شما چه مقدار با فلسفه اسلامی آشنا بوده و کدام بخشها را بیشتر دنبال کردهاید؟ در بیشتر پیگیر فلسفه صدرایی هستید یا فلسفه اشراق یا فلسفه سینوی را دنبال میکنید؟
وقتی که تازه به ایران آمده بودم در انجمن حکمت و فلسفه تهران مشغول شدم. نزدیک به ۲۸ سال پیش بود و اولین کاری که در آن زمان انجام دادم سه رساله فلسفی سهروردی به زبان فارسی و عربی را در معیت پرفسور اعوانی مطالعه کردم. آشنایی من با این دو زبان بسیار ضعیف بود، ولی آقای دکتر اعوانی آنقدر با من خوب بودند که جمله جمله این متن را با ایشان خواندم. هر جایی را که نمیتوانستم بخوانم، برای من میخواندند و اشکالات مرا تصحیح می کردند.
من در انجمن اتاقی داشتم و در واقع آنجا زندگی میکردم. هر وقت بین جلسات برای ایشان فرصتی پیش میآمد خدمت ایشان میرسیدم و متن را با هم میخواندیم. این اولین آشنایی من با فلسفه اسلامی در ایران بود. البته پیش از آمدن به ایران هم کمی فلسفه اسلامی خوانده بودم، ولی آشنایی به زبان خود سهروردی برای من جالب بود. به نظر من انتخاب این رسالهها توسط دکتر اعوانی بسیار مناسب بود. چون هم بار فلسفی داشت و مرتبط به سنت ارسطویی و سینوی بوده و هم دارای مطالبی بود که برای من تازگی داشت.
آثار عرفانی سهروردی را هم خواندهاید؟
آن موقع نه، ولی بعدها و بویژه زمانی که به انگلیسی ترجمه شدند برخی از آثار ایشان را خواندم.
آثار ابنسینا برایتان جذابیت داشت؟
به ابنسینا هم علاقه داشتم، بویژه وقتی که با کاتولیکها گفتگو میکردم متوجه شدم که برخی از آنها که با الهیات سنتی کاتولیک آشنایی داشتند، از ابنسینا حرف می زدند. فیلسوفان رسمی دین کاتولیک از ابنسینا استفاده زیادی کردهاند و موارد مشترکی میان آنها وجود دارد. اما وقتی به ایران آمدم و متوجه شدم که آیتﷲ مصباح یزدی علاقه خاصی به ابنسینا دارند، در من هم انگیزه آشنایی با ابنسینا به وجود آمد و بیشتر روی این شخصیت متمرکز شدم.
نکته مهم اینکه کتابهای خوبی از ابنسینا ترجمه شده که مهمترین آنها الهیات شفا است. در چاپ کتاب، عربی و انگلیسی در کنار هم قرار داده شده که این برای من بسیار جالب بود و می توانستم تا اندازهای عربی را که خیلی سررشتهای در آن نداشتم، در کنار انگلیسی بخوانم. بعدها چند مقاله درباره فلسفه ابنسینا نوشتم.
با آثار ملاصدرا چگونه آشنا شدید؟
با توجه به اهمیت فلسفه ملاصدرا سعی کردم آشنایی بیشتری با او پیدا کنم. درباره ملاصدرا و بخشی که درباره معرفت نفس صحبت میکند جلسات خصوصی زیادی با آیتﷲ مصباح یزدی داشتهام و با توضیحات ایشان مطالب برای من بسیار جالبتر میشد. چندین بار برای سخنرانی درباره فلسفه اسلامی به اروپا دعوت شدم. آنجا درباره فلسفه ملاصدرا صحبت کردم. ولی باید اشاره کنم که رشته اصلی من فلسفه غرب بود و پایاننامهام درباره متافیزیک با گرایش تحلیلی و با توجه به مسائل فلسفی مربوط به منطق جدید است. وقتی به ایران آمدم هدفم یادگیری فلسفه اسلامی و آموزش آن در دانشگاه های آمریکا بود، ولی بعد از تلاش چند ساله متوجه شدم که برای یادگیری فلسفه اسلامی وقت بیشتری نیاز دارم؛ پس تصمیم گرفتم همینجا بمانم و فلسفه غرب تدریس کنم، چون آن را میشناسم.
شما فلسفه غرب را با رویکرد تحلیلی کار کردهاید یا قارهای؟
از جوانی علاقه زیادی به فلسفه قارهای داشتم. در یازده سالگی، کتابی راجع به فلسفه خواندم که بسیار برایم جالب بود و همان زمان تصمیم گرفتم فلسفه بخوانم. بعدها در دوران دبیرستان به سارتر، هگل و فلسفه اگزیستانس علاقه پیدا کردم. تقریبا تمام آثار کامو را خواندم. از سارتر رمان و نمایشنامه هم میخواندم.
دیدگاههای انسانی آنها برای شما جالب بود؟
نکته جالب برای من این بود که فلسفه فقط یک سلسله نظریهپردازی نیست، با فلسفه میتوانیم در زندگی خود راهی پیدا کنیم یا راهی بسازیم. بویژه بحث هگل درباره دینداری برای من بسیار جالب بود.
وقتی از دانشجویان میخواهم پایاننامهشان درباره ابنسینا و آثارش باشد، متوجه میشوم که برای آنها خسته کننده است و نمیپذیرند، به نظر آنها موضوعات امروزی بهتر هستند.
وقتی دانشگاه رفتم، در سال سوم دانشگاه استادی داشتم که مدتی در آکسفورد فلسفه خوانده و گرایش ایشان تحلیلی بود، همان موقع من هم به این رویکرد علاقه پیدا کردم. گویی برای من مثل نسیمی تازه بود. آنقدر در فلسفه قارهای به مفاهیم مبهمی همچون مفهوم زندگی و یا پوچگرایی مشغول بودم که وقتی به فلسفه تحلیلی روی آوردم، فلسفه را دقیقتر دریافتم و طبعا علاقهمند به یادگیری آن گردیدم. وقتی شاگرد پروفسور استرن شدم، گرایشم تغییر کرد و فلسفه تحلیلی خواندم و فوق لیسانس و دکترایم را در همان گرایش دنبال کردم.
فلسفه تحلیلی بیشتر شیوهای برای کار است؛ تاکید بر دقت و استفاده کردن از منطق جدید دارد و تاکید به زبان مهمترین چیز آن است. به نظر من سنگ بنای فلسفه به طور کلی نقد است و کار فیلسوف پیدا کردن اشتباهات دیگران است. پیدا کردن اشتباهات و نقد دیگران راحتتر از این است که ما از اول چیزی بسازیم که نقصی در آن نباشد.
به نظر شما فلسفه اسلامی در مواجهه با جهان جدید چه ایدههایی برای زندگی دارد؟
در ایران تقریبا همه این سوال را از من میپرسند و این برای من کمی عجیب است. چون هیچ کسی درباره فلسفه ارسطو چنین سوالی ندارد. در اروپا، آمریکا و کشورهای دیگری که متخصصان ارسطو زیاد هستند نکته این است که ارسطو حرفی دارد و این برای درک و استفاده مهم بوده و درباره دیگر فلسفهها هم همینطور است، روی آنها کار میکنند و کسی شکی ندارد و نمیگوید که این دیگر کهنه شده است، ولی اینجا اینطور نیست و تردید دارند و میگویند این فلسفه با عرفان و سایر موارد مخلوط شد و دیگر فلسفه محض نیست. این پرسش مطرح میشود که ما با این فلسفه چه کار باید کنیم، دور بیندازیمش؟ آیا ما می توانیم درباره تمام فلاسفه گذشته همینطور حرف بزنیم؟
باید توجه داشته باشیم که همه اندیشمندان براساس پیشفرضهای زمان خودشان کار کردهاند، ولی باز هم ما به آنها رجوع میکنیم. چرا فکر نمیکنیم که برای بازسازی حرف آنها امروز چه کاری باید کرد و چه استفادهای از آن میتوانیم بکنیم؟
از نظر من همه فیلسوفان بزرگ حرفی قابل استفاده داشته و فیلسوفان مسلمان حرفهای مفید زیادی دارند. به طور مثال، ابنسینا آنقدر مهم است که به تمام چیزهایی که بعد از ایشان وارد فلسفه اسلامی شده مرتبط است. به واسطه ترجمه آثار ابنسینا به زبان لاتین، فلسفه او نفوذ زیادی در فلسفه غرب پیدا کرد.
اینجا باید انتقادی مطرح کنم که وقتی از دانشجویان میخواهم پایاننامهشان درباره ابنسینا و آثارش باشد و اینکه بررسی کنند که اندیشمندان دیگر چه مباحثی از او را مورد استفاده قرار داده و در چه مواردی به او ایراد گرفته اند، متوجه میشوم که برای آنها خسته کننده است و نمیپذیرند، به نظر آنها موضوعات امروزی بهتر هستند. در هر صورت باید آرام آرام این علاقه را ایجاد کنیم و ببینیم از گذشته چه چیزی قابل حصول است، در گذشته به مسائل چگونه نگاه میکردند؛ تفکرات و گرایشهای گذشته چگونه تغییر کرده است.
شاید یکی از علتهایی که این مسئله را مدام در ایران مطرح میکنند، دغدغه توسعه ایران باشد و اینکه در غرب کدام فلسفه پایههای فکری توسعه را ایجاد کرد و احیانا برای جامعه ایران چه کاری میتوان انجام داد؟
وقتی که درباره توسعه بحث میکنیم چه توسعهای مد نظر است که ما برای آن به دنبال فلسفه میگردیم؟ من فکر میکنم اگر مبحث انسانسازی مطرح باشد، فلسفه اسلامی از ابتدا تا انتها، مملو از نکتههای انسانسازی است.
فلسفه غرب چه تعریفی از انسان دارد و درباره کدام انسان بحث میکند؟ تصور میکنم انسان را سوژه عاقل و با ارادهای تعریف میکند که میتواند زندگی خود را سامان دهد؛ در حالی که در فلسفه اسلامی ارتباط انسان با خدا برای ساختن آخرت است. خروجی این دو در زمینه توسعه متفاوت بوده و انسان اسلامی کمتر به توسعه دنیا فکر میکند، ولی سوژهای قدرتمند دنیایش را میسازد. شاید چنین تفاوتی در تعریف انسان در این فلسفهها این نتایج را درپی داشته باشد.
این نکته بسیار گفته میشود، ولی من اصلا حاضر نیستم چنین حرفی را رد یا تایید کنم. وقتی از فلسفه غرب صحبت میشود، منظور فلسفه مدرن غرب است. این فلسفه میخواهد تمام قرون وسطی را فراموش کرده و از ابتدا چیزی درست کند. به نظر من این فلسفه هم درست نیست و باید پلهپله رشد فکری مردم را نگریست. باید ببینیم چه چیزی داشتیم و چه چیزی تغییر کرده است. جهان اسلام هم مدرنیته خود را دارد. این مدرنیته در جهان اسلام با اروپا و آمریکا فرق دارد؛ ولی باید به تفاوتها توجه کرد و زمانی که در مواجهه با افکار اروپا و امریکا هستیم، باید توجه داشته باشیم که براساس داشتههایمان چگونه افکار جدید را ارزشیابی و بهگزینی کنیم. اگر غیر از این باشد، فقط باید تقلید کنیم، یا با تعصب هر چیزی را رد کنیم که این به نظر بنده جالب نیست.
منظور شما از مدرنیته بومی چیست؟
شهید مطهری، دکتر شریعتی و علامه طباطبایی متفکر بودند، چه حرف آنها را قبول کنیم و چه نکنیم، نمیتوانیم منکر متفکر بودنشان شویم. آنها در ضمن آگاه بودن به داشتههای خود و پدرانشان، توجه خاصی به جهان مدرن نیز داشتند. از جهات مختلف – چه سنت و چه سیاست و … – در حال یافتن راهحلی برای مسائل بودند. دوره دکتر شریعتی و شهید مطهری مارکسیسم مهم بود و آنها به دنبال جوابی برای مارکسیسم بودند و براساس آنچه که داشتند به مارکسیسم جواب دادند، این جالب بوده و نکته مهمی است.
یعنی شما تجربه مدرنیته ایرانی را اینگونه میبینید که در مواجهه با افکار جدید و با توجه به ارزشها و داشتههای خود بررسی کند کدام بخش پذیرفتنی و کدام بخش رد کردنی است؟
بله، حتی بیش از این. به نظر من همانگونه که فیلسوفان اروپایی – چه کانتی و چه ارسطویی- برای مواجهه با مسائل خود فلسفهای از همین مواد موجود برای امروز میسازند، ما هم میتوانیم همین کار را انجام دهیم. با توجه به سنت فکری موجود، میتوان چنین برداشتی داشت. چندین مرتبه در اروپا پیرامون تشکیک وجود صدرایی سخنرانی کردهام، این مفهوم هیچ معادلی در فلسفه غرب ندارد، ابتکاری جالب است و باید روی این موضوع بررسی کرد که چه چیزی میتوان از این مفهوم استخراج نمود.
مدرنیته در جهان اسلام با اروپا و آمریکا فرق دارد؛زمانی که در مواجهه با افکار اروپا و امریکا هستیم، باید توجه داشته باشیم که براساس داشتههایمان چگونه افکار جدید را ارزشیابی و بهگزینی کنیم. اگر غیر از این باشد، فقط باید تقلید کنیم، یا با تعصب هر چیزی را رد کنیم.
چند سال پیش در اتریش سمیناری پیرامون فلسفه دین با توجه به غرب داشتم. درباره تشکیک وجود و چند مسئله دیگر صحبت کردم. بعد از اتمام صحبتم یکی از فیلسوفان مشهور پروتستان آمریکایی که مبلغ بوده و به فلسفه اسلامی هم علاقهمند است، سوالی از من پرسید. او شخصیت عجیبی داشته و کتابی هم درباره برهان امکان وجود دارد و آن را تایید میکند. از جمله مسیحیانی است که از فلسفه اسلامی برای تایید اعتقادات خود استفاده مینماید. عکسالعمل ایشان نسبت به بحث من این بود که گفت، من اصلا نمیفهمم شما چه میگویید. یا چیزی وجود دارد یا ندارد! یک زن یا حامله است یا حامله نیست. من پاسخ دادم، زن میتواند دوقلو حامله باشد، که آنجا دیدم که ایشان اصلا متوجه این فلسفه نمیشود.
مسائل فلسفه اسلامی در حوزه علمیه قم را با چه روشهایی دنبال میکنید؟ و از چه مجاری و کانالهایی در مورد فضای فکری فلسفه ایران مطلع میشوید؟
متاسفانه هنوز نه در زبان عربی و نه در فارسی مهارتهای لازم را کسب نکردهام. به اندازهای که باید متن بخوانم، نمیخوانم و بیشتر اطلاعات من از دوستانی است که به دیدار هم میرویم.
به نظر شما علت تمایل برخی از روشنفکران به فلسفه تحلیلی چیست؟
برخی به فلسفه تحلیلی به عنوان مکتبی نگاه میکنند که حرف آن کنار گذاشتن دین است. در حالی که این برداشت گزینشی بوده و نباید آن را به همه فلاسفه تحلیلی تعمیم دهیم. درست است ما فیلسوفانی تحلیلی داریم که نگاهی سیاسی داشته و دین را قبول نمیکنند، ولی نمیتوان گفت فلسفه تحلیلی همین است.
برای من جای تعجب داشت درحالی که پوپر در آمریکا برای ما چندان مهم نبود، برخی در ایران او را مهمترین فیلسوف تحلیلی میدانستند. این برداشت دلیل دارد، چون حرف سیاسی پوپر مورد علاقه برخی از روشنفکران بود. از طرف دیگر، پوپر روش تحلیلی داشت و حرفهایی که پیرامون دموکراسی میزد، مورد پسند بسیاری از ایرانیها بود. آنها گمان میکردند که این دو با هم هستند و اگر با فکر پوپری پیش برویم دموکراسی و همه چیز همراه او میآید.
هر جامعه با توجه به نیازهای خود به دنبال اندیشمندان میرود.
امروز در ایران نگاه به فلسفه غرب با وضعیتی که تازه آمده بودم اصلا قابل قیاس نیست. بسیار دقیقتر شده است. پایاننامههای بسیار خوبی نوشته میشود، برخی از تحقیقات درجه یک است، قبلا اینطور نبود. فکر میکنم جای امیدواری وجود دارد، در دانشگاه تهران، دانشگاه قم، دانشگاه ادیان و هم در دانشگاه مفید زمینههای رشد ایجاد شده و این فضا در ایران توسعه یافته است.
فلسفه غرب چطور توانست با علوم انسانی ارتباط پیدا کرده و جایی برای خود در زندگیها باز کند و زندگی با پشتوانهای فلسفی پیش برود؟
ارتباط بین فلسفه غرب و علوم انسانی کم است. جامعهشناسی و روانشناسی و اقتصاد ما فیلسوفانی دارد که تحت تاثیر این علوم هستند، ولی چنین فیلسوفانی کماند.
آیا افرادی مانند پوپر، هابرماس، رورتی، سندل و مک اینتایر که دیدگاههای سیاسی هم دارند، فیلسوف نیستند؟
چرا همه اینها فیلسوف هستند. سردمداران نظام سیاسی آمریکا اهمیتی برای دیدگاههای فیلسوفان فعال سیاسی قائل نیستند. اگر فیلسوفی نکته تازهای بگوید مثلا بگوید نظام سیاسی امریکا باید عوض شود، در نظر آنها مطلب مضحکی به نظر میرسد. در حالی که در ایران این طور نیست. مدیران سیاسی ایران به اظهار نظرهای فیلسوفان حساس هستند. به همین خاطر در اینجا کسی حاضر نیست در امور سیاسی حرف جدیدی بزند، چون این واهمه وجود دارد که از دیدگاهش تغییر نظام و یا دست کم مخالفت با نظام برداشت شود.
در اروپا، آمریکا و کشورهای دیگری که متخصصان ارسطو زیاد هستند نکته این است که ارسطو حرفی دارد و روی آنها کار میکنند و کسی شکی ندارد و نمیگوید که این دیگر کهنه شده است، ولی در ایران تردید دارند و میگویند این فلسفه با عرفان و سایر موارد مخلوط شد و دیگر فلسفه محض نیست.
من پسرم را هر سال به آمریکا میبرم. یکبار وقتی هنوز سنی نداشت بعد از برگشت از آمریکا از او درباره آزادی و اینکه در آمریکا حتما آزادی بیشتری هست سوال کرده بودند. پسرم گفته بود آنجا هر کسی میتواند هر چیزی که دلش میخواهد بگوید، ولی کسی گوش نمیکند! در ایران هر کسی نمیتواند هر چیزی بگوید، ولی وقتی گفت همه گوشها نسبت به آن حساس شده و واکنش نشان میدهند. در ایران به دیدگاههای مطرح شده در مسائل سیاسی بسیار حساس هستند. هابر ماس هم در قالب نظامی که در آنجا هست با یک گرایش خاص حرف میزند. اینجا هم متفکرانی داشتیم که سعی داشتند چنین کاری بکنند و فلسفههای سیاسی جدیدی که نظام را حمایت میکنند را بسازند. شاید کسی با شهرت هابر ماس نداشته باشیم، ولی نمیتوان گفت اصلا وجود ندارد، راه بسته نیست.
در سالهای حضور در ایران موضوع خاصی بوده است که شما خلاء آن را احساس کنید؟
نکتهای درباره حدیث میخواهم بگویم، کار ما درباره حدیث کم است. وقتی کتابهای حدیث را میخوانیم بعضی را که دوست داریم انتخاب میکنیم و برخی را نادیده میگیریم؛ نه براساس تاریخ، بلکه براساس اینکه این حدیث چه میگوید. همه همین کار را میکنند و رفتار ما با حدیث سلیقهای است. ولی خوب بود درباره روایات کار تاریخی میکردیم. کتابهایی داشتیم که در قرنهای مختلف چاپ شده و اختلافاتی در میان آنها وجود دارد. یکی از دوستان میگفت برخی از روایات« بصائر الدرجات»، شاید در اصل این کتاب نبوده است. اینها را باید اثبات کرد و کتابخانهها را بررسی نموده و نسخههای اولیه این کتب را پیدا کرد و کتابهایی را که درباره این کتاب حرف زدهاند را مورد مطالعه قرار داد.
اقیانوسالعلومطبیبالعلمااستادالحکمامهندسالثقافهدکترمنمنکثراللهامثالخودمالهیآمین
واقعا متاسفم! وقتی گفته میشود که ما در باغ نیستیم به دلیل همینگونه نگرش به موضوعات تمدنی است. وقتی سوالات تمدنی به سطح فردی و فردسازی عرفانی-ماورایی تقلیل داده شده و ساده سازی میشوند چنین مغلطههایی بوجود میآیند که شاهدش هستیم. به سوالاتی که شده دقت کنید:
«به نظر شما فلسفه اسلامی در مواجهه با جهان جدید چه ایدههایی برای زندگی دارد؟
با این فلسفه چه کار باید کنیم، دور بیندازیمش؟ آیا ما می توانیم درباره تمام فلاسفه گذشته همینطور حرف بزنیم؟ »
پرسش درست این است که از خود بپرسیم که ما از زندگانی خود چه میخواهیم. نه که از فلسفه اسلامی. نه که از فلسفه غربی. نه که از فلسفه چینی. سوال درست این است که ما با زندگانی خود چگونه تمدنی را میخواهیم بسازیم؟ چون تمدن چیزی کاملا این جهانی است. زمینی است. و به ماورا ربطی ندارد. حالا هر چقدر هم بخواهیم آنرا به ماورا بچسبانیم باز هم تمدن به اجزا این زمینی احتیاج دارد و با این اجزا باید ساخته شود. در آخر ما باید به این پرسش جواب بدهیم که این فلسفه اسلامی که همان فلسفه یونانی با روکش عرفان اسلامی است چه میتواند برای تمدن ما بسازد؟
با حرافی و ادعا و شعار که نمیتوان تمدن ساخت. همین منافقت را ملاحظه کنید که در تک تک سلولهای ما رسوب کرده و نمیگذارد که ما ببینیم که هر روز و ساعت ما در حال استفاده از نعمتهای برآمده از علوم غربی هستیم که ما هیچ سهمی در بوجود آمدن آنها نداشتهایم ولی بدون آنها تمدنمان به یک جک تبدیل خواهد شد. برای پروفسور لگنهاوزن این شاید مهم نباشد و موضوعیت نداشته باشد، چون ایشان یک اسکالر برآمده از تمدن غرب هستند و اگر بخواهند هم نخواهند توانست درد غمانگیز مواجهه تمدنهای دیگر با غرب را کاملا درک کنند. اینکه جدوآباد ما نتوانستند ژیروسکوپ لیزری برای هدایت ماهوارهبر نقطهبر و زن اختراع کنند. امروز جوانان ما وقتی با مهندسی معکوس بعضی از این وسایل جادویی را با هزار مکافات میسازند، ما باید به این مهندسی معکوس افتخار کنیم که چون ما توانستهایم ثابت کنیم که ما هم لابد میتوانیم چیزکی بسازیم. ولی اگر به روی خودمان هم نیاوریم باز هم ته دل خودمان میدانیم که اگر غرب اینها را اول کشف و اختراع نکرده بود، فلسفه اسلامی خودمان چهارده هزار سال یا چهارصدهزار سال بعد هم توانایی چنین کارهایی را نداشت. این درد را فقط یک ایرانی، یک هندی، یک چینی، یک آفریقایی یا یک سرخپوست میتواند بفهمد. اگر ما هم سهمی در علوم تمدنساز داشتیم که اصلا لازم نبود به راه رفته خودمان شکی داشته باشیم. ما هزاران سال از مگس خام در داروهای طب سنتی برای درمان بیماریها استفاده میکردیم تا اینکه غرب آمد و به ما گفت که مگس میکروب دارد. ما اصلا نمیدانستیم میکروب چیست. البته که نباید این فلسفهبافیها را دور انداخت. اینها را باید در موزه عبرت گذاشت تا که نسلها بعدی از این تفکرات درس بگیرند.
«من فکر میکنم اگر مبحث انسانسازی مطرح باشد، فلسفه اسلامی از ابتدا تا انتها، مملو از نکتههای انسانسازی است.»
اینرا همه ادیان و فلسفهها مخصوصا ادیان ابراهیمی ازجمله مسیحیت هم ادعا میکنند. چیزی مختص فقط به فلسفه اسلامی نیست. سوتفاهم خطرناکی که از این جمله میتواند برداشت شود این است که بعضی و حتی اکثر توهم پیدا کنند که فقط فلسفه اسلامی نکتههای انسانسازی دارد. اینگونه توهمی برای یک تمدن زهر قاتل است چراکه آنرا گمراه میکند.
«فلسفه غرب چه تعریفی از انسان دارد و درباره کدام انسان بحث میکند؟ »
این سوال از اساس بیربط است. این سوال را به جای پرسیدن از غرب باید از خودمان بکنیم که ما چه تعریفی از انسان داریم و با آن تعریف چه تمدنی میتوان ساخت. مثلا با تعریف غزالی از انسان چگونه تمدنی بوجود خواهد آمد؟ البته جواب این سوال جلوی چشمانمان هست اگر که بینا باشیم و به کوری مبتلا نباشیم.
«فلسفه غرب چطور توانست با علوم انسانی ارتباط پیدا کرده و جایی برای خود در زندگیها باز کند و زندگی با پشتوانهای فلسفی پیش برود؟»
متاسفم. باز هم سوال ناجور و متوهمانه. زندگی در غرب پشتوانه فلسفی ندارد. فلسفه به معنای دقیق آن نوعی اندیشیدن در زندگی غربی است نه که برعکس. فلسفه برآمده از غرب است نه که برعکس. این فلسفه است که پشتوانهای غربی دارد. همانطور که علوم طبیعی پشتوانهای غربی دارد. سوال درست این بود که از پروفسور لگنهاوزن میپرسیدید که چرا انقلاب علمی در غرب رخ داد و نه در ایران یا که در شرق آفریقا. سینا، رازی یا بیرونی چه چیزی کم داشتند که نتوانستند گالیله، نیوتن و کپلر شوند. چرا ایرانیان نتوانستند رشد فکری کنند و از ارسطو و افلاطون عبور کنند. چرا زندگی ایرانی نتوانست در علم سدشکن شود؟
«آنها گمان میکردند که این دو با هم هستند و اگر با فکر پوپری پیش برویم دموکراسی و همه چیز همراه او میآید.»
انصافا این نکته مهمی است. اینگونه فکر هم از همین توهماتی ناشی میشود که در مواجهه با غرب میتوان چیزکی را تایید کرد و گرفت و بقیه را رد کرد. مثلا اگر دموکراسی پوپری هم میامد مگر چه خاکی بر سر ایرانیان میریخت؟ تمدنی که همه چیزش ماورایی باشد و حتی نگاهش به پوپر و سیاست و اقتصاد ماورایی و عرفانی باشد و پوپر مرشدش باشد حداکثر اگر غرب قبولش کند مرید غرب خواهد شد و بس. آنتیبیوتیک و هوش مصنوعی اختراع نخواهد کرد و همیشه نگاهش به دستان غرب دوخته خواهد ماند تا که بلکه چیزی نصیبش شود. خودش چیزی محسوس برای ارائه نخواهد داشت بجز شعر و شعار.
اقیانوسالعلومطبیبالعلمااستادالحکمامهندسالثقافهدکترمنمنکثراللهامثالخودمالهیآمین
واقعا متاسفم! وقتی گفته میشود که ما در باغ نیستیم به دلیل همینگونه نگرش به موضوعات تمدنی است. وقتی سوالات تمدنی به سطح فردی و فردسازی عرفانی-ماورایی تقلیل داده شده و ساده سازی میشوند چنین مغلطههایی بوجود میآیند که شاهدش هستیم. به سوالاتی که شده دقت کنید:
«به نظر شما فلسفه اسلامی در مواجهه با جهان جدید چه ایدههایی برای زندگی دارد؟
با این فلسفه چه کار باید کنیم، دور بیندازیمش؟ آیا ما می توانیم درباره تمام فلاسفه گذشته همینطور حرف بزنیم؟ »
پرسش درست این است که از خود بپرسیم که ما از زندگانی خود چه میخواهیم. نه که از فلسفه اسلامی. نه که از فلسفه غربی. نه که از فلسفه چینی. سوال درست این است که ما با زندگانی خود چگونه تمدنی را میخواهیم بسازیم؟ چون تمدن چیزی کاملا این جهانی است. زمینی است. و به ماورا ربطی ندارد. حالا هر چقدر هم بخواهیم آنرا به ماورا بچسبانیم باز هم تمدن به اجزا این زمینی احتیاج دارد و با این اجزا باید ساخته شود. در آخر ما باید به این پرسش جواب بدهیم که این فلسفه اسلامی که همان فلسفه یونانی با روکش عرفان اسلامی است چه میتواند برای تمدن ما بسازد؟ با حرافی و ادعا و شعار که نمیتوان تمدن ساخت. همین منافقت را ملاحظه کنید که در تک تک سلولهای ما رسوب کرده و نمیگذارد که ما ببینیم که هر روز و ساعت ما در حال استفاده از نعمتهای برآمده از علوم غربی هستیم که ما هیچ سهمی در بوجود آمدن آنها نداشتهایم ولی بدون آنها تمدنمان به یک جک تبدیل خواهد شد. برای پروفسور لگنهاوزن این شاید مهم نباشد و موضوعیت نداشته باشد، چون ایشان یک اسکالر برآمده از تمدن غرب هستند و اگر بخواهند هم نخواهند توانست درد غمانگیز مواجهه تمدنهای دیگر با غرب را کاملا درک کنند. اینکه جدوآباد ما نتوانستند ژیروسکوپ لیزری برای هدایت ماهوارهبر نقطهبر و زن اختراع کنند. امروز جوانان ما وقتی با مهندسی معکوس بعضی از این وسایل جادویی را با هزار مکافات میسازند، ما باید به این مهندسی معکوس افتخار کنیم که چون ما توانستهایم ثابت کنیم که ما هم لابد میتوانیم چیزکی بسازیم. ولی اگر به روی خودمان هم نیاوریم باز هم ته دل خودمان میدانیم که اگر غرب اینها را اول کشف و اختراع نکرده بود، فلسفه اسلامی خودمان چهارده هزار سال یا چهارصدهزار سال بعد هم توانایی چنین کارهایی را نداشت. این درد را فقط یک ایرانی، یک هندی، یک چینی، یک آفریقایی یا یک سرخپوست میتواند بفهمد. اگر ما هم سهمی در علوم تمدنساز داشتیم که اصلا لازم نبود به راه رفته خودمان شکی داشته باشیم. ما هزاران سال از مگس خام در داروهای طب سنتی برای درمان بیماریها استفاده میکردیم تا اینکه غرب آمد و به ما گفت که مگس میکروب دارد. ما اصلا نمیدانستیم میکروب چیست. البته که نباید این فلسفهبافیها را دور انداخت. اینها را باید در موزه عبرت گذاشت تا که نسلها بعدی از این تفکرات درس بگیرند.
«من فکر میکنم اگر مبحث انسانسازی مطرح باشد، فلسفه اسلامی از ابتدا تا انتها، مملو از نکتههای انسانسازی است.»
اینرا همه ادیان و فلسفهها مخصوصا ادیان ابراهیمی ازجمله مسیحیت هم ادعا میکنند. چیزی مختص فقط به فلسفه اسلامی نیست. سوتفاهم خطرناکی که از این جمله میتواند برداشت شود این است که بعضی و حتی اکثر توهم پیدا کنند که فقط فلسفه اسلامی نکتههای انسانسازی دارد. اینگونه توهمی برای یک تمدن زهر قاتل است چراکه آنرا گمراه میکند.
«فلسفه غرب چه تعریفی از انسان دارد و درباره کدام انسان بحث میکند؟ »
این سوال از اساس بیربط است. این سوال را به جای پرسیدن از غرب باید از خودمان بکنیم که ما چه تعریفی از انسان داریم و با آن تعریف چه تمدنی میتوان ساخت. مثلا با تعریف غزالی از انسان چگونه تمدنی بوجود خواهد آمد؟ البته جواب این سوال جلوی چشمانمان هست اگر که بینا باشیم و به کوری مبتلا نباشیم.
«فلسفه غرب چطور توانست با علوم انسانی ارتباط پیدا کرده و جایی برای خود درزندگیها باز کند و زندگی با پشتوانهای فلسفی پیش برود؟»
متاسفم. باز هم سوال ناجور و متوهمانه. زندگی در غرب پشتوانه فلسفی ندارد. فلسفه به معنای دقیق آن نوعی اندیشیدن در زندگی غربی است نه که برعکس. فلسفه برآمده از غرب است نه که برعکس. این فلسفه است که پشتوانهای غربی دارد. همانطور که علوم طبیعی پشتوانهای غربی دارد. سوال درست این بود که از پروفسور لگنهاوزن میپرسیدید که چرا انقلاب علمی در غرب رخ داد و نه در ایران یا که در شرق آفریقا. سینا، رازی یا که بیرونی چه چیزی کم داشتند که نتوانستند گالیله، نیوتن و کپلر شوند. چرا ایرانیان نتوانستند رشد فکری کنند و از ارسطو و افلاطون عبور کنند. چرا زندگی ایرانی نتوانست در علم سدشکن شود؟
«آنها گمان میکردند که این دو با هم هستند و اگر با فکر پوپری پیش برویم دموکراسی و همه چیز همراه او میآید.»
انصافا این نکته مهمی است. اینگونه فکر هم از همین توهماتی ناشی میشود که در مواجهه با غرب میتوان چیزکی را تایید کرد و گرفت و بقیه را رد کرد. مثلا اگر دموکراسی پوپری هم میامد مگر چه خاکی بر سر ایرانیان میریخت؟ تمدنی که همه چیزش ماورایی باشد و حتی نگاهش به پوپر و سیاست و اقتصاد ماورایی و عرفانی باشد و پوپر مرشدش باشد حداکثر اگر غرب قبولش کند مرید غرب خواهد شد و بس. آنتیبیوتیک و هوش مصنوعی اختراع نخواهد کرد و همیشه نگاهش به دستان غرب دوخته خواهد ماند تا که بلکه چیزی نصیبش شود. خودش چیزی محسوس برای ارائه نخواهد داشت بجز شعر و شعار.