آیتﷲ شیخ تقی خاتمی زنجانی در سال ۱۳۰۵ هـ .ش در روستای شیخ جابر از توابع استان زنجان چشم به جهان گشود. والد بزرگوار وی آیتﷲ بخشعلی خاتمی از عالمان آن زمان بوده و در آن منطقه به امر موعظه و اقامه جماعت مشغول بوده است. آیتﷲ شیخ تقی خاتمی، تحصیلات اولیه خود را تحت نظر والد گرامی آغاز کرد و سپس به زنجان عزیمت نمود و از محضر علمایی چون حضرت آیتﷲ اسحاق صائینی و شیخ جلال اصحابی کسب فیض کرد.
در سن ۱۵ سالگی عازم قم شد و از محضر علمایی همچون آیتﷲ سید احمد رضوانی زنجانی و شیخ احمد شکوری و شیخ علی زنجانی بهره برد. آیتﷲ خاتمی پس از دو سال کسب فیض در قم، راهی حوزه علمیه نجف اشرف شد و در جوار مرقد امیرالمومنین(ع) رحل اقامت گسترد و زانوی شاگردی در محضر آیتﷲالعظمی خوئی، آیتﷲ سید محمد روحانی، آیتﷲ سید محسن حکیم، آیتﷲ میرزا باقر زنجانی، و آیتﷲ شهید مدنی زد. او پس از بازگشت به زنجان، سالیان طولانی مشغول تربیت شاگردان دینی بوده است. این استاد حوزه علمیه زنجان در روز ۱۷ بهمن ۱۳۹۳ دار فانی را وداع گفت. آنچه در ذیل میخوانید، نوشته حجتالاسلام والمسلمین دکتر داود فیرحی، از شاگردان آیتﷲ شیخ تقی خاتمی زنجانی است که در پاسداشت خدمات آن استاد در سال ۱۳۹۲ ارائه شده است.
۱- استادی؛ به مثابه شغل، هنر یا رسالت
نظام آموزش مدرن، حداقل آنگونه که در جامعه ما شناخته شده و در چند دهه اخیر حتی در حوزههای علمیه نیز ساری و جاری است، استاد بودن و معلمی را صرفا شغلی در کنار دیگر مشاغل اجتماعی نشانده که معنایی تجاری دارد؛ یا حداکثر، معلمی را چونان هنری در کنار دیگر هنرها – مثل نقاشی – میبیند. از آن روی معلمی هنر است؛ چرا که معلم، بر خلاف بسیاری مشاغل دیگر، علاوه بر درآمدآفرینی از شغل خود، لذتی معنوی نیز به دست میآورد و به همین دلیل هم گاهی از اندک بودن درآمد تدریس، در مقایسه با دیگر شغلها چشم میپوشد و به حداقلهای معلمی قناعت میکند.
اما استادی به مثابه «رسالت وجدانی، دینی و اجتماعی»، آنگونه که در سنتهای اسلامی دیده میشود، معنا و مزه دیگری دارد. نوعی احساس وظیفه و تکلیف است که با شغل و هنر تفاوت جوهری دارد؛ شغل به معنای مدرن و متداول کلمه نیست، زیرا که درآمدزایی در آن اصالت ندارد، هنر به مفهوم مدرن هم نیست، زیرا که تعلیم به قصد لذتآفرینی برای معلم در آن لحاظ نشده است. بلکه این مفهوم از معلمی، سراسر رنج و ایثار و زحمت است که هدفی جز آموختن نوآموز و تربیت مبتدی ندارد. اگر لذتی هم حاصل آید نه از فرایند خود آموزش، بلکه از شکوفایی علمآموزان و غیرمستقیم است. یعنی رنج تعلیم نوآموزانی که خود هنوز ارزش علم را نمیدانند، پس از مدتها صبر و تحمل که «غوره حلوا شود»، لذتی نیز برای استاد بیافریند. این نوع معلمی، بهویژه در قلمرو علم دین، اهمیت و ارزش بسزایی دارد. استاد آقا شیخ تقی خاتمی نمونه و مجسمه این مفهوم از معلمی برای ما بود. شخصیت وی دو ویژگی اساسی دارد که بنیاد تربیتی مهمی فراهم مینمود:
الف: الگوی جامع زندگی از نظر علم و عمل
ب: راهنمای صمیمی و همراه دائمی در همه مراحل زندگی
آیتﷲ خاتمی، این دو ویژگی را برای همه یا اغلب طلبهها داشت. و به همین دلیل هم حواشی حلقه درس او حتی بیشتر از خود درسها اهمیت داشت. در فلسفه علم جدید، تکیهکلامی و گزارهای وجود دارد که همواره تکرار میشود و آن این است که «علم یک فرایند انتقال تدریجی و اجتماعی است که صرفا در کلاس و دفتر نیست». مجموعه حرکات و سکنات استاد، خندهها، اخمها، اشارهها، کنایهها و طنزها، همه و همه، عناصر و مفردات این تعلیم و تربیت تدریجی و توأم را تشکیل میدادند. در این باره و در امتداد این نوشته، خاطراتی را خواهم آورد.
۲- استاد مدرس، استاد مربی
بین مدرس و مربی فاصله بسیار است؛ یکی فقط میآموزد آنچه را خود از دیگران آموخته است. هنر او، انتقال دانش است. در بهترین حالت میکوشد که آموزندهای امین باشد و در مسیر انتقال اندوختهها از پیشینیان به نسلهای پسین، اعوجاج نیندازد و تحریف نکند.
اما دیگری علمجویانهزیستن را میآموزد و تمام عبرتهای انباشته از یک عمر، و روزگاری پر از تجربههای تلخ و شیرین را در اختیار طلبه نوآموز مینهد؛ آن هم نه اینکه اشتیاقی از جانب نوآموز باشد، بلکه استاد مربی ناگزیر است که اعتماد طلبه را چنان فراهم نماید که او تجربه استاد را به گوش جان نوشد. تجربه استاد را چراغ راه آینده نوسفرانی قرار دهد که هنوز چنین آیندهای را تجربه نکردهاند. وظیفه مدرّس تنها علمآموزی است. او بر تفکیک علم از اخلاق عملی و زندگی خصوصی استاد و شاگرد اصالت میدهد. به همین دلیل هم چنین استادی مسئول سبک زندگی و تربیت اخلاقی شاگردان نبوده و چنین دغدغهای هم ندارد. صرفا واسطه در انتقال دانش است و به میزان این وظیفهای که دارد، مزدی هم میستاند و یا باید بستاند. آموختن در دنیای مدرن ماهیت تجاری دارد و معلمی نیز لاجرم، نوعی حرفه و مهارت در جذب درآمد است. روشن است که استاد به مثابه مربی، و به طور کلی سنت تعلیم و تربیت حوزوی، فاصله بسیاری با تصویر فوق از حرفه تدریس دارد. او «راهنمای دلسوز در همه وجوه زندگی» است که در تمام مراحل زندگی همراه همدل، و مشاور امین است. این جمله استاد را هرگز فراموش نمیکنم که به تکرار میگفت: «خوب درس بخوانید، طلبه باسواد هم دنیا خواهد داشت و هم آخرت، معمم بیسواد نه دنیا دارد و نه آخرت، هر دو را بر باد داده و خسر الدنیا و الآخرة میشود.» او مصداق شعری است که ایرج میرزا به مناسبت دیگری سروده است: «دستم بگرفت و پا به پا برد/ تا شیوه راه رفتن آموخت.»
۳- خودگردانی سلسلهمراتبی
از جمله سنتهای خوب تعلیم و تربیت در حوزههای سنتی، همزمانی تحصیل و تدریس، و زنجیره بیپایان این نوع از تعلیم و تربیت است. سنتی در مدرسه ولی عصر(عج) زنجان رواج یافته بود که طلبهٔ هر مقطع یا حتی هر کتاب بالاتر، خود مدرس کتاب قبل و لاجرم استاد گروهی از طلاب میشد که تنها یک سال بعد از خود او گام در این مدرسه و مسیر مینهادند. این شیوه آموزشی – تربیتی، آثار و برکات بسیاری داشت که برخی از آنها را اشاره میکنم:
الف: خودگردانی و خودکفایی علمی مدرسه: برای اداره امور آموزش مدرسه، نیازی به جذب اساتید اختصاصی هر درس نبود. مشکلی به نام «کمبود استاد» دیده نمیشد و البته بسیاری از حواشی دست و پاگیر در این باره نیز وجود نداشت.
ب: تکرار دروس قبل و جلوگیری از فراموشی: این نوع از نظام آموزش زنجیرهای، موجب میشد که طلبه هر مقطعی، با تدریس متون پیشین، از خطر فاصلهگیری و نسیان آموختههای پیشین در امان ماند. مراجعه و تکرار، مهمترین عاملی بود که یک طلبه/ دانشجو، همواره از حضور ذهن بالایی نسبت به مجموعه آموختههای خود برخوردار باشد.
ج: پیشمطالعه و تعمیق دانش: تدریس طلبه در مقاطع و متون پیشین، الزام مینمود که پیشمطالعه و پژوهش کوتاهی نسبت به موضوعات و مفاهیم مطرح در همان درس داشته باشد.
همین امر که شاید ابتدا خصلت روانی دارد و به انگیزه توضیح بهتر و غلبه بر ضعف علمی در پیشگاه نوآموزان است، خود باعث درک بهتر و تعمیق دانش همان شاگردی میشد که اکنون در کرسی تدریس نشسته است. پدیدهای که اگر این نظام آموزش زنجیرهای نبود، شاید خود او نسبت به آزمون دانش خود تساهل مینمود و یا در جهل مرکب نسبت به کجفهمیهای خود به سر میبرد.
د: کسب مهارت در تدریس و تحصیل: این سبک از تعلیم و تعلم، موجب میشد که دانشآموختگان از نخستین سالها به تمرین مهارتهای تدریس بپردازند. به تدریج با فنون و مشکلات تدریس آشنا شده و در شیوههای اداره کلاس، طرح مباحث، استدلال و استناد، بلاغت و بیان، مهارت یابند.
تجربه همزمان تدریس و تحصیل، علاوه بر مهارت تدریس، مزایای دیگری نیز دارد؛ از جمله این مزیتها، میتوان به مهارت در علمآموزی و درک بهتر از دنیای مستمعین نوآموز اشاره نمود. آدمی تا استاد نباشد، فرصتهای دانشجویی را قدر نمیشناسد. سخن معروفی است که میگویند «آن کس که میپرسد و میداند چه چیزی را چگونه، از چه کسی، کی و کجا بپرسد، فاصله چندانی با دانش ندارد و به هر حال از دانستن محروم نمیماند».
آداب تعلیم و تعلم را خوب انتقال میداد. کلمات قصاری داشت که بسیار آموزنده و تأثیرگذار بودند. بهویژه آنگاه که با طنز و مطایبه همراه میشدند؛ به عنوان مثال، اگر کسی بیجا و بیموقع سوالی میپرسید، به لهجه زیبایی میگفت: «بالام، دایان فوطه گلسین؛ فرزندم صبر کن تا لُنگ بیاید». هر چند این عبارت قابل ترجمه دقیق نیست، اما مفهوم تقریبی آن چنین است که عجله در سخن، همانند شتابزدگی در عریان شدن قبل از تدارک تنپوشی مناسب است و بیش از آنکه نشانه علم و فضل باشد، طبل بلاهت و نادانی را به صدا درمیآورد. باز هم اگر کسی در حلقه درس یا جلسات آزاد، بی آنکه ابعاد قضیه را بسنجد سخن آغاز میکرد و إطنابی خارج از موضوع داشت، بی آنکه سخن او را قطع کند، درازگویی او را تخطئه کند و یا با معترضان همراهی نماید، به آرامی میگفت بگذارید حرف بزند، و خطاب به گوینده میگفت: «دانش، دانش آبرون گیتسین؛ حرف بزن تا به مقدار سخنت آبروی خودت را بریزی». این جمله اقتباسی از روایت معروف از امام علی(ع) است که: «المَرءُ مَخْبُوءٌ تَحتَ لِسانِهِ»، و برگردان فارسی آن مشهور است:
تا مرد سخن نگفته باشد/ عیب و هنرش نهفته باشد
ه: رابطه نقش و تربیت: آثار اخلاقی – تربیتی نقش استاد بودن، امری انکارناپذیر است. تا زمانی که کسی در موقعیت استادی قرار نگرفته است، از تأثیر نقش استادی بر اخلاق و روان و رفتار نیز غافل است. تدریس همزمان با تحصیل، آدمی را به تدریج وارد دنیای استادی میکند و حضور در این نقش نتایج تربیتی و اخلاقی بسیاری دارد. اگر مجاز باشیم دو نقش استادی و شاگردی را با نقش والدین و فرزندان مقایسه و با همین استعاره توضیح دهیم، آنگاه میتوان گفت که تحصیل توأم با تدریس چونان تجربه همزمان فرزند و پدر/مادر بودن برای یک نفر است. چنین انسانی امکان بیشتری دارد که پدر خوبی برای فرزند و فرزند خوبی برای والدین باشد. مدرسِ محصل نیز البته چنین تجربه و امکانی دارد. به زبان ترکی میگفت: « گیت، گیت درس دی، گور بیز نه چکیروک؛ برو، برو تدریس کن تا بدانی ما از دست شما چه میکشیم». حافظ شیرازی در غزلی میگوید:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی/ تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق/ هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
…
گر در سرت هوای وصال است حافظا/ باید که خاک درگه اهل هنر شوی
آری، هاتف شیراز راست میگوید. «دانش، بیش از تعلیم، مهارت و تربیت ضمنی است» و اتفاقا در این فرایند تعاملی جاری میشود و از نسلی به دیگران انتقال مییابد. تا آدمی دنیای معلمی را تجربه نکند، تفاوت استاد خوب و بد را نمیفهمد. آقا شیخ تقی خاتمی برای ما نمونهای از این استادان خوب است. هنر او سنجاق کردن نوآموزان نابَلَد و تربیتگریز، بر بیرق دیرپای دینباوری و دینپژوهی است. همواره سعی میکردیم در تمام این کلاسها، سبک و سیاق رفتار و تدریس او را هر چند به طور ناقص تکرار کنیم.
۴- توجه به شاگردان
توجه به تکتک شاگردان و تلاش در استعدادپروری و تشویق عمومی و شخصی آنان، از جمله ویژگیهای استاد خاتمی است. وی این توجه را همزمان در دو جهت متفاوت رعایت میکرد:
الف: جامعنگری
استاد در تربیت طلاب دیدگاه خاصی داشت؛ او هیچ داوطلب علاقمند به علوم دینی را مأیوس نمیکرد و از مدرسه نمیراند. براین باور بود که؛ چون جامعه امروز ترکیب جمعیتی متفاوت دارد و از روستایی تا قشر تحصیلکرده و متخصص را شامل میشود، لاجرم هر طلبهای با سطوح متفاوت از استعدادها و تواناییها، برای چنین جامعهای لازم و مفید خواهد بود؛ هر کس به اندازه توان و توشه علمیاش میتواند وظیفهای به عهده بگیرد و بار بر زمین ماندهای را دوش کِشد. به همین دلیل هم حلقه درس او مثل دیگر اساتید مدرسه ولی عصر(ع)، ترکیبی از میانسال و جوان، شهری و روستایی، توانا و کمتوان بود و این جامعنگری، علاوه بر دیدگاه فوق، بر مبنای آموزشی بنیادیتری نیز استوار بود؛ استاد عقیده داشت که در فرایند تعلیم و تربیت، هیچ چیز قطعی و پیشبینیپذیر نیست.
یادم نمیرود روزی زودتر از ساعت مقرر به مدرسه آمدند، کنار طلبهها بر سکویی نشستند و به دیوار تکیه نمودند. از هر در سخنی بود و دوستان نیز اظهارنظر مینمودند. در این میان، کسی از طلبهای نام برد و با توجه به رفتار و خصوصیاتی که داشت، برای او آیندهای شایسته نمیدید. استاد مثل همیشه اعتراض خود به این نوع داوریها را با شوخی و لطیفه همراه نمود و افزود جوجه را آخر پاییز میشمارند. کسی از آینده نیامده، و خبری هم از آینده و غیب ندارد. میگویند آیتﷲالعظمی میلانی در مشهد قریب به ۴۰۰ طلبه داشت و وجوهات شرعی اندکی را که به او میرساندند، به طور مساوی بین آنان تقسیم میکرد. البته که به هیچ یک از آنان کفاف نمیکرد. برخی از اطرافیان آیتﷲ اعتراض کردند که آخر این چه نوع تقسیمی است، چند نفر انسان علاقمند و مستعد را انتخاب کنید و این وجوهات و عمری که در راه تحصیل طلاب هزینه میکنید، به این چند نفر اختصاص دهید. در این صورت مطمئنا به نتیجه مطلوب میرسید. آیتﷲ میلانی در پاسخ به این استدلال گفته بودند که نظر شما درست است، اما من چنین اطمینانی به اینگونه جداسازیها ندارم. نه چند نفر، بلکه من امید و آرزویم این است که تنها یک نفر از میان این چند صد نفر به نتیجه مطلوب برسد. اما نمیدانم آن یک نفر کیست که وجوهات شرعی و عمرم را صرف او کنم. به همین دلیل هم مجبورم احتیاط کنم و به امید آن یک نفر که نمیدانم کیست و نباید از این حداقل ها محروم شود، وجوهات شرعی را به طور مساوی بین همگان تقسیم میکنم.
استاد پس از نقل این سخنان، نتیجه گرفتند که آینده هیچ کس قابل پیشبینی قطعی نیست. درست است که هر کسی آینده خود را با تلاش و انتخابهای خود میسازد، اما هرگز نمیتوان تشخیص داد که چه کسی چه سرنوشتی خواهد داشت و بنابراین، نمیتوان کسی را با پیشداوریها از این حداقل امکانات آموزشی محروم نمود. چه بسا کسی امروز تحرک و شایستگی بیشتری نشان میدهد، اما فردا فتیله تلاشش فرو خشکد و شعله استعدادش به خاموشی گراید. برعکس، طلبهای که امروز برخی گرفتاریها استعدادش را در تنگنا قرار داده است، چون آتش زیر خاکستر، جانی تازه بگیرد و آیندهای به مراتب روشن را نوید دهد و بسازد.
ب: توجه به خواص
اما جامع نگری و احتیاطهای فوق، مانع از توجه خاص ایشان به خواص شاگردانش نبود. وی در عین رعایت احوال و احترام همه، نگاه متفاوتی به آن دسته از شاگردان داشت که استعداد و همت بیشتری نشان میدادند. هر چند نهایت احتیاط را داشت تا کسی بویی از تمایز نبرد، سبک تدریس و رفتارهای آموزشی او چنین توجهی را برملا میکرد. با اندک دقتی میشد این چیزها را استنباط نمود.
سادهترین راه، ملاحظه رفتار استاد در حلقه درسی ابتدای روز بود؛ طبیعی است که شاگردان، بهویژه در ابتدای روز با هم و یکجا در کلاس حاضر نمیشدند. بلکه تکتک از گوشه و کنار شهر میآمدند و بعضی زودتر از برخی خود را به محضر استاد میرساندند. در این هنگام، تعقیب حرکات چشم و حالات چهره استاد تماشایی بود؛ اگر طلاب درسخوان و مورد علاقه استاد دیر میکردند، همانند انسان منتظر چشم بر در میدوخت. برای آنکه دیگر حاضران متوجه نشوند، برای خرید وقت، قصهها و خاطرات پی در پی میگفت، یا تنی چند از حاضران را به خاطره و سخن وامیداشت. در عین حال، همچنان که نیمنگاهی به در مسجد و مَدرس داشت، گاهی نیز شعری یا چیزی زمزمه میکرد که حاکی از اشتیاق درون بود. مثلا میگفت: «صید از پی صیاد دویدن مزه دارد»، یا این بیت از صائب تبریزی که «مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد/ غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد».
اما اگر دیگرانی بودند که تأخیر میکردند، استاد بلافاصله درس را شروع میکرد و در پاسخ به تذکر حاضران که هنوز برخی نرسیدهاند، میگفت: اینقدر وقت نداریم که وقتمان را هدر دهیم. اکنون که گرما/ سرما را تحمل میکنیم، حداقل مطلبی را بیاموزیم. از آیتﷲالعظمی خوئی نقل میکردند که در پاسخ به شکایت برخی طلاب از دشواری حضور در درسهای تابستان میگفت: «ما که این گرما را تحمل میکنیم، حداقل چیزی هم یاد بگیریم».
استاد به موازات تفکیکها و توجهات فوق، دغدغه مهم دیگری هم داشتند؛ در عین حال که هیچ کسی را اجبار یا منع نمیکردند، نگران این نکته نیز بودند که عدهای مدتها عمر خود را در حوزه بگذرانند و آخر کار، نه در حوزه به جایی برسند و نه دیگر فرصتی برای شروع دوباره در قلمرو دیگری از فعالیتها و مشاغل داشته باشند. به همین دلیل، همواره تأکید میکرد: «همه چیز که در حوزه خلاصه نمیشود، اگر کسی احساس میکند در جایی غیر از حوزه علمیه موفقتر است، شرعا واجب است آن مسیر را انتخاب کند و خود را معطل نکند». آنگاه در جمع خصوصیتری مصداق می آورد و میافزود: مثلا فلانی شاید وظیفه شرعیاش این طور باشد. این دغدغه و نگرانی، زمینه برخی از حواشی درسهای استاد را فراهم مینمود. در زیر به برخی از اینها اشاره میکنیم.
۵- حاشیههای اخلاقی
حواشی درس استاد هزار نکته اخلاقی داشت. این نکات آنقدر متنوع و گستردهاند که هر کسی لاجرم بخشی از آنها را به خاطر میآورد. اندکی از آنچه را که اکنون به یاد دارم، شاید بتوان در چند مورد زیر خلاصه و گزارش نمود؛
الف: ارزش دانش و اهمیت علم و دانش، در صدر همه تذکرات بود و بیشترین فراوانی آماری را داشت. این نکته شاید به تجربهای برمیگشت که استاد از محیط زندگی خود داشت و میدید که سواد و بیسوادی روحانیون چه نقشی در زندگی فردی و اجتماعی آنان دارد. به همین دلیل هم تأکید و تکرار میکرد که «یا طلبگی نکنید و یا خوب درس بخوانید، طلبه باسواد هم دنیا خواهد داشت و هم آخرت؛ معمم بیسواد نیز نه دنیا دارد و نه آخرت، دینش را به دنیا میفروشد و دنیایش نیز آباد نمیشود. هر دو را بر باد داده و خسر الدنیا و الآخرة میشود.»
ب: علم و عمل: استاد همیشه تأکید میکرد که جدایی علم و عمل همه جا و در همه دانشها بد و ناپسند است، اما در علم دین بدتر است. توصیه میکرد مبادا بالای منبر روایتی بخوانید و مردم را به خیر و نیکی فراخوانید، اما خود در عمل بدان روایات و احکام درمانده شوید. حرف خوب وقتی اثر دارد كه خود گوینده هم به آن عمل كرده باشد. با اشاره به داستانی از پیامبر اسلام(ص) میگفت: «رطبخورده منع رطب چون کند»؟
نقل این داستان نتایج اخلاقی زیادی داشت. به نظر استاد، این همه در منبرها و رسانهها روایت میخوانند و مردم را امر به معروف و نهی از منکر میکنند اما چون امرکننده خود عمل نمیکند، ناگزیر تأثیری نیز بر شنونده ندارد. استاد سپس اضافه میکردند: فرض کنیم که علم بی عمل هم اثر داشت و آن روستایی صاف و صادق نیز به قیافه و لباس شما اعتماد کرد. سخن شما را باور نمود و عمل کرد. در این صورت آیا شرمسار نخواهیم بود که یکی با حرف ما بهشت برود و ما به خاطر بیعملی راهی جهنم شویم؟ به عذابهای روحی اهل جهنم اشاره میکرد و میگفت: «اهل جهنم دو نوع عذاب میکشند؛ یکی عذاب جسمی و دیگری عذاب روحی. دومی از آن جهت است که بهشتیان و اهالی جهنم همدیگر را میبینند و از این مشاهدات، یک دسته شادتر و آن دیگران غمگینتر میشوند.
آنگاه خنده و تبسمی کرد و افزود: تصور کنید که یک روستایی بیآلایش با عمل به حرفهای من در بهشت باشد و آنگاه که کنجکاوانه در جهنمیان مینگرد و چشمش به من بخورد، ناباورانه انگشت به دهان گیرد و پس از لحظاتی که بر خود مسلط شده است، با همان زبان روستایی بپرسد: «تاغی، سنده؟!؛ آقا تقی تو چرا؟!». تخیّل استاد تا به این جا رسید، آن تبسّم ملیح نیز از چهره استاد غایب شد و جای خود را به غمی سنگین داد. این غم، هر چند در چهره استاد توقف نکرد و همه فضای درس را در خود پیچید، اما سیمای استاد دیدنیتر بود؛ صدای استاد به تدریج ضعیفتر شد و کلام و کلمات دچار انقطاع و بریدگی شدند. اشکی آرام از زیر قاب عینک به گونهاش فرو غلتید و بخشی از محاسن سفیدش را خیس کرد. کتاب را بست و صدای به هم خوردن اوراق خبر می داد که درس امروز هم تمام شد.
ج) اخلاق، تنها سرمایه زندگی: این نکته نیز از جمله محورهایی بود که آقا شیخ تقی همواره بدان تأکید و اهتمام داشت. توصیه میکرد طلبهها در جامعه و بهویژه در زندگی خانوادگی، بیش از دیگران به رفتار اخلاقی پایبند باشند. خاطرهای را نقل میکرد که شنیدنش آموزنده است: «تاجری ثروتمند، دختر خود را به عقد طلبهای درآورده بود. پس از مدتی، زن و شوهر با هم نساختند و کار به جدایی و طلاق کشید. دلیل این اختلاف نیز چیزی جز بداخلاقیهای شوهر نبود و به همین دلیل هم این زن بود که از ادامه زندگی مشترک خسته شده بود. به طور معمول، عدهای پادرمیانی کرده و خواستار مصالحه بودند. اما این خانم دیدگاه دیگری داشت و در جمع حاضران، خطاب به شوهر گفت: «به چه انگیزهای به این زندگی ادامه دهم؛ قبل از تو خواستگارانی داشتم که همه اهل ثروت و مکنت بودند. لیکن من به پایبندیهای اخلاقی آنها اطمینان نداشتم. اما در فامیل ما مشهور بود که قشر روحانی هر چند ثروتی ندارند، تعهدات ایمانی و قیود اخلاقیشان استوارتر است. من از بین اخلاق و ثروت، اخلاق را انتخاب کردم و به ازدواج با تو رضایت دادم. اکنون بداخلاقیهای تو نه تنها اعتماد من به شخص تو را سلب نموده، قومی را به این قشر بیاعتماد کرده است».
استاد پس از نقل اینگونه خاطرات، اضافه میکردند که اخلاق تنها سرمایه ما است. مراقب باشیم این سرمایه را بر باد ندهیم. همچنان که یک نفر قادر است برای یک قشر از جامعه اعتبار و احترامی تدارک نماید، کسی نیز ممکن است حتی با خطاهای شخصی خود، سرمایه و اعتبار اخلاقی صنفی را که به تدریج و به طور تاریخی انباشته شده است، یک جا بر باد دهد. تعصب لباس و موقعیت خود را حفظ کنید.
۶- روشناندیشی و آیندهنگری
بودن در فضای سنت و فرا رفتن از محدودیتهای آن، کار هر کس نیست؛ تنها هنر انسانهای روشنبین و دوراندیش است. زمان و مکان هم چندان تأثیری ندارد. وقتی به حوزه علمیه قم مشرف شدم، همچنان دیدگاههای انتقادی و نواندیشانه را که در مدرسه کوچک ولی عصر(عج) زنجان در ذهن پرورانده و مأنوس بودم، همراه داشتم. تصورم این بود که حوزه علمیه قم، چون مهد انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی ایران است، لاجرم امکانات و پیشرفتهای زیادی از نظر پیوند علوم سنتی با دانشهای جدید دارد. مکانی است که همزمان پنجرهای به سنتهای مذهبی – تاریخی از یک سوی، و حداقل دریچهای به دنیای جدید از سوی دیگر دارد، یا میتواند چنین باشد. با چنین تصوری، خود را چونان ماهیای میدیدم که از برکه به اقیانوس رسیده است. اما خیلی زود دیوارهای کاخ تخیلم فرو ریخت؛ هر چند به تدریج با تعداد بیشتری از جویندگان علم دین آشنا شدم که علاقه و دغدغهای مشترک داشتیم، اما سازمان عمومی حوزه نه تنها با این اندیشهها و علوم جدید همراه نبود، بلکه اراده مقابله با آن را داشت. موضعی که با توجه به تأسیس نظام جمهوری اسلامی و ضرورت حضور حوزه علمیه در عرصههای مختلف علمی – اجرایی، توجیه قانعکننده هم با خود نداشت. راهی به ذهنم رسید و آن این بود که پیشنهادی تدارک نموده و به نهادهای مسئول حوزه ارائه دهیم. روزی از مرحوم آیتﷲ قاضی که آن زمان معاون آموزشی حوزه علمیه قم بود، وقت ملاقات گرفتیم و ایده خود را با او در میان گذاشتیم. خلاصه آن تحلیل و پیشنهاد این بود: واقعیت این بود که با استقرار نظام جمهوری اسلامی ایران، حوزه علمیه نیاز ضروری به تحولی همپای تحولات جامعه داشت. آشنایی طلاب با دانشهای جدید، بهویژه علوم انسانی، و پیوند دین با دنیای جدید از جمله این ضرورتها بود. خوشبختانه، عدهای از طلاب نیز با توجه به این ضرورت یا هر تحلیل دیگر، چنین گرایش و اشتیاقی از خود نشان میدادند.
تلاشها برای آشنایی با این علوم به صورت انفرادی، پراکنده و نامنظم شکل گرفته بود، اما مدیریت حوزه، نه تنها در صدد تجمیع، تنظیم و جهتدهی به این گرایش نیرومند اما پراکنده نبود، بلکه به طرق مختلف از قبیل قطع شهریه، ابطال معافیت تحصیلی، و منع دانشگاهها از ثبتنام طلاب و… به مقابله با این ضرورتها و اندیشهها میپرداخت. این سیاستگذاری تقابلی دو نتیجه منفی بر جای میگذاشت:
الف: جدایی و گریز تعداد قابل توجهی از طلاب مستعد از بدنه حوزه و گسیل به دانشگاهها و دیگر مراکز آموزشی و اجرایی
ب: درخودفرورفتگی حوزه و تأخیر در انتقال علوم جدید به حوزه و بالعکس
این امر آشکارا عقبافتادگی تدریجی حوزه در همگامی با تحولات تاریخی را نوید میداد. اتفاقی که نتایج تلخ آن در آینده بیشتر دیده خواهد شد. پیشنهاد ما برای مشکل این بود که حوزه مانع تحصیل طلاب در دانشگاهها نشود. همچنان که دانشگاهها تحصیل همزمان در دو رشته را مجاز میدانند، حوزه نیز تحصیل در یک رشته دانشگاهی را همانند رشته دوم تلقی کند و قاعدهمند نماید.
ثانیا برای تحصیل طلاب در دانشگاهها شرطهای سنگین بگذارد؛ مثلا طلبهای بتواند یک رشته دانشگاهی بخواند که ارتقای تحصیلی سالانه او نه تنها متوقف نشود، بلکه حد نصاب معینی از معدل دروس حوزه را کسب نماید. همچنین در دانشگاه نیز معدل او حداقل کمتر از ۱۵ یا امتیاز«ب» نباشد. به این ترتیب، آموزش همزمان در حوزه و دانشگاه نه تنها منع نمیشد، بلکه چنان قاعدهمند می شد که فقط افرادی با استعداد فوقالعاده میتوانستند چنین صلاحیتی را کسب نمایند.
ثالثا حوزه علمیه در قبال پرداخت شهریه رایج حوزه به داوطلبان تحصیل همزمان، تعهدات محضری سنگین همانند مقررات بورسیه اخذ میکرد. از جمله این تعهدات پیشنهادی، الزام به حضور، تدریس و تحقیق دو برابر دوران تحصیل در حوزه علمیه و با توجه به نیازهای حوزه بود. از جمله مزایای این اقدام، انتقال روشمند و دائمی دروس جدید به حوزه علمیه در عین حفظ سرمایههای اجتماعی حوزه و جلوگیری از فرار یا حداقل مهاجرت مغزها از حوزه بود. آیتﷲ قاضی این پیشنهاد را میپذیرفت و شاید مدتها پیش امثال چنین دغدغهها و راهحلهایی در ذهن داشت، اما دوست داشت از زبان طلبهها هم طرح و بیان شود. وقتی از ریاست وقت شورای مدیریت گرفت و ما نیز تحلیل و پیشنهاد خود را بازگو کردیم. اما حضرت آیتﷲ به شدت برآشفت و فرمود: هر روز پیشنهاد میآورند و میخواهند فلان و بهمان علوم جدید را بخوانند. طلبه کجا و علوم جدید کجا. او شهریه امام زمان را میگیرد و باید برود روستاها به مردم احکام طهارت و شکیّات نماز بیاموزد. گفتگو به محاجه کشید و حضرت آیتﷲ با پرخاش جلسه را ترک کردند.
غرض از این اشارات، نه نقد سیاستهای آموزشی حوزه علمیه قم که در جای خود ضرورت دارد، بلکه مقایسهای است که در ذهن طلبههای جوانی به سن و سال من در آن زمان شکل گرفت. به یقین به این باور رسیدم که ذهنهای خلاق و دوراندیش، زمان و مکان نمیشناسند؛ چه در حوزه به عظمت قم باشند و یا مدرسهای کوچک به حجم مدرسه ولی عصر(عج) زنجان. خلاقیت، خلاقیت است و قم و زنجان نمیشناسد. مگر نه این است که «سکههای زر را قابهایی کوچک است و نه خمرههای غولپبکر». ماه و روز دقیق یادم نیست، اما از گیر اداری که برای ثبتنام در دانشگاه تهران داشتم خسته بودم و در گوشهای از ایوان مدرسه سر به گریبان و در دریایی از تخیل منفی و یأسآور فرو رفته بودم. آمدن استاد را متوجه نشدم. چنان در خود غرق بودم که حتی عقبنشینی سایهها و تیغ آفتاب را حس نکرده بودم. نمیدانم چه مدت مقابل آفتاب نشسته بودم. سایهای بالای سرم افتاد و همزمان صدای گرم آمیخته به خنده و شوخی استاد را شنیدم: «چیه؟ کشتیهایت غرق شدند؟». دستپاچه ایستادم و سلام کردم. به صورت مهربانش خیره شدم و ساکت ماندم. اما او حالم را دریافته بود. نیاز به گفتن نبود و «رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ درون».
به آرامی کنارم روی سکو نشست و گفت: بنشین، چند تا غرق شدند؟ گفتم نه استاد، خیلی مهمتر، خودم دارم غرق میشوم. حالم را میدانست. در بحران عمیق و بیتصمیمی دشواری قرار داشتم. دوست نداشتم تنها در دروس حوزه محدود شوم، چنانکه نمیخواستم دانشجوی صرف باشم. آرزویم آن بود که دانشجوی طلبه و بهویژه طلبه دانشجو باشم. آن روزها دنبال یک الگو بودم. خیلی از شخصیتها را سنجیدم، و هنوز هم نمیدانم به چه دلیل از بین همه آنان، شهید بهشتی برایم جذاب و الگو شده بود. وقتی زندگی خودنوشت او را در ابتدای کتاب «پنج گفتار» او خواندم، این آرزو در من جوانه زد که عمری را در رفت و آمد بین حوزه و دانشگاه سپری کنم تا حاصل آن چه باشد.
دوست داشتم علم دین بیاموزم و از دنیای جدید نیز بیخبر نباشم و این دو جهان دانایی را از نزدیک بشناسم. این امید، هنوز هم در من زنده است و شعلهاش فرو نخفته است. استاد هم این اندیشه و انگیزه را در من سراغ داشت. لیکن در آن روزهای پایانی تابستان ۶۵، تمام این آرزوها در حال غرق شدن بود. این آرزوها کشتیهای نجات من بودند و به گل نشستن آنها، غرق شدن من هم بود. مشکل عمده این بود و هنوز هم هست که مقررات و قوانین آموزشی کشور چنان بد تنظیم شده است که اجازه جمع این دو را به علاقمندان نمیداد و نمیدهد. مقررات آموزشی چنان بود که میتوانستی از چهار گزینه موجود، یا این، یا آن، یا هیچکدام را انتخاب کنی، اما گزینه «هر دو» قابل انتخاب نمینمود و یا حداقل برای شهروند عادی چون من چنین بود. همدلانه حرفهایم را گوش میداد. متوجه بودم که به فکر فرو رفته و در اندیشهای است. همین که سخنم تمام شد، اندکی مکث کرد و گفت: «نیت تو خیر است. نگران نباش. هر مسئلهای بالاخره جوابی، هر مشکلی راهی و هر گرفتاری گشایشی دارد، «إنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا» (الشرح/۶). از طریق آقای امام جمعه یا خودم با مسئول نظام وظیفه صحبت میکنم، انشاءﷲ که راهی برای ثبتنام شما در دانشگاه پیدا میکنند.»
فردای آن روز به دفتر استاد رفتم. پیرمرد همراه من پیاده از حوزه تا نیروی انتظامی به راه افتاد. مرا – خاطرم نیست – به فرمانده نیروی انتظامی یا مسئول دیگری معرفی و مشکلم را در میان گذاشت. هر چه آن آقا اصرار کرد که حاج آقا شما تشریف ببرید ما مشکل فلانی را حل میکنیم، استاد قبول نکرد و گفت: نه، چون فوری است، من هم میمانم تا با هم برویم. همین باعث تسریع در اقدام شد و من اجازه و امکان تحصیل همزمان در حوزه و دانشگاه را یافتم.
استاد دوراندیش ما، هرگز مثل بسیاری از دیگر علمای حوزه، موضع سلبی در برابر علوم مدرن نداشت. نه تنها مدرسه و دانشگاه طلبههایش را منع و تحریم نمیکرد، بلکه آگاهانه تشویق، تسهیل و تنظیم مینمود. آموختههای ما از او بسیار است و خاطرات گفته و ناگفته، گفتنی و ناگفتنیها فراوان. دفتر خاطره از چنین انسانهای بزرگی را میتوان گشود اما همه را کی و چگونه میتوان نوشت؟ فقط باید لحظههای حضور در محضرش را به جان نیوشید نه آنکه جامه کلام پوشید.
ناشناس
آقای نجمی وآقای تاران -شیخ احمد رضوانی درست است