در نهضت مشروطه، رهبری معنوی جنبش در دست حوزه و علمای نجف بود و بزرگانی مانند آخوند خراسانی، این جریان را رهبری میکردند. دوری مرکزیت رهبری معنوی از مرکز جنبش، چه مشکلاتی در پی داشت؟
روابط و مناسبات بین مردم و حوزهها در آن زمان، با امروز تفاوت میکرد. یعنی در آن زمان به هر حال مرزها به شکل کشور ایران و عراق نبود و مرزها به این پررنگی نبود و مرزبندیها و شناسنامهها از دوره رضاخان جدی شد.
البته قبل از عراق، عثمانی بود.
بله، حکومتهایی بودند ولی مرز مشخص نشده بود که مثلا این منطقه جزء ایران است یا عراق، و حاکمان محلّی از یک حکومت تبعیت میکردند. جهت دوم هم از این رو بود که در آن زمان حوزه فقط حوزه نجف بود و مرجعیت در این حوزه استقرار داشت. البته در تبریز، همدان، شیراز و قم مراجع محلّی بودند ولی همه این مراجع در واقع از تصمیمات نجف تبعیت میکردند. یعنی کسی در تهران، قم، اصفهان، مشهد، اراک و یا همدان دستگاه مستقلی نداشت که بخواهد خود را در مقابل آخوند خراسانی به حساب بیاورد. بنابراین همه مردم در بلاد مختلف ایران مرجع تقلید داشتند و مردم به آنها رجوع میکردند، ولی در عین حال مرجعیت اصلی در نجف بود که در دوره مشروطه این مراجع عبارت بودند از مرحوم آخوند خراسانی و مراجعی که در نجف مستقر بودند. لذا به طور قهری حوزه اصلی شیعه، نجف بود و طبیعی بود که از آنجا باید مسأله مدیریت میشد. البته همین دور بودن فیزیکی، میتوانست در روند مسائل تأثیر بگذارد چون رهبر در متن جریانات نبود. مثلا اخبار به صورت دقیق منتقل نمیشد. در ابتدا که مشروطه فعال میشود، میبینیم که مکاتباتی که بین رهبران نجف و شاهان ایران وجود دارد، ادبیات خاصی دارد و در عین حال در مکاتباتی که با علمای تهران دارند، از آنها میخواهند که اگرچه ما با شاه مکاتباتی داریم، اما شما اطلاعات دقیقتر را به ما برسانید که این قضیه در کتاب تاریخ بیداری ناظمالاسلام کرمانی خیلی خوب منعکس شده است. ایشان نامهنگاریهایی که از نجف با شاهان تهران صورت میگرفت و در عین حال نامهنگاریهایی که با علمای تهران نیز میشد را نیز ذکر کرده است. بالاخره این شرایط تفاوت میکرد اگر خود آخوند در ایران بود.
اما به تدریج با تقویت حوزه قم، محوریت داخل تقویت شد.
بله. حوزه قم به تدریج قوی شد. مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری به قم آمد و حوزه را سامان داد. البته در زمان خود ایشان و حتی پس از ایشان، یعنی در زمان آیات ثلاث، باز هم میبینیم که حتی در شهریه طلاب نیز نجف تعیینکننده وضعیت حوزه قم است و آیات ثلاث با نجف مکاتبه میکنند تا بتوانند مستقلا هزینهای برای طلاب مصرف کنند. حتی تا پیش از زمان آقای بروجردی، حوزه قم قوام مستقلی ندارد. اما از زمان مرحوم آیتﷲ بروجردی، وضع فرق کرد. مرحوم آیتﷲ بروجردی مرجع علیالاطلاق بود و در عرض ایشان دیگر مرجعی نداریم. یعنی چه قبل از ایشان و چه بعد از ایشان همیشه چند مرجع در عرض هم بودند، اما در زمان آقای بروجردی، ایشان مرجع علیالاطلاق بود و هیچکس دیگری در عرض ایشان نبود. حضور آقای بروجردی به عنوان مرجع علیالاطلاق شیعه در حوزه قم، باعث شد حوزه قم شخصیت مستقلی از حوزه نجف پیدا کند. ولو اینکه در همان زمان آقای بروجردی و حتی پس از ایشان باز هم افراد شائقند که به نجف بروند و در آنجا تحصیل کنند. بزرگانی که در نجف بودند، مثل مرحوم آیتﷲ حکیم و مرحوم آیتﷲ خوئی، قوت علمی نجف را حفظ کرده بودند اما به هر حال حوزه قم حیثیت مستقلی پیدا کرده بود. تا دوره اخیر که در زمان صدام حوزه نجف از بین رفت و حوزه قم حوزه اصلی شد.
طبق گزارشی که مرحوم دکتر مهدی حائری یزدی فرزند حاج شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه، در خاطرات خود مطرح میکند، در جریان جمهوریخواهی رضا پهلوی، وی به قم آمد و با مراجع تقلید آن زمان یعنی مرحوم شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مرحوم نایینی و مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی که به قم تبعید شده بودند، دیدار کرد. در همان جلسه مطرح شد که رضا پهلوی نباید دیکتاتوری کند. این خاطره نشان میدهد که دغدغه استبداد رضاخان، پیش از به قدرت رسیدن وی در بین علمای طراز اول مطرح بود. ولی چرا این مسأله آنطور که در دوره مشروطه اتفاق افتاد، پیگیری نشد؟
حضور حوزه در مسائل سیاسی، در طول تاریخ مسبوق به سابقه بوده است. دکتر شریعتی میگوید ما در هر نهضت ضد استعماری میبینیم که پیشتاز این نهضتها روحانیت و نجف رفتهها و طلاب هستند؛ و این حرف را به عنوان یک مطّلع تاریخ میگوید. یعنی این مسأله در طول تاریخ بوده است و در مشروطه خیلی قویتر و جدیتر بوده است، اما نهایتی که مشروطه پیدا کرد و کار به دست افراد ضدّ دین مثل رضا پهلوی افتاد، و حتی کار به دست افراد سکولار به معنای بیتفاوت نسبت به دین هم نیفتاد. این مسأله برای حوزه و روحانیت خیلی سنگین بود؛ چون میدیدند که ما این حرکت را به وجود آوردیم و پیش بردیم و رهبری کردیم، ولی نهایتا کار دست اینطور افراد افتاد و این باعث سرخوردگی حوزه شد که این مسأله با فشار رضاخان برای تعطیل کردن حوزه نیز همراه شد و لذا ما در حوزه شاهد یک عقبنشینی هستیم. به طوری که آقایان دیگر کمتر دل به کار میدهند و دخالتی در سیاست نمیکنند. حتی بعدها در دوره پهلوی دوم و جریان ملّی شدن صنعت نفت، با اینکه آیتﷲ کاشانی در مرکز کار بود، ولی آیتﷲ بروجردی در قم نسبت به این مسأله چندان خوشبین نیست.
در خاطرات یکی از شاگردان آیتﷲ بروجردی، ذکر شده که ایشان میگوید من چون با آیتﷲ کاشانی ارتباط داشتم، در تهران پیش ایشان رفته بودم، ولی وقتی دیدم که عکاس دارد نزدیک میشود سریع از ایشان دور شدم که عکس من با ایشان نیفتد تا بعد باعث دلخوری آیتﷲ بروجردی شود که چرا با آقای کاشانی رفت و آمد میکنی؟! به دلیل وجود همان سابقه ذهنی در حوزه، قاطبه علما از ورود در سیاست پرهیز میکردند. البته برخی افراد مثل آیتﷲ کاشانی یا مرحوم مدرس هم بودند، ولی حوزه تحت تأثیر این مسأله بود و از ورود در سیاست، تحاشی داشت. از سوی دیگر رضاخان هم به تدریج کارش را پیش برد و ابتدا اظهار دینداری میکرد ولی به تدریج استبداد به خرج داد. اگر «تنبیهالامة و تنزیه الملّة» آقای نائینی را ببینید، در آنجا ایشان نظر مثبتی مبنی بر اینکه غیر فقها بر صدر بنشینند ندارد. حتی ایشان خوابی را نقل میکند که امام زمان در خواب تعبیری که راجع به مشروطه دارند این است که مثل کنیز سیاهی است که دستش را میشوید؛ یعنی ذات مسأله همان کنیز سیاه است و این مشروطه هم آن کاری که باید باشد نیست ولی لااقل در این وضعیت مثل دست شستن است. و الا مشروطه و نظامی که غیر فقیه در رأس آن باشد را حتی مرحوم آقای نائینی نمیپذیرد، ولی میگوید باز این مسأله بهتر از استبداد است.
البته آقای اکبر ثبوت گزارشی دارند که آخوند خراسانی منتقد این نظر نائینی هستند.
مطالبی که آقای اکبر ثبوت نقل میکند مطالب خوبی است، البته اگر سندیت آن ثابت شود. مسأله این بود که بین مرحوم آخوند و سید صاحب عروة در نجف، نزاع شدیدی درباره اصل حمایت از مشروطه بود. مرحوم آقای نائینی به مرحوم آقای آخوند پیشنهاد میکند که مشکلی که سید صاحب عروه دارد این است که چون میبیند افراد ناصالحی در رأس حکومت قرار میگیرند، ایشان مخالف است؛ ولی اگر شما خودت در رأس باشی مشکل ایشان هم حل میشود و این نزاع از بین میرود. آقای آخوند در جواب آقای نائینی است که آن حرفها را مطرح میکند، نه در جواب تنبیهالامة. تنبیه الامّة یک نظریه دولت اسلامی است و آقای نائینی کدهایی هم در این کتاب دارد که نشان میدهد این کتاب ناظر به حرفهای مرحوم شیخ فضلﷲ نوری است. یعنی آقای نائینی در این کتاب بدون اینکه اسمی از کسی ببرد میگوید آقا شیخ فضل ﷲ نوری چهرهای استبدادی از دین ارائه میدهد، ولی مرحوم آقای نائینی میخواهد تنبه الامّه و تنزیه الملّة کند؛ یعنی میخواهد دین را تنزیه بدهد و تنبیه به امّت بدهد.
با تمام این احوال چه شد که حوزه و علما دوباره به سیاست بازگشتند؟ چون اکثریت علمای پس از مشروطه، یا ضد حرکت سیاسی بودند یا سعی میکردند مقاصد فرهنگی خودشان را پیش ببرند و با حکومت پهلوی به نوعی کج دار و مریز برخورد کنند. حکومت هم کم و بیش همراهی میکرد.
این در واقع هنر امام بود و امام مسأله فعالیت سیاسی را به عنوان یک وظیفه دینی و شرعی مطرح کرد؛ نه به عنوان یک فضیلت که اگر انجام بشود بهتر است. اگر روند و شکل ادبیات امام در انتقاد از حکومت تحلیل شود، مشخص میشود که وقتی امام پس از فوت مرحوم آیتﷲ بروجردی نامهنگاریهایی را به حکومت، دولت و خود شاه میکند، ادبیات امام به تدریج تند میشود. امام ابتدا از تعابیری چون اعلیحضرت برای مکاتبه با شاه استفاده میکند. البته اینکه آیا این مسأله واقعا به این خاطر بوده است که امام، شاه را لایق چنین القابی میدانستهاند یا میدیدهاند که الان وضعیت مهیّا نیست و اگر در ابتدا مخالفت شدید مطرح شود، حوزه و علما پس میزنند؛ فعلا وارد این مسأله نمیشوم، ولی ادبیات امام از ابتدا تند نیست. ولی به تدریج این مسأله، هم برای مردم و هم برای روحانیت مشخص میشود؛ تا آنجا که امام صریحا در سخنرانی خودش میگوید که چرا ساکت نشستهاید؟! به داد اسلام برسید! یعنی امام قضیه را از یک مسأله جنبی خارج میکند و به عنوان یک وظیفه دینی مطرح میکند. شاگردان امام هم این مسأله را دنبال کردند و در حوزه پیگیری نمودند. بقیه علمایی که بودند مثل آیتﷲ کاشانی یا مرحوم مدرس، جایگاه مرجعیت نداشتند. حتی خود امام هم در زمان آقای بروجردی طبیعتا نمیتوانست چنین اقدامی انجام بدهد، چون جایگاه مرجعیت نداشت.
در همان زمان افرادی مثل فدائیان اسلام میآیند؛ البته امام تأییدیهای نسبت به نواب صفوی ندارد و ما چنین چیزی در جایی ندیدیم، ولی ضدیتی هم نشان نمیدهد. برخی از شاگردان امام مثل مرحوم آقای مطهری هم با نواب مرتبط بودند و همین باعث دلخوری آقای بروجردی میشود و حتی نامه خداحافظی ایشان را هم قبول نکردند. اما امام خمینی وقتی در جایگاه مرجعیت قرار میگیرد موضعش عوض میشود و فرهنگسازی میکند و فعالیت سیاسی را به عنوان یک وظیفه مطرح میکند، نه به عنوان یک کار جنبی. وظیفه هم از این باب که علمای اسلام متولّی و پرچمدار دین هستند و همین وظیفه متولّی دین بودنشان اقتضا میکند که در مسائل سیاسی دخالت کنند.
میبینیم که ابتدا همه علما هم به میدان میآیند ولی بعد بعضی همچون آیتﷲ آقا سید احمد خوانساری که ابتدا در میدان بودند و اعلامیه هم داده بودند، عقب میکشند. البته نمیشود هیچ اتهامی به آقای خوانساری منتسب کرد و قطعا با آن تقوایی که داشته و به قول امام بر اساس شبهه عصمتی که ایشان داشت، در جمعبندی فقهی به این نتایج رسیده بود. ولی معمول علما همراهی میکنند. مرحوم آقای حکیم هم نقل میکنند که ایشان ملاقاتی در نجف با امام داشت. ولی غیر از مرحوم آقای خوانساری، بقیه آقایان از این جریان حمایت میکنند. حتی مرحوم آقای خوئی هم حمایت میکنند و ایشان در همان اوایل دهه چهل تعبیری در اعلامیههایش دارد که میگوید الان درخت اسلام احتیاج به خون دارد و من افتخار میکنم که اولین نفری باشم که خونم پای این درخت ریخته شود. ولی بعدا به تدریج ایشان هم کنارهگیری میکنند. اما بقیه علما کم و بیش همراهی میکنند. کسی مانند مرحوم آقای شریعتمداری کمتر و مثل مرحوم آقای گلپایگانی و آقای نجفی بیشتر همراهی میکنند و امام میتواند این نهضت را به پیش ببرد. ولی همان مسأله تغییر در نگرش نسبت به فعالیت سیاسی که دخالت در سیاست به عنوان یک وظیفه دینی و ذاتی روحانیت مطرح میشود که به عنوان متولی دین در جامعه وظیفهمند است، همین مسأله باعث میشود که حوزه و علمای بلاد به میدان بیایند و کار را پیش ببرند.
در ادبیات سیاسی امام در نقد حکومت پهلوی، مسأله استبداد زیاد مطرح میشود. آیا استبداد در کلام ایشان به معنای استبداد سیاسی است یا منظور صرفا عدم توجه به افکار فرهنگی و دینی بوده؟ یا به دنبال رویکرد خاص خودشان بودند؟ رویکردی که در پی تلفیق سیاست و دیانت بود.
به طور کلی دین با استبداد سازگار نیست و حکومت استبدادی نمیتواند حکومت مورد قبول دین باشد. ما مباحث این مسأله را مطرح کردهایم و چاپ هم شده است. این یک اصل است و حتی مردم را به زور نمیتوان دیندار کرد. بحثی مطرح بود که آیا با رأی مردم قانون اسلام عوض میشود یا نه؟
این از زمان مشروطه مطرح بوده است.
هنوز هم مطرح است. حرف این نیست که حکمﷲ آیا با رأی مردم عوض میشود یا نه. بحث این است که اگر مردم گفتند ما حکمﷲ را قبول داریم، ولی نمیخواهیم در حکومت اجرا شود، اینجا وظیفه حکومت اسلامی چیست؟ آیا علیرغم خواست مردم باید حکمﷲ را اجرا کرد؟ یا اگر مردم گفتند قبول، حکم خدا است و روی چشم ما جای دارد، ولی اگر گفتند نمیخواهیم در جامعه ما حکمﷲ اجرا شود، اینجا دیگر حکومت وظیفه ندارد حکمﷲ را اجرا کند. و اگر علیرغم خواست مردم، حکومت بخواهد هر نوع قانونی اعم از شرعی یا عرفی را اجرا کند، این استبداد میشود و این با دین جور درنمیآید. مثلا زمان پهلوی، انتخابات نمایشی بود و نمایندهها واقعا نمایندههای مردم نبودند و انتخابات فرمایشی بود. تصمیمات حکومت هم ریشه مردمی نداشت و استبدادی بود و استبداد هم که با دین قابل جمع نیست.
قشر سنتی حوزه چطور به مبارزه سیاسی رو آورد؟ چون بخش عمدهای از حوزه، یا به مسائل سیاسی کاری نداشتند و یا اساسا مخالف حضور سیاسی بودند.
اگر رژیم پهلوی میخواست کمی آگاهانهتر عمل کند، تا این اندازه تظاهر به بیدینی نمیکرد. مثلا جشن هنر شیراز که وقتی انسان وضعیتش را در تاریخ میخواند واقعا خجالت میکشد. حتی مردم عادی باغیرت هم نمیتوانند چنین صحنههایی را تحمل کنند. یا مسائلی که در سینماها و مجلات بود. طبعا هیچکس حتی اگر سیاسی هم نبود، نمیتوانست این مسائل را تحمل کند. مرحوم آیتﷲ طالقانی از سال ۱۳۵۴ در زندان بود و در نزدیکیهای پیروزی نهضت آزاد شد. وقتی ایشان آزاد شد، پدرم به دیدار ایشان رفته بود. از آنجا که جامعه روحانیت در منزل ما تشکیل شده بود، آقای طالقانی به شهید مفتح میگوید من در زندان وقتی شنیدم که شما جامعه روحانیت را تشکیل دادهای خیلی تعجب کردم و آفرین گفتم که شما توانستهاید همه علما را جمع کنید و این یک هنر است. علت مسأله هم همین بود که رژیم پهلوی طوری کار کرده بود که اگر کسی کمترین غیرت دینی داشت، وارد میدان میشد. اینطور شد که سنتی و غیر سنتی به میدان آمدند.
در این میان البته این مسأله مطرح است که آیا امام، به عنوان یک رهبر روحانی و یک مرجع تقلید از ابتدا به دنبال هژمونی روحانیت بوده است؟
البته امام میخواست که جایگاه روحانیون حفظ شود. من در خاطرات آیتﷲ خامنهای میخواندم که ایشان میگفتند وقتی امام به ایران بازگشتند و در فرودگاه چند جملهای صحبت کردند و در تشکری که از اقشار مختلف کردند، ابتدا از علما و مراجع تشکر نمودند. در خاطرات آیتﷲ خامنهای میخواندم که ایشان گفته بود که من در آنجا انگار خوشم نیامد که به جای اینکه امام از روشنفکران و استادهای دانشگاه تشکر کنند، ابتدا از علما تشکر کردند. ولی امام به همین دلیل که میخواست جایگاه روحانیت حفظ شود، ابتدا از آنها تشکر کرده بود. اما اینکه مقصود امام از این تکریم، به معنای در دست گرفتن قدرت اجرایی توسط روحانیون باشد، آنچه مسلّم است این است که امام با رئیس جمهور شدن روحانیون مخالف بودند. حتی در دوره اول ریاست جمهوری، آقایان حزب جمهوری خیلی دنبال این بودند که شهید بهشتی رئیس جمهور شود ولی امام قبول نکرد. در خاطرات آقای هاشمی هست که ایشان به قم آمد و هر چه برای این موضوع به امام اصرار کرد ایشان اجازه نداد. به حدّی که حتی آقای هاشمی میگوید من به گریه افتادم و امام میگوید من فکر نمیکردم این اندازه دلنازک باشی!
ولی در هر حال امام حاضر به این مسأله نشد که روحانیت در رأس حکومت قرار بگیرد. اما اگر منظورتان این است که روحانیت در صحنه حضور داشته باشد، امام این اعتقاد را داشت و معتقد نبود که روحانیت باید کنار بکشد. ولی حضور در صحنه به معنای قرار گرفتن در رأس مسائل اجرایی نیست. امام حداقل در حد ریاست جمهوری، مخالف بود. ولی در حد وزیر شدن، نشنیدهایم که امام مخالفتی ابراز کند؛ آیتﷲ هاشمی وزیر کشور شورای انقلاب شد، شهید باهنر و آیتﷲ مهدوی کنی هم وزیر شدند. رئیس قوه قضائیه که طبیعتا باید روحانی قرار میگرفت و امام شهید بهشتی را برای این کار گذاشت. ریاست مجلس هم که به انتخاب خود نمایندگان بود که آیتﷲ هاشمی رفسنجانی رییس مجلس شد. خلاصه تنها جایی که ما شنیدهایم که امام مخالفت داشت، بحث ریاست جمهوری روحانیون بود که آن هم وقتی شهید رجایی به شهادت میرسند، امام رضایت میدهند که آیتﷲ خامنهای رئیس جمهور شوند.
در مورد اصل ولایت فقیه چطور؟ این سؤال به این دلیل مطرح است که این اصل در پیشنویس قانون اساسی مطرح نشد ولی در خبرگان قانون اساسی با قاطعیت تصویب گردید و پس از آن هم کل قانون اساسی از جمله همین اصل و اصول مرتبط به آن به رأی مردم گذاشته شد.
در پیشنویس قانون اساسی که مرحوم دکتر حبیبی و مرحوم دکتر کاتوزیان و مرحوم دکتر میناچی تنظیم کردند، بحث ولایت فقیه وجود ندارد و این پیشنویس در همان تابستان ۵۸ منتشر شد. اما دولت و شورای انقلاب با هم بحث داشتند. در شورای انقلاب افرادی مثل شهید بهشتی و شهید باهنر و آیتﷲ هاشمی و آیتﷲ خامنهای و آیتﷲ موسوی اردبیلی بودند. نظر این آقایان و نظر امام این بود که همین پیشنویس را به رأی عموم بگذاریم و مردم هم به همین پیشنویس رأی بدهند. اما از طرف دیگر دولت که بیشتر طیف نهضت آزادی بودند معتقد بودند امام قول داده است که مجلس مؤسسان تشکیل شود. امام و روحانیون شورای انقلاب معتقد بودند که این کار زمانبر است و فرصتش نیست که ۴۰۰-۳۰۰ نفر جمع شوند و بحث و بررسی طولانی شود و حرفشان این بود که ما میخواهیم زودتر کشور شکل بگیرد. این بحثها باعث شد که جلسهای پیش امام تشکیل شود که نتیجهاش این شد که مرحوم طالقانی پیشنهاد میکند که نه مجلس مؤسسان ۴۰۰-۳۰۰ نفری و نه هیچ؛ بلکه یک مجلس محدود ۷۰ نفری تشکیل شود و بحث شود. همین پیشنهاد قبول شد و نتیجهاش مجلس خبرگان قانون اساسی شد. در این مجلس بود که بحث ولایت فقیه مطرح شد. در مجلس خبرگان قانون اساسی آنطور که گفتهاند، بیش از همه مرحوم دکتر آیت به دنبال قانونی کردن ولایت فقیه بود و این اصل با حمایتهای مرحوم آیتﷲ منتظری، در قانون اساسی مدوّن شد. البته بعضی تحلیلهای بدبینانه میکنند و این مسأله را به حزب زحمتکشان و ارتباط دکتر آیت با مظفر بقایی و ارتباط وی با آمریکا مرتبط میدانند که این دید بدبینانهای است. و دید خوشبینانهاش این است که امام شاید متوجه نبوده است که این مسأله را میشود در قانون اساسی گنجاند. به هر حال تحلیلهای مختلفی میشود ارائه داد.
نکته جالب اینجاست که خود مرحوم آقای منتظری که در مجلس خبرگان قانون اساسی یکی از ارکان قانونی کردن ولایت فقیه است، میگوید ما در این باره به هیچ وجه با امام مشورت نکرده بودیم. البته غیر از ایشان و طیف ایشان، به نظرم شهید بهشتی هم تأثیر زیادی در تصویب این اصل داشتند.
مسأله ولایت فقیه در بین علمای آن زمان، مسأله مقبولی بود. یکی از دعواهایی که بین جامعه روحانیت مبارز تهران و حزب جمهوری اسلامی به وجود آمد، بر سر این مسأله بود که آیا مهندس عزتﷲ سحابی جزء کاندیداهای تهران باشد یا نباشد؟ که جامعه روحانیت مبارز تهران با این مسأله مخالف بود. دلیل مسأله هم این بود که مهندس عزتﷲ سحابی در همان زمان سخنرانیای در پارک خزانه کرده بود و آنجا علیه ولایت فقیه صحبت کرده بود؛ آن هم قبل از تشکیل شدن مجلس خبرگان قانون اساسی. ولی حزب معتقد بود که ایشان در خبرگان قانون اساسی باشد، چون آدم برنامهریز و توانمندی بود و میشود در مجلس خبرگان از ایشان استفاده شود. این نزاع آن زمان بود و کار بین حزب و جامعه روحانیت بالا گرفت. من آن زمان خودم در جریان کارها بودم.
چند سال داشتید؟
آن زمان دوم راهنمایی بودم و اتفاقات را یادم میآید. چون در متن کار بودیم. بالاخره این اعتقاد وجود داشت و آقایان به این مسأله معتقد بودند. در حقیقت آن زمان هم بحث بر این بود که آیا کار در دست روحانیون باشد یا نه؟ و همه ترس از تکرار مشروطه بود که آن زمان چون کار دست روحانیت نیفتاد و کار را غیر روحانیون در دست گرفتند، نهایتا نتیجه کار به رضاخان ختم شد و نگرانی مشروطه باعث شد که روحانیت کار را رها نکند. آقای دکتر علی مطهری نقل میکند که قبل از پیروزی انقلاب و در حقیقت در همان روزهای دهه فجر، یک بار در ماشین از مدرسه رفاه به سمت بالا میآمدند که بین شهید مطهری و آیتﷲ هاشمی رفسنجانی بحث میشود که شهید مطهری معتقد بوده است که روحانیون نباید در رأس کارهای اجرایی قرار گیرند و آیتﷲ هاشمی مخالف بودند. علی مطهری نقل میکند که آقای هاشمی آنجا میگوید که مثلا ما کنار برویم و فلانی و فلانی سر کار بیایند؟ و از برخی افراد غیر روحانی اسم میبرد. یعنی نگرانی از این بوده است که اگر روحانیت کار را در دست نگیرد، وضعیت مشروطه تکرار میشود و حتی کار در دست کسانی مثل رضاخان میافتد که تظاهر به دینداری هم میکنند. و این باعث میشد که آقایان معتقد شوند که روحانیت نباید از صحنه خارج شود. البته درباره حدود این مسأله بحث بوده، ولی اصل مسأله بین همه آقایان مسلّم بوده است.
امتداد شاگردان علامه در انقلاب اسلامی
شیعهستیزی و راهکارهای دفاعی مطلوب
اسلام و غرب؛ امام خمینی و شارحانش
زعیم حوزه و تشیع