فرزند مجتهد بودم؛ در خانواده تشویق میشدم که روحانی باشم؛ منتها در مسألهی گرفتن و دادن وجوهات وقتی این دو تا را با هم مقایسه میکردند، دادن وجوهات را برای خودم بهتر میدیدم؛ تا گرفتن وجوهات؛ شغلی داشته باشم؛ درآمدی داشته باشم و وجوهات بدهم. گاهی هم میشد که در ضمن مسائل اجتماعی من مثلاً میخواستم پیغامی برای کسی ببرم؛ وقتی احساس میکردم آنگونه که در شأن روحانی بود برخورد نکرد، این هم مزید علت میشد که نگاهم به روحانیشدن تضعیف شود.
دیپلم ریاضی گرفتم؛ برای شرکت در کنکور دانشکدهی فنی و دانشسرای عالی به تهران آمدم. اما مشکلاتی پیش آمد که به دانشگاه نرفتم و به فکر این بودم که مستقل باشم و حکومت نتواند استقلال مرا به خطر بیندازد. احساس میکردم این حکومت با انسانهای مستقل مشکل دارد و من اگر بخواهم کارمند قسمتی باشم، هر زمان میتوانند من را منفصل کنند و از خدمت باز دارند. دنبال یک کاری میگشتم که آزاد باشد و نتوانند برکنارم کنند. هرچه فکر کردم جز روحانیت راه دیگری ندیدم. به برادرم گفتم که من میخواهم آخوند بشوم. ایشان هم گفت بنویس که کسی محرکت نبوده و خودت میخواهی تصمیم بگیری و روحانی شوی. من هم مسئولیت قبول کردم و نوشتم که خود این راه را انتخاب کردهام .
دو اتفاق برای من افتاد؛ یکی اینکه جوانی بود که شنیده بود من فرزند روحانی هستم؛ چون پدرم معروف بود. شبههای برای آن جوان پیش آمده بود؛ پیش من آمد و شبهه خود را مطرح کرد. این شبهه مانند خوره به جان این جوان افتاده بود و ذهنش را مشغول کرده بود. من مطالعات دینی داشتم از این رو به سؤال آن جوان پاسخ دادم. او آدم متدینی بود که زخم عمیقی در اعتقاداتش وارد شده بود. زخم پانسمان شد؛ خون بند آمد و آن جوان نفس راحتی کشید. گویا روحش التیام یافته بود. این مسأله برایم مهم بود و فکر میکردم توانستم به کسی کمکی کرده باشم.
یک اتفاق دیگر زمانی بود که با اتوبوس به شیراز میآمدم. وقت نماز صبح میگذشت و نماز قضا میشد؛ اما اتوبوس توقف نکرد. من همهی توانم را در دستم گرفتم و به راننده اتوبوس گفتم من را پیاده کن میخواهم نماز بخوانم. نزدیک طلوع آفتاب بود که من را پیاده کرد. مقداری آب باران در چالهای مانده بود؛ با همان وضو گرفتم؛ قبله را هم نفهمیدم کدام طرف است؛ نماز خواندم؛ نمازی که نه وضویش دقیق بود و نه از جهت قبله مطمئن بودم؛ اما خوب انگیزهام درست بود؛ میخواستم مخالفت خدا را نکرده باشم.
حوزوی شدم؛ اولش سرگردان بودم؛ یعنی مدارسی که میرفتم استاد حسابی نبود؛ یا اینکه یک روز استاد بود و یک روز نبود. خیلی به من سخت میگذشت. چند مدرسه عوض کردم. چون همکلاسیهای من در حوزه علمیه با ششم ابتدایی آمده بودند و طلبه شده بودند و من دیپلم ریاضی گرفته بودم، سنم از آنها بیشتر بود بالاخره به مدرسه آقاباباخان آمدم. آشیخ محمدعلی شخص تعیینکنندهی آنجا بود. ایشان ابتدا با طرف صحبتی میکرد. قبول کرد مدتی به من درس بدهد. این آقا در کار حوزه، یک آدم منقطع الی ﷲ بود.
کمال انقطاع در زیارت مناجات شعبانیه است: «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک»؛ خدایا من را نسبت به خودت منقطع کامل کن؛ کاملاً از دیگران بریده باشم و بهسوی تو منقطع شده باشم. آدم منقطع همیشه موحد است؛ دیگر پراکندگی ندارد. این کمالالانقطاع است که خیلی موفقیت ایجاد میکند. یک سال درسخواندن با کمالانقطاع به اندازهی دهسال درسخواندن معمولی و متعارف جواب میدهد. این آقای شیخ محمدعلی خودش کامل الانقطاع بود؛ یعنی هم و غمش این بود که طلبه تربیت کند؛ چه مردم بدانند و چه ندانند؛ اصلاً در عالمش این حرفها نبود؛ فقط هدفش این بود که طلبه تربیت کند و به عرصه برساند.
ایشان نیمساعت با آدم صحبت میکرد؛ مثلاً میگفت: اگر سر آستینت در راه طلبگی پاره شد ناراحت نمیشوی؟ بیایی آخوند بشوی گرسنگی دارد؛ تشنگی دارد؛ کمبود دارد؛ این چیزها را دارد؛ خودت را برایش آماده کن. گاهی به آدم خفت میدهند؛ گاهی تحقیر میکنند؛ زحمت میکشی توجه نمیکنند و برای کارت ارزش قائل نیستند و… . نیمساعت از این حرفها میزد. چون خودش کاملالانقطاع بود، در این نیمساعت، طلبه خیلی متأثر میشد. بعد از این نیمساعت صحبت آشیخ محمدعلی، طلبهای که با ایشان قرار بسته بود، حوصله هیچچیزی جز درسخواندن را نداشت؛ یعنی ششدانگ در درسش باشد.