه مدرسین با سیاست اقتصادی دولت آقای موسوی مخالف بود. الان هم ما معتقدیم که آن شیوه اقتصادی، غلط بود و ایشان حتی گوش به حرف امام هم نمیداد. امام مکرر درباره واگذاری امور اقتصادی به مردم و مردم را در مسائل اقتصادی شرکت دادن، صحبت میکردند، ولی دولت آقای موسوی میآمد و میگفت: «معنی دخالت کردن مردم در اقتصاد، همین سیاستهائی است که ما اعمال میکنیم!» و باز جریان اقتصادی را دولتیتر میکرد و به حساب مردم هم میگذاشت. آقایان جامعه مدرسین میگفتند این کار درست نیست. بالاخره با مکاتبات متعدد و ملاقات و صحبت با امام، ایشان فرمودند چند تن از اعضای جامعه مدرسین بروند و در جلسات هیئت دولت شرکت کنند. دو سه نفر از جمله مرحوم آقای روحانی و گمانم آقای آسید جعفر کریمی و آقای ابطحیکاشانی رفتند و شرکت کردند، ولی بعد از سه چهار جلسه آمدند و گفتند که: «این آقایان گوش به حرف ما نمیدهند و از هیچ کس هم تاثیر نمیپذیرند و کار خودشان را میکنند و ما هم دیگر خودمان را سبک نمیکنیم و نمیرویم» و کار را رها کردند.
معنای این گونه بحثها و اظهارنظرها، مقابله با حضرت امام نبود، بلکه مطلع کردن ایشان از وضعیت موجود بود. ما میگفتیم این شیوه را قبول نداریم و نظرمان را هم به شما منتقل میکنیم و این شمائید که در نهایت به ما میگوئید چه باید بکنیم. امام هم در نهایت فرمودند در جلساتشان شرکت کنید، اما همانطور که عرض کردم آنها به توصیه خود امام هم عمل نمیکردند. پس قطعا هیچگاه مقابله وجود نداشت و نامهها و مکاتبات ما کاملاً از موضع خیرخواهی و برای اصلاح امور بود. قاعدتاً شنیدهاید که در جریان انتخابات مجلس سوم و پس از اینکه عدهای از دوستان ما را منتسب به اسلام آمریکائی کردند! جناب آقای مهدویکنی رفتند خدمت امام و با ایشان در این مورد صحبت کردند. آقای مهدوی فرمودند من رفتم پیش امام و عرض کردم: «آقا! حالا دیگر اسلام ما آمریکایی و اسلام دیگران اسلام ناب شده؟» امام خیلی تعجب کردند. عرض کردم: «بله، بر اثر تبلیغاتی که شده، ما به عنوان نمایندگان اسلام آمریکائی معرفی شدهایم» امام فرمودند: «جبران میکنم» و بعد هم این کار را کردند و حتی به شکلی صریح جامعه مدرسین را هم توثیق کردند.
امام با شما به عنوان یکی از قدیمیترین شاگردان خود رابطه عمیقی داشتند. از حواشی انتخابات دوره سوم مجلس که پس از آن امام شما را به عنوان یکی از فقهای شورای نگهبان منصوب کردند، چه خاطراتی دارید، چون در واقع این حرکت امام بهنوعی دلجوئی از شما بود.
حقیقت این است که احساس من نسبت به حضرت امام، غیر از مسئله استاد و شاگردی، احساس علاقه خاصی بود. دلیل اصلی آن هم این است که سالها قبل برای من شرایطی پیش آمد که داشتم از حوزه منقطع میشدم و حضرت امام مانع شدند که در اینجا اجمالاً آن داستان را برای شما نقل میکنم. بنده را به سیرجان تبعید کرده بودند و به قول معروف، منبرم در آنجا گرفته بود. در آنجا تازه مسجدی بنا شده بود و یک ماه رمضان را در آنجا منبر رفتم. شهر وضعیت عجیبی داشت و بانی مسجد و مدرسه به من گفت: «فلانی! تو وضعیت مالی مرا میدانی. کسب و کار حسابی و تجارتخانه و حجرههای متعدد داشت من ثروتم را نصف میکنم و نصف آن را به شما میدهم که اینجا بمانی و به داد این شهر برسی. روز قیامت هم جلوی تو را میگیرم که ما برای دین خدا این کار را کردیم، اما دیگران به وظیفه خودشان عمل نکردند. به نظر من این وظیفه توست و حالا هر تصمیمی میخواهی بگیر».
من در یک محذور بسیار شدید قرار گرفتم. شهر هم انصافا نیاز داشت. بعد از بحثهای زیاد، سرانجام گفتم: «من باید از استادم بپرسم و ایشان هرچه امر کردند، همان را اطاعت میکنم». این رویداد، حقاً از وقایع سرنوشتساز زندگی من بود. پرسید: «استادت کیست؟ گفتم: ««آیتﷲ حاجآقا روحﷲ خمینی» گفت: «من هم به ایشان خیلی ارادت دارم» آدم بسیار روشنی بود. بعدها هم ارتباط بیشتری پیدا کردیم و پسرش داماد ما شد. من آمدم خدمت حضرت امام و جریان را به عرضشان رساندم و گفتم: «وضعیت من از این قرار است و بنا شده هرچه شما فرمودید من همان را اطاعت کنم». امام فرمودند: «وظیفه شما این است که در ایام تبلیغی بروید و در بین مردم باشید و در ایام تحصیلی هم حتما درستان را بخوانید. اما اینکه بروی و آنجا بمانی، به مصلحت نیست». استدلالشان هم این بود که حوزه برای شما خرج کرده تا به اینجا رسیدهاید، نباید حوزه را رها کنید. ایام تعطیلی بروید در میان مردم. این مطلب باعث شد که من علاقه خاصی به امام پیدا کنم و ایشان هم توجه خاصی به بنده پیدا کردند.
بنده همیشه در همه امور بر اساس مبانی امام کار میکردم و تصمیم میگرفتم، البته اینطور نبود که هر بار بروم و بپرسم چه میفرمائید، ولی در چند مورد، مستقیم با ایشان بحث و تبادل نظر کردم. مثلاً یکبار یادم هست که آقای موسوی از امام سئوالی کرده بودند و امام به بنده امر فرمودند که: «شما و آقای گیلانی درباره این موضوع بررسی کنید و جواب را به من بدهید» .در مجلس هم که بودم اختلافاتی بین شورای عالی قضائی که ریاستش با آیتﷲ موسوی اردبیلی بود با شورای نگهبان که ریاستش با آیتﷲ صافی بود، پیش آمد و اینها در مورد وحدت رویه با هم اختلاف عمیقی پیدا کردند.
آیتﷲ صافی معتقد بودند که: «حکم در اختیار قاضی است و متن روایت هم میگوید علیالحاکم یعنی حاکم خودش میتواند هرچه را مصلحت میداند انجام بدهد». آقای موسوی اردبیلی هم میگفتند که: «در قانون اساسی حکم بر وحدت رویه است و نمیشود برای یک جرم واحد، در اصفهان یک جور حکم کنند در کرمان جور دیگری، باید وحدت رویه رعایت شود». من در آن زمان، هم نائب رئیس مجلس بودم و هم رئیس کمیسیون قضائی. نامهای به محضر امام نوشتم که این بحث به کمیسیون قضائی آمده است و چه باید کرد؟ امام دستور فرمودند دو نفر از کمیسیون قضائی، دو نفر از شورای نگهبان و دو نفر از شورای قضائی شور کنید و به هر نتیجهای رسیدید، من قبول دارم و اجرا شود. من و مرحوم آقای سید ابوالفضل موسوی تبریزی که در دستگاه قضایی با ما کار میکردند، از کمیسیون قضائی و از شورای نگهبان آیتﷲ صافی و آیتﷲ جنتی و از شورای عالی قضائی هم آقای اردبیلی و آقای خوئینیها آمدند و جلسه در اتاقی در مجلس تشکیل شد. داستان حقوقی این قضیه بسیار جالب و طولانی است. سرانجام قضیه به فتوای جدیدی منجر شد و امام مرقوم فرمودند: «در غیر موارد مخصوص، تعزیر باید نقش بازدارندگی داشته باشد». نتیجتاً تعزیر اختصاص به شلاق ندارد و در عین حال باید نقش بازدارندگی داشته باشد و غیرمنصوص هم باشد. فیالمثل یکی دو جا در روایات صریح داریم که مجازات برای زنی که فلان جرم را انجام میدهد، زندان است و نمیشود تعزیر دیگری را درباره او اجرا کرد، درحالیکه اگر یک مرد آن جرم را انجام بدهد، تعزیرش بسیار شدیدتر است.
منبع: نیمقرن حضور
عکس پیشخوان: محمد بهمنی
اسلام و غرب؛ امام خمینی و شارحانش
زعیم حوزه و تشیع
«الصَرخی» کیست و در پی چیست؟
اربعین، راهی به آن سوی تمدن