مباحثات

رسانه فکری تحلیلی حوزه و روحانیت

در گفت‌وگویی که پیش روی دارید، آیت‌ﷲ سید حسن طاهری خرم آبادی از شاگردان دیرین و مجاهد امام، به پاره ای از خاطرات خویش در این موضوع اشارت گویا و روشنگری دارند که می‌تواند یاور تحلیلگران تاریخی در این مقوله باشد. با سپاس از ایشان که به رغم کسالت با نیکدلی و تواضع فراوان، پذیرای گروه گفت و گوی یادآور شدند.

با تشکر از جناب عالی که با وجود کسالت لطف کردید و به ما وقت دادید. به رغم اینکه موضوع بحث ما جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و روشنفکران است، قبل از ورود به بحث، مناسب است بفرمایید از چه تاریخی وارد فعالیت‌های مرتبط با جامعه مدرسین شدید و از لحاظ رتبه بندی که در فعالیت جامعه وجود دارد، کدام مقطع زمانی از فعالیت جامعه را کارآمدتر می‌دانید؟

taheri-khoramabadiبسم ﷲ الرحمن الرحیم. همان طور که در اسناد هم مشخص است، جامعه مدرسین» همزمان با شروع حرکت مبارزاتی امام، توسط عده ای از شاگردان مبرز ایشان و مدرسین شاخص حوزه که به مبارزه هم اعتقاد داشتند، پا گرفت، اما به دلایلی نتوانست مدت زیادی به کار خود ادامه بدهد، چون ساواک برخی از افراد را شناسائی و دستگیر کرد و بالطبع باقی اعضا هم پراکنده شدند و نتیجه مطلوب از ایجاد این تشکل حاصل نشد، ولی در دور دوم فعالیت‌های جامعه که جمع زیادتری از شاگردان مبارز و مبرز امام به آن پیوستند، فعالیت‌ها بسیار منظم‌تر، مؤثرتر و پرثمرتر شد و برنامه‌ریزی‌های جامعه مدرسین در این دوره سبب شد که پیام انقلاب به شکل منظم‌تری به اقصی نقاط کشور برسد و با توجه به هماهنگی‌ای که با سایر اقشار و گروه های متدین و مبارز پیدا کرد، توانست نقش بسیار بارزی را در تکوین انقلاب پیدا کند، البته غیر از جامعه مدرسین، عما و روحانیون مبارز، جلسه مهم‌تری هم در تهران و مشهد داشتند که این جلسه به رغم اینکه بعد از تشکیل جامعه و تقریبا به موازات تشکیل جامعه روحانیت مبارز تهران شکل گرفت، در واقع به جامعتین خط می‌داد.

از ویژگی‌های این جلسات جهت دهنده که توانست تشکل‌های روحانی تهران و قم و مشهد را به هم وصل و با هم متحد و برنامه ریزی‌های منسجمی را پیگیری کند نکاتی را ذکر بفرمایید.

فکر می‌کنم در حدود سال ۱۳۵۵ بود که مرحوم شهید بهشتی با مقام معظم رهبری و آقایان واعظ طبسی و ربانی املشی در مشهد، جلسه‌ای را برگزار کردند و تصمیم گرفتند که به شکلی منظم، محافلی را برای پیگیری مسائل مبارزه تشکیل بدهند. نظر مرحوم آقای بهشتی این بود که تعدادی از روحانیون مبارز با معیارهای مشخص، دور هم جمع شوند و در جلسه ای سری که حتی خانواده‌ها هم از آن اطلاع نداشته باشند به بررسی مسائل روز و اتخاذ تصمیمات مناسب در آن مقطع بپردازند. این جلسات یکی دو بار در ماه تشکیل می‌شد و محل آن هم ثابت نبود، گاهی در قم، گاهی در تهران و گاهی در مشهد بود. معیارهایی هم که برای حضور در این جلسه در نظر گرفته شده بود، توسط خود مرحوم آقای بهشتی مطرح شد که بخشی از آن‌ها عبارت بودند از: اعتماد به خود شخص، اهل معنویت بودن او، خلیق و انقلابی بودن او و دوری از شائبه شهرت طلبی.

بعد از مدتی که از زمان تشکیل جلسه گذشت، حضرت امام هم در جریان این جلسات قرار گرفتند و زمانی که آقای جنتی به عتبات سفر کردند، جریان را برای ایشان نقل کردند، بعد هم آقای موحدی کرمانی در سفری که به عتبات داشتند، مطلب را برای امام بیان کردند. خود من هم زمانی که به نجف برای دیدار با امام رفتم، جریان را با ایشان در میان گذاشتم و تصمیمات جلسه را به اطلاع امام رساندم و سؤالاتی را که برای آقایان مطرح شده بود، عنوان کردم. البته امام هم متقابلا پیام‌هایی را به جلسه دادند. از چیزهایی که یادم هست مرحوم امام به شکل مؤکد، هم به آقای جنتی و هم به آقای موحدی گفته بودند این بود که چرا آقای مطهری در جلسه نیست؟ ایشان هم باید حتما در جلسات شما حضور داشته باشد.

مگر آقای مطهری به جلسه نمی‌آمدند؟

آقای مطهری چندان با محدود شدن روحانیت در قالب یک تشکل یا حزب، موافق نبودند و البته افرادی هم در این نوع فکر با ایشان شریک بودند، از جمله آقای مهدوی کنی که هنوز هم همین دیدگاه را دارند. این‌ها معتقد بودند که روحانیت باید جنبه پدری خود را حفظ کند و نباید خود را در حزب محصور کند. البته من باید بر این نکته تاکید کنم که مرحوم آقای مطهری با نظم و وجود هماهنگی بین عناصر مبارزه، مشکلی نداشت، اما به این صورت که جمعیتی را تشکیل بدهیم و نام خاصی را روی آن بگذاریم و مردم را برای پیوستن به آن دعوت کنیم، مخالف بودند. بعدها که انقلاب پیروز و حزب جمهوری تشکیل شد، باز هم آقایان مطهری و مهدوی کنی نظر مساعدی نداشتند.

قبل از ورود به بحث مصادیق، تعاملات جامعه مدرسین با گروه های روشنفکر وقت، در کل بفرمایید که نگاه اعضای جامعه به گروه‌هایی که با نوعی رویکرد تجدید نظر طلبی فکری و نوگرائی دینی در عرصه مبارزه حاضر می‌شدند، چه بود و به طور کلی جامعه چه شیوه ای را در برابر این‌ها اتخاذ می‌کرد؟

طبعا اگر این افراد اصول مسلم اسلام مثل توحید و نبوت و … را قبول داشتند، برخورد «جامعه مدرسین» با این‌ها، دست کم در آغاز، نوعی برخورد اصلاحی بود، یعنی در عین این که سعی داشتند آن‌ها را طرد نکنند، اما تلاش می‌کردند که آن‌ها را کنترل و در صورت امکان فضائی را ایجاد کنند که به اشتباهاتشان پی ببرند. خاطرم هست وقتی سران گروه مجاهدین دستگیر شدند و در آستانه اعدام قرار گرفتند، خانواده‌هایشان در اعتراض به این مسئله در منزل مرحوم آقای شریعتمداری متحصن شدند. ما هم به عنوان کسانی که به این‌ها به چشم گروهی مذهبی و در حال مبارزه با رژیم نگاه می‌کردیم، تلاش کردیم مانع از اعدام آن‌ها بشویم. فضلا و مدرسین حوزه هم در آن مقطع به منزل آقای شریعتمداری رفتند. در آن زمان ارتباط مرحوم آقای گلپایگانی با رژیم قطع بود، در نتیجه این گونه مراجعات و وساطت‌ها با آقای شریعتمداری بود. خاطرم هست در میان جمعی که به منزل آقای شریعتمداری رفتیم، به جز من، مرحوم آقای مشکینی، مرحوم آقای قدوسی، مرحوم آقای ربانی املشی و مرحوم حیدری نهاوندی و چند نفر دیگر هم وجود داشتند. البته بعد از چند روز عده‌ای از افرادی که در آنجا بودند، دستگیر شدند، علت هم این بود که خبر تشکیل جلسه و تحصن بین مردم و طبعا جاسوسان رژیم منتشرشده بود و رژیم هم بی کار ننشست. البته در نهایت، همه آن‌ها را اعدام کردند و ما هم از اعدام آن‌ها بسیار متأثر شدیم. یادم می‌آید که پدر رضائی‌ها به قم آمده بود و از وضعیت فرزندش و از عبادت او و سرکارش با نهج‌البلاغه صحبت می‌کرد.

بعد از این مقطع یعنی کشته شدن سران اولیه مجاهدین، گرایشات انحرافی و التقاطی در میان آن‌ها بروز بیشتری پیدا کرد. خاطرم هست که پس از گذشت مدتی، شخصیت‌های مبرز انقلاب از قبیل مرحوم آقای مطهری و دیگران از فعالیت‌های آن‌ها راضی نبودند و نگران شده بودند. آقای مطهری در یکی از جلسات خصوصی که در قم تشکیل شد، گفتند: «این‌ها مواضع درستی ندارند. من خودم از کسانی بودم که برای جلوگیری از اعدام حنیف نژاد و رضائی‌ها بسیار در تکاپو بودم. در آن زمان برای انجام کاری شخصی به تهران رفته بودم و فرصت کردم که روزنامه و مجله بخرم. وقتی به قم رسیدم، در مسجد فاطمیه به آقای ربانی املشی برخورد کردم، اولین مطالبی که مطرح کردم این بود که آیا آن‌ها را اعدام کردند یا نه؟ آقای ربانی تعجب می‌کرد که تو با این همه گرفتاری که داری، چطور به فکر آن‌ها هستی، اما بعدها که به شکل شفاف‌تر با فکر و عمل آن‌ها مواجه شدم، به انحرافاتشان پی بردم. علی‌الخصوص در مقطعی که خود آقای خمینی هم حاضر نشدند به رغم تلاشی که آن‌ها در نجف کردند، تأییدشان کنند».

اشاره کردید که برای مجاهدین اولیه نگران بودید و تلاش می‌کردید که اعدام نشوند. آیا معتقدید که انحرافاتی که پیش آمد، در فکر مجاهدین اولیه هم ریشه داشت یا بعدها به وجود آمد؟

ما بعدها متوجه شدیم که برخی از اعضای مجاهدین به خاطر اینکه می‌خواستند در یک بستر اسلامی حرکت کنند، قاعدتا باید شعارهایی را از اسلام انتخاب می‌کردند، بنابراین بخشی از بانیان سازمان می‌خواستند از مقدسات اسلامی به عنوان سپر استفاده کنند و به آن اعتقاد واقعی نداشتند. البته ممکن است که عده ای در میان آن‌ها فریب خورده و تصور کرده باشند که اسلام واقعی همین است و واقعا هم اهل نماز و روزه و عبادت بوده باشند، اما کلان و مجموعه این افراد، جمعی نبودند که با توجه به شاخص‌های روشنی که در اسلام وجود دارد، بشود بر آن‌ها نام اسلامی گذاشت.

از دیگر جریانات پرنفوذ و در عین حال تجدیدنظر طلب مذهبی که در آن زمان ظهور کرد، جریان دکتر شریعتی بود که با توجه به ماهیت فکری آن، واکنش‌های مختلفی را در میان جوامع مذهبی و به ویژه روحانیون بر می‌انگیخت. رویکرد جامعه مدرسین نسبت به فعالیت‌ها و ابداعات دکتر چه بود؟

درباره دکتر شریعتی از دو جنبه می‌توان بحث کرد. یکی اینکه آیا ایشان در آن فضا که بخش زیادی از جوان‌ها برای مبارزه با رژیم انگیزه داشتند، توانست تأثیر بگذارد؟ مسلما پاسخ این سؤال مثبت است، یعنی عده ای بودند که در عین گرایش به اسلام، علاقمند و تابع سخنان نو و جدید بودند و سخنان دکتر شریعتی هم با این نوع تفکر هماهنگی داشت، بنابراین، ایشان توانست عده زیادی را جذب کند، اما از این جنبه که وقتی افکار و سخنان دکتر شریعتی را در میزان اندیشه اصیل اسلامی چون مثل قرآن و معصومین می‌گذاریم چه جوابی می‌گیریم. بالطبع به مبانیت های جدی با برخی از اصول و حتی مسلمات اسلام برمی خوریم. شاید بشود گفت از اولین کسانی که نسبت به این انحرافات واکنش نشان داد، مرحوم آقای مطهری بود. من این را از آزادگی آقای مطهری می‌دانم که در مقطعی که تشخیص داد وجود این شخص می‌تواند برای بسط اندیشه اسلامی و آشنا کردن جوان‌ها با معارف دین، موثر باشد، خودش اقدام کرد و ایشان و پدرش را به حسینیه ارشاد آورد، اما بعد از مقطعی وقتی احساس کرد آنچه اتفاق افتاده به ضد خودش بدل شده و نه تنها مقصود و مراد اصلی ایشان که جذب جوان‌ها به معارف دینی بوده، تأمین نمی‌شود، بلکه سخن از اشاعه نوعی تفکر التقاطی و نامتجانس با اصول اسلام هست از ایشان فاصله گرفت.

جنابعالی با مرحوم شهید مطهری ارتباط نزدیک و صمیمانه ای داشتید و در جریان حساسیت‌ها و اقدامات ایشان در خنثی کردن فعالیت گروه‌ها و چهره های التقاطی بودید. از این جنبه که طبعا به مسئله دکتر شریعتی هم می‌تواند مربوط باشد، چه خاطراتی دارید؟

خاطرم هست که در حدود سال ۵۴، رژیم به حرکت برخی از طلاب در مدرسه فیضیه، بر چسب مارکسیست اسلامی زد. برخی از علما و روحانیون به این نتیجه رسیده بودند که در شرایط کنونی، ضرورت ایجاب می‌کند که با فعالیت‌های فرهنگی، من جمله انتشار نشریه، از رسوخ این ذهنیت که روحانیون و گروه های چپ همسو هستند، جلوگیری شود. از جمله کسانی که در این مورد بسیار حساس بودند، آقای مطهری بود. بعضی‌ها در آن مقطع، حساسیت ایشان را نداشتند و یا دغدغه‌های ایشان را آن گونه که باید درک نمی‌کردند، یعنی به رغم اینکه می‌دانستند کسانی هستند که با تز «اسلام منهای روحانیت» موافق هستند، اما مواجهه با این‌ها را صلاح نمی‌دانستند. مرحوم آقای مطهری معتقد بود که باید با جدیت و از همین حالا باید راهمان را از آن‌ها جدا کنیم.

بعد از بحث و گفتگوهایی که در این مورد صورت گرفت، آقایان به این نتیجه رسیدند که از امام نظر خواهی کنند و بنده هم از طرف آن‌ها مأمور شدم که این کار را انجام بدهم، لذا نامه ای به محضر امام نوشتم و در آن، این دو نظریه را بی کم و کاست مطرح کردم و گفتم نظر آقای مطهری این است و نظر بعضی از آقایان دیگر نیز این است. نامه را هم به سختی و توسط مسافری مطمئن به نجف فرستادم. امام در جواب نامه، مطالبی را یادآوری و در یکی از فرازهای آن، با اشاره به اختلاف آقایان با آقای مطهری، به صراحت گفتند که حق با آقای مطهری است و کسانی که شعار دین منهای روحانیت را می‌دهند، در واقع نه دین را می‌خواهند نه روحانیت را، منتهی چون به صراحت نمی‌توانند بگویند با دین مخالفند، سعی می‌کنند متولیان و مفسران اصیل آن را مورد هجمه قرار بدهند و در این حمله بعدی، اصل دیانت را هم از بین ببرند، چون وقتی تفسیر درستی از دین وجود نداشته باشد، هر سخنی را می‌توان به دین بست و در نهایت آن را استحاله کرد. این مسئله بسیار مهمی بود که امام در آن شرایط، به رغم همه دغدغه هایی که وجود داشت، حق را به آقای مطهری دادند.

taheri-manchester

مرحوم آقای مطهری به دلیل همین مخالفت‌ها، در یکی دو سال آخر نهضت به شدت مورد حمله و حتی بایکوت نیروهای به ظاهر مسلمان و انقلابی بود! خاطرم هست که در سال ۱۳۵۶ به خاطر بیماری فرزندم مجبور شدم به انگلستان بروم. در همین ایام هم مرحوم علامه طباطبائی برای معالجه به منچستر تشریف آورده بودند و مرحوم آقای مطهری هم ایشان را همراهی می‌کردند. علت همراهی مرحوم مطهری با مرحوم علامه این بود که چون سخنان و پاسخ‌های مرحوم علامه، مجمل و در مواردی هم غامض بود، مرحوم آقای مطهری تلاش می‌کردند که این مطالب برای مخاطبین قابل فهم تر کنند و در واقع مطالب مرحوم علامه را شرح و بسط می‌دادند. در این سفر یک ماهه، ۱۵ روز آقای دکتر احمدی مرحوم علامه را همراهی می‌کردند و ۱۵ روز هم آقای مطهری. من در آن روزها می‌دیدم که طرفداران مجاهدین خلق و دکتر شریعتی به دلیل مخالفت مرحوم آقای مطهری با افکار انحرافی و تند آن‌ها، نه تنها ایشان، بلکه مرحوم علامه طباطبائی را هم نفی و دیگران را از حضور در جلسات آن‌ها ممانعت می‌کردند. کار به جایی رسید که وقتی دانشجویان مذهبی قصد داشتند در دانشگاه منچستر برای آقای مطهری جلسه سخنرانی و پرسش و پاسخ تشکیل بدهند، مخالفین ایشان مانع شدند و نظرشان هم این بود که اگر آقای مطهری در این دانشگاه صحبت کند، برد تبلیغاتی آن زیاد خواهد بود! بعدها خود آقای مطهری هم به من گفتند که این‌ها نگذاشتند جلسه سخنرانی من در دانشگاه برگزار شود. همین آقای سروش هم که در آن زمان از آشنایان آقای مطهری بود، وقتی ایشان و مرحوم علامه به انگلستان رفتند، عمدا به آمریکا رفت! مرحوم مطهری می‌گفت ایشان رفت که ما او را نبینیم و با ما مواجه نشود!

اگر بخواهیم به برخی از جریانات تجدید نظر طلب در حوزه بپردازیم، طبعا نگاه به پدیده کتاب «شهید جاوید» و رخدادهای بعد از آن در زمره یکی از مهم‌ترین عناوین و سرفصل‌های این بررسی خواهد بود. این از مسلمات است که اکثریت قاطع جامعه مدرسین، مفاد کتاب را قبول نداشتند، اما در محذوراتی قرار گرفتند که طبعا بیان خاطرات و تفصیل آن را به شما وا می‌گذاریم. شخص شما در آن مقطع چه نگاهی به این مقوله داشتید و خاطرات شما چیست؟

همان طور که شما اشاره کردید، به این کتاب از دو جنبه می‌توان نگاه کرد. یکی از جنبه علمی و دیگری از جنبه بازتاب مطالب این کتاب است. از جنبه اول مسلما مضمون این کتاب انکار علم امام بود و از طرفی هدف امام را در واقعه کربلا، شهادت طلبی ندانسته بود و این برخلاف اعتقاد شیعه است. همان طور که شما هم به درستی اشاره کردید، اکثریت اعضای جامعه مدرسین و شاگردان امام با این تحلیل مخالف بودند و بنده هم از کسانی بودم که به شدت با این کتاب مخالف بودم. بسیاری دیگر هم همین موضع را داشتند و حتی ردیه هم نوشتند. می‌دانید که مرحوم آقای اشراقی و مرحوم آقای فاضل لنکرانی «رحمه ﷲ علیهما» که از شاگردان و منسوبین نزدیک امام بودند، ردیه ای بر کتاب «شهید جاوید» نوشتند، هر چند عده ای از تندروها و انقلابی نماها به آن‌ها هم اعتراض کردند! اما از جنبه دوم یعنی بازتاب آن، بنده هیچ تردیدی ندارم که اگر این کتاب صرفا مربوط به شخص آقای صالحی نجف آبادی بود، هیچ وجه قضیه چنین بازتابی پیدا نمی‌کرد و شاید اتفاق مهمی هم پیش نمی‌آمد. در واقع بازتاب شهید جاوید بیش از آنکه به شخص مؤلف برگردد، به دو تقریط نویس شناخته شده و شاخص آن برمی‌گشت با اینکه در آن تقریظ هم به بی ایراد بودن محتوای کتاب تصریح نشده بود، اما این کتاب بهانه ای برای کوبیدن انقلاب و راه حضرت امام شد. حرف مخالفین این بود که این‌ها منکر علم امام و هدف و شهادت طلبی آن حضرت هستند و این مسئله عده دیگری را برانگیخته بود که به خاطر سابقه و اهمیت نقش آقای مشکینی و آقای منتظری در انقلاب، به ناچار از آن‌ها دفاع کنند. البته نکته ای که در تفسیرها، کمتر می‌بینیم، این است که رژیم از جنبه دیگری هم از نشر این کتاب بیمناک بود در این کتاب، هدف امام حسین(ع) تشکیل حکومت اسلامی و در دست گرفتن حکومت و خلع بنی امیه و یزید از حکومت عنوان شده بود و این مسئله برای رژیم بسیار گران تمام می‌شد و این‌ها بجز سرکوب آقایان منتظری و مشکینی در صدد بودند که اساسا فکر تشکیل حکومت اسلامی از طرف امام حسین(ع) را هم بکوبند و اجازه ندهند که این اندیشه، بسط پیدا کند، چون ممکن بود عده ای از آن را مشابه سازی کنند، کاری که انقلابیون در همان زمان داشتند انجام می‌دادند، یعنی مسئله فراتر از تسویه حساب رژیم با این دو نفر بود و آن‌ها در مبنا مشکل داشتند. این مسئله طبعا جدای از درستی یا نادرستی کتاب آقای صالحی بود.

از واکنش‌های شاگردان امام و چهره های شاخص حوزه در برابر نشر این کتاب چه خاطراتی دارید؟

طبعا بسیاری از آقایان که در جریان بودند، به تناسب، صحنه‌ها و برخوردهایی را دیده‌اند، اما من به علت نزدیکی و آشنائی با مرحوم آقای مطهری نکته جالبی را از ایشان نقل می‌کنم. آقای صالحی بعد از نوشتن کتاب، آن را به آقای مطهری داده بود تا ایشان نظر بدهند. آقای مطهری فرموده بودند از این نظر که بحث علمی مطرح می‌شود و این مسئله مهم مورد مداقه قرار می‌گیرد و سایر افراد هم تحریک می‌شوند که در این مورد سخن بگویند، کار خوبی است. آقای صالحی هم این سخن را به عنوان تائید ایشان بر کتاب گرفت و اعلامیه ای را منتشر کرد و مدعی شد که آقای مطهری هم مؤید مطالب کتاب اوست! روزی از خیابان ارم عبور می‌کردم که دیدم آقای مطهری در به در به دنبال آقای صالحی می‌گردند. یادم نیست که آیا کسی هم همراهشان بود یا نه. ایشان می‌پرسیدند آقای صالحی کجاست؟ و بعد گفتند: «ایشان اعلامیه داده و مرا مؤید این کتاب دانسته. من مؤید این کتاب نیستم و با نتیجه گیری ایشان مخالفم. من فقط این نکته را تأیید کردم که ایشان مباحث تاریخی را در مسیر مباحث علمی قرار داده و کارش از این نظر خوب است، اما استنتاج ایشان را قبول ندارم». البته می‌دانید که جواب‌های متنوعی به این کتاب داده می‌شد و در یک نگاه کلی این جواب‌ها بر دو قسم بودند. بعضی از جواب‌ها جنبه جنجالی داشتند و چه در نوشته‌ها و چه در سخنرانی‌ها، حتی ناسزاهایی هم به گوش می‌رسید، اما بعضی از جواب‌ها بسیار متین بودند و به جنبه های علمی قضیه می‌پرداختند، مثل جزوه ای که مرحوم علامه طباطبائی درباره علم امام منتشر کردند، یا جوابیه ای که آقای صافی نوشتند یا جوابیه‌ای که آقای استادی نوشتند و همین طور یادداشت هایی که بعدها از آقای مطهری در این زمینه منتشر شد.

از دیگر جریانات مرتبط با شهید جاوید، پیدایش باند مهدی هاشمی در درون حوزه بود و چون این جریان از بطن روحانیت بیرون آمد، طبعا آثار زیادی بر جا گذاشت. فعالیت‌های این گروه تا چه حد توانست حساسیت علما و اعضای جامعه مدرسین را برانگیزد؟

mehdi-hashemiمن شخص آقای شمس آبادی را نمی‌شناختم، ولی اجمالا می‌دانستم که در برابر مطالب کتاب «شهید جاوید» و افکار دکتر شریعتی ایستادگی و در منابر و مجالس، مسائل را مطرح می‌کرده است. طبعا عده زیادی قتل آقای شمس آبادی را به سید مهدی هاشمی و تندروهای اصفهانی نسبت می‌دادند. مسلما این گونه رفتارها نه تنها خدمتی به انقلاب نبود، بلکه موجب بی اعتباری انقلابیون می‌شد، چون طیفی که آقای شمس آبادی در زمره آن‌ها بود، از جمله کسانی بودند که به شدت به حب ائمه و ولایت شهرت داشتند و در مقابل جریان سید مهدی هاشمی کسانی بودند که عملا به دوری از این نوع ولایت پذیری شهرت داشتند. در افواه این طور شایع شده بود که یک سید روحانی به خاطر دفاع از اهل بیت توسط کسانی که دست کم به ضد ولایت بودن مشهور شده بودند، کشته شده است، از این جنبه برای مبارزین بسیار دشوار بود که چنین چیزی به آن‌ها نسبت داده شود و رفتار یک گروه تندرو و سرخود اتهاماتی را متوجه کلیت جریان مبارزه کند. البته بعدها سید مهدی و طیف او به قتل هایی که انجام داده بودند از جمله به قتل مرحوم شمس آبادی اعتراف کردند. مرحوم شمس آبادی اگر مخالف نهضت هم می‌بود، دلیلی بر قتل او نبود و اگر نگوییم که او سید و پیرمرد با سابقه ای بود، دست کم مسلمان که بود. البته مجالس ختمی هم که برای مرحوم آقای شمس آبادی برگزار شدند، بسیار باشکوه بودند. مرحوم آقای گلپایگانی، هم پیام مفصلی دادند و هم هیئتی را به نمایندگی از سوی خود به اصفهان فرستادند.

با توجه به ارتباطاتی که شما با شخص سید مهدی داشتید، به لحاظ فکری و شخصیتی، او را چگونه یافتید؟ به عبارت دیگر شاید بشود از راه شناخت ویژگی‌های شخصیتی افراد، رهیافتی به شناخت نوعی از تفکر را پیدا کرد.

شناخت نزدیک من از سید مهدی مربوط به بعد از انقلاب است. می‌دانید که طیف مهدی هاشمی در اصفهان تندروی‌های بسیار زیادی داشتند. این تندروی‌ها در درجه اول موجب اختلاف و جدائی بین مرحوم آقای خادمی و آقای طاهری اصفهانی شد. می‌دانید که آقای خادمی از علمای شاخص اصفهان و در واقع در حد یک مرجع تقلید بود. ایشان مردی بسیار با فضیلت و معتقد به مبارزه بود و از همان روز اول نهضت به دین امام آمد و وکالت ایشان را در اصفهان به عهده داشت، شهریه ایشان را می‌پرداخت و در عین حال به جد در مقابل طرفداران کتاب «شهید جاوید» بود. البته از آن طرف هم آقای طاهری اصفهانی در صف اول مبارزه قرار داشت و طیف مهدی هاشمی از طرفداران ایشان محسوب می‌شدند. این گروه موجب شدند که بین این دو چهره و طبعا جریانات و گروه های مرتبط با هر یک، اختلاف ایجاد شود. بعد از انقلاب، کمیته های اصفهان زیر نظر آقای خادمی بود و جریان سید مهدی به شدت فشار می‌آورد که کمیته‌ها باید منحل بشوند. ائمه جمعه اصفهان هم که متأثر از آقای خادمی بودند با این پیشنهاد مخالفت می‌کردند. خاطرم هست که در همان ایام از طرف امام به اتفاق آقای یزدی و آقای مهدوی کنی به اصفهان رفتیم که به اختلافات پایان بدهیم که در نهایت موفق به این کار نشدیم. در همان روزها بود که مهندس بحرینی، رئیس کمیته انقلاب، به دست همین تندروهای اصفهانی کشته شد. اما از زمانی که من نماینده امام در سپاه پاسداران شدم، شناخت بیشتری از سید مهدی پیدا کردم. او رئیس نهضت‌های آزادی بخش بود. در آن زمان اطلاعات سپاه گزارش هایی درباره عملکرد سید مهدی به من می‌داد. ما با آقای منتظری ملاقات می‌کردیم و ایشان را در جریان فعالیت‌های این گروه قرار می‌دادیم. البته متأسفانه آقای منتظری حرف‌های ما را قبول نمی‌کرد و در هیچ یک از جلساتی که با اعضای جامعه مدرسین با ایشان داشتیم و حتی جلساتی که افرادی مثل آقای مهدوی کنی و آقای جنتی با ایشان داشتند، قانع نمی‌شد و می‌گفت شناختی که من از سید مهدی دارم، شما ندارید! این در حالی بود که امام از همان ابتدا نسبت به این طیف حساس بودند و اخبار مربوط به فعالیت‌های آن‌ها را پیگیر می‌شدند.

برای ختام مصاحبه، مایلیم داستان پرماجرای سفر خودتان را در زمان اوج‌گیری انقلاب اسلامی در سال ۵۷ به نجف و دیدارتان با امام را برای ما نقل کنید.

در ماه رمضان ۵۷ من برای سخنرانی به تبریز دعوت شدم. در مسجدی که شب‌ها منبر می‌رفتم، شهید قاضی طباطبائی نماز جماعت می‌خواند و بعد هم پای منبر می‌نشست. فکر می‌کنم اگر حمایت‌های ایشان نبود در همان روزهای اول و دوم مرا دستگیر و به تهران اعزام می‌کردند. وقتی از تبریز برگشتم، با شهید بهشتی و جناب آقای مهدوی کنی تماس گرفتم. همین طور با آقای مروارید که از انقلابیون جدی بود شهید بهشتی در این دیدار پیشنهاد کردند که من به نجف بروم و ضمن دیدار با امام پیام‌های برخی از انقلابیون و درخواست‌های آن‌ها را با امام مطرح کنم. طبیعی بود که من مشکل خروج از ایران را داشتم، چون ما را ممنوع‌الخروج کرده بودند. بنابراین بعد از مشورت با دوستان بنا شد که من ابتدا به سوریه و از آنجا به عراق بروم و برای سوریه ویزا بگیرم. شهید بهشتی گفتند که من نامه‌ای برای امام موسی صدر می‌نویسم و شما می‌توانید از طریق ایشان برای عراق ویزا بگیرید.

قرار بود چه سؤالاتی را با امام مطرح کنید؟

یکی از سؤال‌ها در مرود تشکیل گروهی مسلح و انجام مبارزه مسلحانه بود، چون در آن زمان گروه های مسلحی چون سازمان مجاهدین بودند و برخی از گروه‌های دیگر مثل مجاهدین انقلاب اسلامی هم کارهای مسلحانه می‌کردند. سؤال این بود که آیا صحیح است که روحانیت هم وارد این عرصه شود و دست به کارهای مسلحانه بزند؟ می‌دانید که در آن مقطع اساسا زمینه انجام این فعالیت‌ها وجود داشت و در این مورد هیچ قبحی هم احساس نمی‌شد. این نگاه منفی‌ای که نسبت به مبارزات مسلحانه در دوره های بعد به وجود آمد، معلول آشکار شدن دیدگاه امام در این مورد بود.

علاوه بر این، در آن مقطع زمزمه تشکیل حزب و آزادی احزاب در روزنامه‌ها به گوش می‌رسید. دیدگاه دوستان روحانی و مبارز این بود که در چنین وضعیتی صحیح نیست که بنشینیم و نظاره کنیم و افراد مختلف و گروه‌ها، حزب تشکیل بدهند و ما از صحنه کار برویم و فعالیت‌های انقلابی مان را در قالب حزب، سازماندهی نکنیم. سؤال این بود که آیا ایشان اجازه تشکیل چنین حزبی را می‌دهند یا نه؟

emam-musa-sadrمن در قبل از سفر، به منزل مرحوم شهید مطهری رفتم و چون ایشان هم مطلع شده بود که قرار است به سفر بروم، پیام‌هایی را برای امام داشتند که من آن موارد را یادداشت کردم. فردا صبح ایشان به فرزندشان دستور دادند که مرا با ماشین به فرودگاه برساند و من از منزل آقای مطهری راهی فرودگاه شدم و به دمشق پرواز کردم. وقتی به دمشق رسیدم، در مسافرخانه ای در اطراف میدان مرجع، اتاقی را اجاره کردم و سپس به زینبیه رفتم. بعد از زیارت به طلبه‌ای برخوردم و سراغ آقای صدر را گرفتم و او گفت که اتفاقا قبل از شما به زیارت آمد و بعد به منزلش برگشت. پس از مقداری جستجو، منزل ایشان را پیدا کردم و به محافظین منزل گفتم که من فلان کس هستم و از طرف آقای دکتر بهشتی نامه‌ای را برای ایشان آورده‌ام. ایشان به اتاقی که معمولا ملاقات‌ها در آنجا انجام می‌گرفت آمدند و من از ایشان استقبال صمیمی و گرمی را دیدم. نامه آقای بهشتی را به ایشان داد و ایشان مطالعه کرد و گفت امشب ملاقات‌هایی دارم و تا ساعت ۱۲ شب اینجا هستم. بعد از آن به لبنان می‌روم. شما هم برو و ساک و اثاثیه‌ات را از هتل بگیر و دستور دادند که مرا با ماشین به هتل ببرند تا وسایلم را بردارم. ساعت ۱۲ شب که شد، به همراه آقای صدر و شیخ محمد یعقوب که با ایشان ربوده شد، به طرف لبنان حرکت کردیم. در ماشین، امام موسی صدر و بنده در عقب نشسته بودیم با یک راننده و یک محافظ در جلو و در ماشین دیگر هم شیخ محمد یعقوب با دو محافظ دیگر حضور داشت. در طول مسیر صحبت‌های مختلفی با آقای صدر به میان آمد، از جمله اینکه ایشان گفت الان تلفنی به من خبر دادند که شریف امامی نخست وزیر شد.

بعدها متوجه شدیم که این اطلاعات را قطب‌زاده به ایشان می‌داد. نکته جالبی که من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم این است که ایشان اضافه کرد من عازم لیبی هستم و تاکنون هم به لیبی نرفته‌ام. درپی این هستم که سه جناح مصر، لیبی و سوریه را به هم نزدیک کنم. ایشان اعتقاد داشت که نزدیک شدن این سه کشور به هم در پیروزی انقلاب تأثیر مضاعفی دارد. خاطرم هست که ایشان بسیار به این سفر امید بسته بودند و متأسفانه این همان سفری شد که در آن ربوده شدند. به اتفاق به بعلبک و سپس به بیروت رفتیم. آقای صدر به شیخ علی پاکستانی دستور داد که گذرنامه مرا برای گرفتن ویزا به سفارت عراق ببرد و سفارش کردند که بعد از انجام مسافرت به عراق، با هواپیما به بیروت مراجعت کنم. ظاهرا می‌خواستند بعد از برگشت از لیبی در باره سفری که انجام می‌دادم، از من سؤالاتی را بپرسند. به هر حال آقای صدر به سفر رفتند و متأسفانه در موعد مقرر هم برنگشتند و کم‌کم شایعه مفقود شدن ایشان قوت گرفت. این در حالی بود که شیخ علی پاکستانی هم بعد از چند روز به من اطلاع داد که با ویزای شما موافقت نکرده‌اند. من دیدم که ماندنم در بیروت به صلاح نیست و خبری هم از آقای صدر نشد. تصور کردم با رفتن به مصر، می‌توانم از آنجا برای عراق ویزا بگیرم و در عین حال اماکن دیدنی مصر، از جمله اهرام را هم ببینم. به مصر رفتم و به سفارت عراق مراجعه کردم. آن‌ها گفتند چون شما ایرانی هستی، باید از سفارت ایران نامه بیاوری! من فکر کردم اگر به سفارت ایران بروم، اولا آن‌ها این نامه را نخواهند نوشت و ثانیا ممکن است با توجه به سوابقی که داشتم برایم گرفتاری به وجود بیاید و این را به مصلحت ندیدم و مجددا به سوریه برگشتم. در سوریه که بودم، آقای سید حمید روحانی پیشنهاد کرد که با گذرنامه جعلی و به شکل قاچاق به عراق بروم. آن گذرنامه متعلق به خود آقای روحانی بود و عکس مرا روی آن چسباند و مهر هم روی آن زدند.

الان که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم چه کارهای خطرناکی می‌کردیم! با تمام نگرانی‌هایی که وجود داشت از فرودگاه بغداد و گمرک آن عبور کردم. وقتی به نجف رسیدم، پس از زیارت به طرف منزل امام رفتم. وقتی وارد منزل ایشان شدم، وضعی غیر عادی را مشاهده کردم. افرادی در حال رفت و آمد بودند و آقای دعائی هم که آنجا بود، در تلاش و تکاپو بود. وقتی از دلیل این وضعیت سؤال کردم، گفتند خبرنگار لوموند در حال مصاحبه با امام است. من در قسمت بیرونی نشستم و حاج احمد آقا آمدند. در حال احوال پرسی با ایشان بودیم که خبر آوردند رژیم عراق خبرنگار لوموند را بازداشت کرد.

وقتی امام از اندرونی بیرون آمدند تا برای نماز راهی مسجد شیخ بشوند، من به ایشان سلام کردم و ایشان هم جواب دادند و نسبت به بنده اظهار لطف کردند. تا رسیدن به مسجد در خدمت ایشان بودم. معمولا وقتی بنده با امام روبرو می‌شدم، ایشان با تبسم و خوش‌رویی برخورد می‌کردند. بعد از نماز هم به بیت امام برگشتیم و من به منزل مرحوم حاج احمد آقا رفتم. عصر همان روز در اندرونی خدمت امام رسیدم و اوضاع و احوال ایران را توضیح دادم. به ویژه اتفاقاتی که در رمضان ۵۷ روی دادند. وقتی سؤال آقایان روحانیون را مطرح کردم، امام با هر دو مسئله مخالفت کردند. در مورد حزب فرمودند که کار ما کار دینی و فقهی است و ما از راه همین فقه و احکام توانسته‌ایم مسائل را تا اینجا پیش ببریم، کار ما کار حزبی نیست. یادم هست که این تعبیر را داشتند که ما بیاییم حزب تشکیل بدهیم، توده‌ای‌ها هم حزب تشکیل بدهند، دکتر بقائی هم حزب زحمتکشان را دارد، آن وقت ما در عرض و همتای این‌ها می‌شویم. فرمودند کار ما دینی و فراگیر است.

در مورد مبارزه مسلحانه هم مخالفت کردند و فرمودند ما منطق داریم و با منطق می‌جنگیم و اگر دست به اسلحه ببریم منطق ما ضایع می‌شود. خاطرم هست که در همان سفر یک روز حاج احمد آقا پاکتی را به من نشان داد که گوشه آن پاره شده بود. حضرت امام در آن پاکت برای سران کشورهای اسلامی که در سوریه گرد هم آمده بودند، تلگرافی را مخابره کرده بودند. موضوع هم در ارتباط با مفقود شدن آقای صدر بود.

منبع: نیم قرن حضور

رده‌های مرتبط

پاسخ دهید