مباحثات

رسانه فکری تحلیلی حوزه و روحانیت

چنان سرزنده بود که سن و سالش را به سختی می‌شد تشخیص داد؛ شاید به علت منش مبارزاتی‌اش بود؛ منشی که تا آخرین روزهای زندگی‌اش هم ادامه داشت. حجت‌الاسلام جعفر شجونی را می‌باید از قبیله روحانیون سیاسی و مبارز قلمداد کرد. او در ۸۴ سالگی درگذشت. اجداد وی نیز مرام طلبگی و روحانیت داشتند. «جهاد» و «مبارزه» دو ویژگی‌ای بود که شیخ جعفر، به‌واسطه‌ی آن، به خاندان اجدادش افتخار می‌کرد.‏[۱]‎  او نیز بر این دو ویژگی مداومت بسیار کرد. شیخ جعفر از همان کودکی دلبسته‌ی علوم دینی بود. در بیان احوالات دوران کودکی‌اش گفته بود: «آموزگاری داشتیم که هر هفته از تمام شاگردها می‌پرسید که می‌خواهید چه‌کاره بشوید؛ هرکس چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت دکتر، یکی می‌گفت فرماندار و یکی هم می‌گفت می‌خواهم رئیس شهربانی بشوم. همان افراد هفته‌های بعد تغییر عقیده می‌دادند و چیزهای دیگری می‌گفتند و در این میان تنها نظر من بود که اول تا آخر ثابت بود… من می‌گفتم که می‌خواهم بروم علوم دینی را بیاموزم».‏[۲]‎ وی به قم می‌رود و به جرگه‌ی طلاب علوم دینی درمی‌آید. پس از ازدواج اما به دلیل فقر معیشتی تصمیم می‌گیرد تا لباس روحانیت را کنار بگذارد و به کاسبی بپردازد. همسرش اما مانع این کار می‌شود و شیخ همچنان به جامه‌ی روحانیت ملتزم می‌ماند.

شجونی اگرچه به حوزه علمیه وارد شده بود، اما دغدغه‌ی دروس غیرحوزوی را هم در سر داشت. در حجره‌اش گاه  زبان انگلیسی را تعلیم می‌کرد. دوستان و اساتیدش اما وی را از این کار منع می‌کنند و می‌گویند: «آقا خلاف شرع است، حرام است». شجونی می‌کوشد تا در آزمونی شرکت کرده و به درجه‌ی مدرّسی نائل گردد؛ اما سید مجتبی نواب صفوی او را از این عمل منع کرده و تحذیر می‌دهد که«شجونی! تو می‌خواهی مقابل این ریش‌تراشیده‌ها بنشینی امتحان بدهی؛ فردا به تو بگویند دکتر شجونی! الیس ﷲ بکافٍ عبده؟ مگر خدا نمی‌تواند کفایت بکند؟ تو نرو آقا؛ همین‌جا تبلیغ کن و منبر برو. خدا کفایت‌کننده‌ی بنده‌اش است».‏[۳]‎ شیخ جعفر که شیفته‌ی نواب صفوی بود نیز سخن او را اطاعت کرده و از این اقدامِ درسی پای پس می‌کشد. وی در خصوص مرحوم نواب، اینچنین شیفته‌وار سخن می‌گفت: «مرحوم نواب… با آن حرارت، جذبه و با آن چهره و گیرایی عجیبی که داشت، عاشقش شدم و به ایشان علاقه‌مند گردیدم».‏[۴]‎

مرام خانوادگی شجونی و شیفتگی او به نواب صفوی کافی بود تا شیخ جعفر هم مرام مبارزاتی را پیشه گیرد. سخنرانی‌های او در نقد غیرهمفکران، نشان از این روحیه‌یِ مبارزه‌ی شیخ می‌داد. او پیش از انقلاب بارها و بارها سخنرانی‌های تند و ویرانگری علیه حاکمیت پهلوی انجام داد. شجونی از کوچک‌ترین موقعیتی بهره می‌برد تا به ایراد سخنرانی بپردازد. زمانی که مردم به منزل آیت‌ﷲ سید احمد خوانساری رفته و ایشان را دعوت به مبارزه علیه شاه می‌کردند، شجونی روی دوش مردم نشسته و سخنرانی می‌کند.‏[۵]‎ در اوج درگیری‌ها نیز شیخ رشته کلام در دست می‌گرفته و سخنرانی می‌کرده است.

پیش از انقلاب و زمانی که در صحن حرم حضرت معصومه(س) درگیری میان روحانیون و برخی افراد حامی حزب توده پیش ‌می‌آید، شیخ جعفر بالای سنگ حجره‌ای رفته و فریاد می‌زند که «از ما به جوجه چپی‌ها بگویید که به نام صلح جنگ و خونریزی نکنید». پس از آن به همراهی مردم به سوی خیابان به راه افتاده و کیوسکی را که نشریات چپی را می‌فروخته واژگون می‌کنند. شجونی بالای کیوسک ایستاده و سخنرانی می‌کند.‏[۶]‎

سابقه‌ی شجونی در مبارزات و سخنرانی‌ها سبب شده بود تا وی خدمت امام خمینی(ره) برسد و به طنز بگوید که «آقا؛ من از سال ۳۱ مبارزه کردم و شما از سال ۴۱». امام هم در پاسخ می‌گوید: «می‌دانم، می‌دانم، ارادت دارم».

او به فرزندانش هم، این مرام را تعلیم کرده بود. پسرش محمد، زمانی که پیش از انقلاب در آمریکا تحصیل می‌کرد، با پدر تماس می‌گرفت و این‌گونه گزارش احوالات می‌داد: «ما این‌جا مبارزه کردیم و ماشین شمس پهلوی را سوزاندیم و خانه‌ی او را خراب کردیم و پلیس ما را گرفته است».‏[۷]‎

سخنرانی‌های شیخ جعفر با حرارات انجام می‌شد. آیت‌ﷲ کاشانی که از نحوه‌ی سخنرانی او مطلع بوده یک بار تلفنی با وی صحبت می‌کند و می‌گوید: «آقای شجونی‌؛ یکی از لش و لوش‌های این محل ما مُرده؛ بعد از ظهر فاتحه است. ساعت چهار تا پنج این‌جا بیایید.» شجونی در آن مجلس به منبر می‌رود. «مسجد مالامال از همان لش و لوش‌هایی بود که آیت‌ﷲ کاشانی می‌گفت. چهره‌های عجیبی بودند. منبر که رفتم راجع به رفقای بد صحبت کردم؛ این منبر چنان داغ شد که به آن حرارتی که من در جوانی داشتم رسید. مرحوم آیت‌ﷲ کاشانی بلند شد، بلندگوی مرا گرفت…».‏[۸]‎

سخنرانی‌های پرحرارت شجونی اما به دستگیری‌های او نیز انجامید. وی گفته بود که پیش از انقلاب حدود ۲۵ بار مرا دستگیر کردند.‏[۹]‎ وی مورد شکنجه‌های بسیاری قرار گرفت: «آن قدر به سر و صورتم سیلی زده بودند که اصلاً نمی‌دانستم دهنم کجاست»؛‏[۱۰]‎ «بعضی از مأمورین هم واقعاً شلاق نمی‌زدند؛ به دیوار می‌زدند و به من می‌گفتند که تو فریاد بزن تا مافوق تصور کند که تو را شلاق می‌زنیم».‏[۱۱]‎ در برخی موارد، آیت‌ﷲ سید محسن حکیم واسطه می‌شود و شجونی از زندان رهایی می‌یابد.

سابقه‌ی شجونی در مبارزات و سخنرانی‌ها سبب شده بود تا وی خدمت امام خمینی(ره) برسد و به طنز بگوید که «آقا؛ من از سال ۳۱ مبارزه کردم و شما از سال ۴۱». امام هم در پاسخ می‌گوید: «می‌دانم، می‌دانم، ارادت دارم».(همان.) شجونی اما با سابقه‌ی زیادی که در مبارزات داشت، گفته بود: «با وجود این که من هم سوابقی در شلوغی منبرها داشتم، اما کسی مِهری به من نداشت».‏[۱۲]‎ او پس از پیروزی انقلاب هم روحیه‌ی انقلابی خود را حفظ کرده بود. ادبیاتی که وی در مواجهه با مخالفان خود به‌کار می‌برد، بسیار تند و تیز بود.

او البته از زبان طنز و کنایه هم بی‌نصیب نبود و از آن برای بیان خواست خود بهره می‌بُرد. زمانی که در مجلس اول شورا، جدال بر سر تعیین اسم مجلس بالا می‌گیرد، مهندس بازرگان به حالت قهر مجلس را ترک می‌کند. شجونی نزد او رفته و می‌گوید: «آقای بازرگان چه ایرادی دارد نام این مجلس را شورای اسلامی بگذاریم؟ بازرگان می‌گوید: ما که هنوز اسلامی نشده‌ایم، بخواهیم روی مجلس نام اسلامی بگذاریم؟ گفتم: همه جای دنیا رسم است ابتدا یک نام خوب می‌گذارند؛ بعد به سمت رسیدن به آن نام می‌روند. گفت: نه این حرف‌ها چیست؟ گفتم: آقای بازرگان؛ حاجی عباس علی، پدر خدا بیامرزت که اسم تو را مهدی گذاشت مگر برای این نبود که وقتی بزرگ شدی راه مهدی(عج) را بروی؟ بازرگان گفت: شجونی است دیگر کاریش نمی‌شود کرد».‏[۱۳]‎ زمانی نیز تغییر نام «ایران ناسیونال» به «ایران خودرو» باعث اعتراض‌هایی شده بو؛ شیخ جعفر اعتراض کرده و گفته بود که نامش را «اسلام خودرو» بگذارید! وی بعدها گفته بود که این تعابیر را از روی مزاح بیان کرده است. شجونی، سخن خود را به شوخی و یا جدی، بر زبان می‌آورد و از بیان خواسته‌ی خود کوتاه نمی‌آمد و از ابراز آن پروا نمی‌کرد. فرزند وی درباره‌ی این رویّه‌ پدر می‌گوید: پدرم همیشه در یک خط مشخص بود و هیچ‌گاه حزب باد نبود و حتی در قبل از انقلاب هم حرف حق را می‌زد.  این سخنی است که حجت‌الاسلام جعفر شجونی سال‌ها پیش زمانی که کودک بود نیز بدان اذعان کرده بود؛ زمانی که در کلاس درس، از آینده‌ی شغلی دانش آموزان می‌پرسیدند و «در این میان تنها نظر من بود که اول تا آخر ثابت بود…».

پانوشت‌ها

  1. خاطرات حجت‌الاسلام جعفر شجونی، ص۱۷. [⤤]
  2. همان، ص۲۱. [⤤]
  3. همان، ص۳۲. [⤤]
  4. همان، ص۳۳. [⤤]
  5. همان، ص۶۸. [⤤]
  6. همان، ص۴۲. [⤤]
  7. همان، ص۲۶. [⤤]
  8. همان، ص۴۷. [⤤]
  9. همان، ص۹۱. [⤤]
  10. همان، ص۵۲. [⤤]
  11. همان، ص۶۲. [⤤]
  12. همان، ص۱۳۴. [⤤]
  13. نقل از هفته‌نامه تماشاگران امروز. [⤤]

رده‌های مرتبط

پاسخ دهید