من فکر میکنم اگر ما در قم، حرفهای ابن خلدون را میخواندیم و درست میفهمیدیم، وضعمان از نظر درک تاریخمان، به خصوص تاریخ تفکر، با الآن متفاوت بود. گاهی افکار بسیار سادهای داریم؛ و البته گاهی هم افکار بلند. اما اشکال این است که تاریخ نمیدانیم. تاریخ تفکر، ضروریترین چیزی است که به کار یک مرکز علمی مانند قم میآید. این که بداند از نظر فکری، چه فراز و فرودهایی داشته است؛ چرا در ادوار مختلف، وضع علمی متفاوت داشته است؛ چرا یک زمان سراغ فلسفه یا کلام رفته و وقتی دیگر اخباری شده است؛ این اتفاقات مسلماً قانونمند است؛ این طور نیست که بدون زمینه رخ داده باشد. خواندن مقدمه ابن خلدون برای ما از نان شب هم واجبتر است. این بهمعنای درستبودن همه حرفهای او نیست؛ بلکه به معنای توجه به نوع نگاه او و البته دادههایی است که دارد و آنها را از نگاه خود تحلیل میکند.
به این جمله او نگاه کنید: «بدانید که دانش کلام در روزگار ما ضروری نیست و لزومی ندارد دانشجوی ما وقت صرف آن کند؛ چون دوران الحاد و بدعت تمام شده و امامان ما از اهل سنت، با آنچه نوشته و تدوین کرده و ادله عقلی که بیان کردهاند، ما را از دانش کلام بینیاز کردهاند. علم کلام، زمانی مورد نیاز بود که ما در حال مدافعه و نصرت دین بودیم».[۱]
این اظهارات در قرن هشتم هجری گفته میشود؛ زمانی که سه قرن است دیگر از الحاد مسیحی و یهودی و زندقه خبری نیست و دنیای اسلام، یک دست در اختیار مسلمانهاست؛ دیگر چه نیازی به کلام دارد، جز این که تکرار مکررات کند؟ اما همین دانش، در عصر جدید که باز الحاد میآید، دوباره زنده میشود؛ حالا چطور؛ داستانش به این یادداشت ربطی ندارد.
از این جمله که در حکم یک کلید برای بررسی تاریخ تفکر در میان ماست، چه اندازه میتوانیم استفاده کنیم؟ مثلاً فهم این نکته توسط ابن خلدون، که یک دانش چه زمانی شکل میگیرد و چه زمانی میمیرد، برای فکر ما مهم است. ابن خلدون، دانش کلام را تاریخی نگاه میکند و البته، این تنها امتیاز او نیست؛ بلکه به تفاوتهای دیگر هم واقف است.
شاید یک مثال دیگر هم مناسب باشد؛ می گوید: «فرق نگاه فیلسوف و متکلم به طبیعت چیست؟». این جمله او از نظر این که قدرت درک نگاه معرفتی درجه دوم را دارد جالب است: «فیلسوف درباره طبیعت سخن میگوید؛ اما نگاه او متفاوت با نگاه یک متکلم است؛ فیلسوف به طبیعت از آن جهت که حرکت یا سکون دارد مینگرد؛ اما متکلم از آن جهت که دلالت بر موجد و خالق دارد مینگرد؛ فیلسوف در الهیات به اصل مسأله وجود و اقتضاءات آن مینگرد؛ در حالی که متکلم در بحث وجود، دنبال موجد میگردد.[۲]
اینها نمونههای بسیار اندکی است از این که این نوع نگاه در دنیای اسلام، تقریباً منحصر به ابن خلدون است.
پروفسور بالتازار
برای این گونه نگاه و مطالعه به طرز تفکری نیاز است که حداقل به رشد فکری بشر در طول تاریخ باور داشته باشد. در جوامعی که معتقد به تکمیل رشد بشری در گذشته ای دور یا نزدیک هستند و مقصد نهایی جامعه خود را پسرفت به آن گذشته می دانند، روش فکری ابن خلدونی یا حتی نوع بهتر از خلدونی هم کاربردی نمی تواند داشته باشد. و همین دلیل اصلی نخواندن و نفهمیدن خلدون ها در این جوامع بوده است. پرسش مهمی که می توان در این باره مطرح کرد این است که چرا ابن خلدون(-ها چه از نوع شرقی و چه از نوع غربی) را مغربیان فهمیدند و سعی کردند به ما بفهمانند؟ چرا این جوامع شرقی توانایی ذهنی برای تفکیک افکار بزرگ از مزخرفات را نداشتند و برای این کار محتاج غرب بوده و هستند؟ و اگر علمی تر فکر کنیم، آیا این ناتوانی ذهنی ژنتیکی هست یا عوامل دیگری هم در کنار ژنتیک باعث آن بوده اند؟