حضرتعالی چگونه تحصیلات حوزوی را انتخاب کردید؟
بنده در خانواده عالم به دنیا آمدم و از کودکی با علم و عالم و حوزه آشنا شدم و از نزدیک با علمایی که به خانه ما رفت و آمد میکردند انس گرفتم. همه اینها باعث شد که بنده به تحصیل در حوزه علمیه علاقمند شوم.
پدر بزرگوار شما از چه جایگاه اجتماعی و علمی برخوردار بودند؟
ابوی بنده آيت ﷲ محمود دوزدوزانی در دوزدوزان از توابع سراب به دنیا آمد و در تبریز از محضر میرزا محمدصادق آقا استفاده برد و سپس به نجف رفت و مدت دوازدهسال در خدمت شیخ احمد كاشف الغطا و شیخ علىاصغر ختائى و شیخ مهدى مازندرانى به تكمیل تحصیلات خویش پرداخت و از آیتاللَّه آقا سید ابوالحسن اصفهانى و آیتاللَّه حاج شیخ عبدالكریم حائرى و آیتاللَّه آقا شیخ احمد كاشف الغطاء اجازه اجتهاد گرفت و به موطن خویش بازگشت و به انجام وظایف دینى پرداخت. از آثار وى «لب الاصول» در مباحث الفاظ و اصول عملیه، «كتاب الطهارة»؛ «منجزات المریض» و «حاشیه بر عروه» است. ایشان آدم بسیار ملایی بود و در نجف شهرت علمی داشت و بسیاری از علمای بزرگ با ایشان ارتباط داشتند و جایگاه ایشان را میدانستند. از نظر سیاسی و اجتماعی نیز پدر ما در آذربایجان شهرت داشتند و در تحولات مهم منطقه اثرگذار بودند و پناهگاهی برای مردم بهشمار میرفتند. غیرت دینی ایشان نیز بسیار مثالزدنی بود و از احکام اسلامی و ناموس شیعه به شدت دفاع میکردند و درواقع در منطقه آذربایجان وزنهای محسوب میشد.
در چه سالی وارد حوزه شدید و مقدمات را در درس کدامیک از اساتید شرکت کردید؟
بنده مقدمات و ادبيات عرب را در تبريز خدمت آقایان حاج ميرزا فرج اللّه و ميرزا محمد سيف دانش خواندم و بخشهایی از لمعه را خدمت آیتﷲ خسروشاهی گذراندم و بخش دیگری از لمعه را نیز در خدمت ميرزا جواد آقا سلطان القرّاء ادامه دادم.
مرحوم آیتﷲ خسروشاهی آدم بسیار ملایی بود. اين آقای خسروشاهی که پسر حاج سيد مرتضی خسروشاهی است، ایشان هم ملا هستند. پدرشان برای خودش مرجعی محسوب میشد.
دروس بعد از لمعه را نزد کدام اساتید خواندید؟
پدرم با وجود آنکه سطح علمی بسیار بالایی داشت و دروس خارج را تدریس میکرد، گفت بهخاطر پسرم محسن میخواهم رسائل تدریس کنم و همین بود که من رسائل را نزد پدر خواندم. واقعا عالی درس میداد. شاید تدریس فوقالعاده پدرم بود که مرا به اصول علاقهمند کرد و من اصول را از ایشان یاد گرفتم. واقعاً خدا رحمت کند؛ چه درسی میگفت!
چه زمانی به قم هجرت کردید؟
من تقریباً رسائل را خوانده بودم که پدرم به رحمت خدا رفت و بعد از آن برای ادامه تحصیل به قم مهاجرت کردم. خانهای اجاره کردم و به اتفاق خانواده به قم آمدم. بخشهایی از رسائل مانده بود و آن را در محضر مرحوم آیتﷲ ميرزا علی مشكينی خواندم. ایشان در مسجد عشقعلی درس میگفت. انصافاً عالی درس میگفت. بخشهایی از اصول را نیز خدمت سيد حسين قاضی طباطبايی خواندم و بخشهایی از مکاسب را نیز در خدمت آیتﷲ سيد شهابالدين مرعشی نجفی خواندم و بخشهایی از مکاسب را نیز در خدمت آیتﷲ كافیالملك خواندم و بعضی از درسهایم را نیز در محضر آیتﷲ مجاهد خواندم. خدا همه را رحمت کند؛ اساتید بسیار خوبی بودند.
آقای مجاهدی شاعر، پسر ایشان هستند؟
بله؛ یکی از پسرهایش داماد من است. آن شاعر هم برادر داماد من است. مرحوم آقای مجاهدی خيلی متدين بود. میآمد درس میگفت. هر وقت وارد صحن حرم مطهر حضرت معصومه(س) میشد، عبا را روی صورتش میکشید که يک وقت مردم ندانند که ذکر میگويد. خيلی مقدس بود؛ خيلی متدين بود؛ خيلی ملا بود. اکثر آقايان هم نزد ایشان درس میخواندند.
الآن میخواهم يک نفر را نام ببرم که مجهولالقدر است و اتفاقاً در قید حیات هم هست؛ اکثراً آقايان در محضر ایشان درس خواندهاند؛ بنده هم بخشی از کفايه را در خدمت ایشان خواندم؛ شيخی با جثه کوچک؛ آقا ميرزا ابوالفضل علمائی سرابی. الآن زنده است و فقط گاهی بیرون میآيد و قدمی میزند. خيلی ملاست؛ آیتﷲ بروجردی را با سؤال خود روی منبر نگه داشت؛ در صورتی که حدود ۱۹ سال داشت. آیتﷲ بروجردی هم او را بسیار تشویق کرد.
در دوره سطح با چه کسانی مباحثه میکرديد؟ آن زمان طلبههايی که در دوره شما بودند چقدر به مباحثه اهميت میدادند؟
مباحثه خيلی مهم بود. اين حکایت را قشنگ گوش کنيد؛ يک نفر بهنام آقا ميرزا حسين عيوقی از اطراف سراب تبريز بود؛ از ما زودتر به قم آمده بود و ما را میشناخت. قرار گذاشتيم با ايشان مباحثه کنيم. نوبت به کفایه رسید. در مسجد سلماسی مباحثه انجام میدادیم؛ جلوی پنجرهها مینشستيم و بحث کفايه میکرديم. امام(ره) هم در آن مسجد تدریس میکرد. آن وقت به ایشان آقای خمينی میگفتند. وقتی تشريف میآوردند برای درس، همه بلند میشدند؛ پسر آقای خمينی آقا سيدمصطفی، شيخ علی تهرانی، شيخ صادق خلخالی، همه میآمدند. آقازاده ايشان هم دم در مینشست. در یکی از روزها امام با «بسم ﷲ الرحمن الرحيم» شروع به تدریس خارج کرد و اقوال آقای خوئی يا آقای نائينی را رد نمود. رفيق و همبحث من که در کنار مجلس بود و هيکل ضعیفی داشت، يک اشکال به امام کرد و امام(ره) پاسخی ندادند. خيلی عجيب بود. امام فرمود من امروز نيمساعته درس را تمام میکنم؛ در صورتی که يکساعته بايد درس میگفت. فرمود ادامه درس، فردا. همه بلند شدند و به همبحث ما نگاه کردند. اين چه کسی بود که اینگونه دقیق از امام سؤال کرد؟ آقامصطفی، آقا شيخ علی، همهشان تعجب میکردند. امام فردا آمدند؛ در حالی که با دقت مطالعه کرده بودند؛ محکم وارد شدند؛ نشستند و گفتند: اما بحث ديروزی، چند اشکال دارد؛ يکی از آن اشکالات را اين آقا اشکال کرد؛ اسمش چيست؟ چون رفيق من بود گفتم آقا شيخ حسين. فرمودند: شکرﷲ تعالی سعيک! خيلی به او علاقهمند شده بودند. آقايان بلند شدند تماشا کنند اين چه کسی بود که ديروز به امام اشکال کرده بود و اشکال وارد بوده است و امام هم تعريف او را نمودند.
بعد از اینکه انقلاب پیروز شد و امام خمينی به ایران تشريف آوردند، به من پيام داده بودند که لطفاً آن آقا شيخ حسين را بفرستيد منزل؛ خيلی دلم میخواهد ایشان را ببینم. رفیق من هم خیلی اهل شوخی بود. وقتی نزد امام میرود، امام او را مورد تفقد قرار میدهد و در یک پاکت چهل هزار تومان ـ که پول زیادی در آن زمان بود ـ به او میدهد.
همه درسهايتان را با ایشان بحث میکرديد؟
بله؛ جواهر، کفايه و رسائل بحث میکرديم. اخيراً مرحوم شد؛ خدا رحمت کند؛ خيلی ملا بود.
آن زمان «مباحثه» از بخشهای اصلی درس طلبگی بود. طلاب با همديگر بحث میکردند و مسجد اعظم مملو از طلاب میشد. خيلی زحمت میکشيدند. متأسفانه الآن آن مسائل کمرنگ شده.
چند ساعت برای تدریس مطالعه می کردید؟
من حدوداً ۶ ـ ۵ ساعت مطالعه میکردم. همهی دروسی را که باید تدریس می کردم را مطالعه میکردم و همهی کتابها را هم درس میگفتم. سه تا درس میگفتم؛ بهگونهای درس میگفتم که همه به طلاب میگفتند برويد پيش آقای دوزدوزانی ونزد او درس بخوانيد. واقعاً زحمت میکشيدم.
حاج آقا شما بعد از دورهی سطح ظاهراً بيشترين مدت را درس امام تشريف برديد؟
بله؛ نزد امام ۱۲ سال اصول خواندم. امام واقعاً درس اصول را به خوبی تدریس میکرد.
ارتباط اساتید با شاگردان چگونه بود؟
آن زمان طلاب ممتاز با منزل علما و مراجع ارتباط کامل داشتند، طلبههایی که خوب اشکال میکردند مورد توجه مراجع بودند؛ برای مثال امام خمينی امتياز ویژهای برای آنها قائل میشد. ما منزلشان میرفتيم؛ همان منزلی که فعلاً هم هست؛ میرفتيم آنجا و با دوستان مباحثه میکردیم. امام مینشست و دخالت نمیکرد. آن جا بحث میکرديم و امام گوش میداد تا مباحثه شاگردان را ببیند و بهگونهای آنها را ارزیابی کند. این گفتوگوهای علمی بسیار کمک میکرد؛ مثل اين که چند بار درس میخواندند؛ صفحهای را چندبار بحث میکردند و روان می شدند. استاد هم خوب درس میگفت و طلاب هم به خوبی اشکال و نقد میکردند. ارتباط امام با شاگردان بسیار خوب بود.
بعد از آن که امام به ایران برگشت و ساکن قم بود، رفتيم ديدنشان. يک روز امام زنگ زد که میخواهم بعد از نماز مغرب بيايم منزل شما. من کوچه اديب مینشستم. کوچه ما بنبست بود. با دو پسرم بودم. با خود گفتم شاید مناسب نباشد فقط ما در حضور امام باشیم. مقابل منزلمان فردی بهنام آقای توکلی بود؛ دبير بود. فرد دیگری هم بهنام آقای برقعی بود. مخفیانه به آنها گفتم بياييد منزل ما امام میآيد؛ اما به هيچ کس نگوييد. وقتی يک ساعت از شب رفته بود پسرم آمد و گفت آقا بيا کوچه را ببين؛ تمام کوچه پر از مردم است! گویا آن دو نفر به اهل منزل خود گفته بودند و آنها نیز به همه گفته بودند. وقتی امام از ماشين پياده شد، عبايش افتاده بود. من دويدم ماشين او را بوسيدم. کوچه پر بود از جمعیت. ایشان وارد اتاق شدند. به اطراف اتاق نگاه میکردند. از آنجایی که تبريزیها اتاقهایشان را مجلل میکنند ما نیز اتاق را مقداری مجلل کرده بودیم. امام وارد شدند؛ ديدند مبل و صندلی گذاشتهام؛ پشتی گذاشتهام؛ پتو انداختهام؛ روی هیچکدام ننشستند؛ رفتند آن طرف بين دو تا پنجره که خالی بود نشستند. با من هم شوخی داشتند. رفتم گفتم آقا بفرمایيد آنجا؛ فرمود نه اين جا خوب است. گفتم من عرض میکنم خوب نيست! بفرمایيد آنجا. امام گفتند باشد چشم؛ و بلند شدند. دستشان را گرفتم آمدند نشستند جایی که پشتی بود؛ ولی به پشتی تکيه نکردند؛ کنار پشتی نشستند. گفتم آقا بفرمایيد به پشتی تکيه کنيد. فرمود باشد چشم! دستشان را گذاشتند روی پشتی. آقای توکلی پسری داشت ۸ ـ ۷ ساله که مريض شده بود؛ دکترهای زیادی رفته بود؛ ولی معالجه نمیشد. به من گفت که استکانی آب بياور و امام بخورد و باقیمانده آن را بدهم به فرزندم بخورد شفا پيدا کند. گفتم عيبی ندارد. خدا شاهد است ايشان استکان آب آورد و امام مقداری ذکر گفت و بعد مقداری خورد و بقیه آن را به بچه داد. بعد از مدتی از پدرش پرسيدم حال بچه چطور است؟ گفت خوب خوب شد! بعد از چند سال دوباره جویای حال او شدم؛ آقای توکلی گفت خوب شد؛ زن هم گرفت.
بله! امام عجيب بود. امام خيلی محبت داشت؛ خيلی به من محبت داشت.
درس آقايان ديگر چطور بود؟ در مورد دیگر اساتيدتان مقداری صحبت کنید.
انصافاً مرحوم آقای حجت خيلی عالی بود، آقای داماد نیز انصافاً عالی درس میگفت. آقای داماد محبت هم داشت به ما. آن زمان مدرسان حوزه همهشان خوب بودند. آقای گلپايگاني درس میگفت؛ انصافاً خيلی عالی تدریس میکرد. تشويق میکردند. مرحوم آقای ميلانی نیز در مشهد تدریس داشت و خيلی ملا بود. آقای ميلانی، تابستانها زيرزمين منزلشان که وسطش هم حوض بود، مینشستند و آقايان میآمدند ديدنشان. دم درب مینشست. هم ترکی میدانست، هم فارسی و هم عربی. بعضاً ترکی صحبت میکرد. وقتی ما را میديد، ترکی سخن میگفت. در یکی از روزها خدمت ایشان رفته بودم؛ ديدم اخوان مرعشی هم آنجا بودند. آن وقت يک نفر بلند شد و مسألهای علمی پرسيد. آقايان اخوان مرعشی جواب دادند و من ديدم که جواب کاملی ندادند. من اشکال کردم و آنها جواب دادند؛ دوباره من اشکال کردم؛ باز هم آنها جواب دادند؛ ولی آقای ميلانی اصلاً حرف نمیزد و به حرفهای ما گوش میداد. در آخر که مباحثه ما تمام شد به من با لهجه ترکی گفت که هزار مرتبه بارک ﷲ به شما؛ يعنی حرف شما پسنديده بود. بعد بلند شديم که بياييم؛ آمد و فرمود «لاجعل ﷲ آخر العهد من زيارتکم»؛ یعنی اینکه خداوند این را آخرین دیدار ما قرار ندهد. از قضا آخرين عهد شد و ایشان آن سال مرحوم شدند. واقعاً خیلی ملا بود. حيف؛ الآن امثال میلانیها، گلپایگانیها، خمینیها، حجتها… پیدا میشوند؟ آنها دیگر تمام شدند. من میگويم هم فقیه متبحر لازم است و هم سخنران ماهر. به سخنان آقای رفيعي گوش میدادم؛ واقعا عالی صحبت میکرد. علاوه بر فقها و علما، واعظ سخنران نیز برای جوانها لازم است. من نمیتوانم بروم موعظه بکنم؛ اما آنها میتوانند.
از چه زمانی در کنار تحصیل تدریس هم میکردید؟
من حاشيه، سيوطی، جامی و… را حداقل ۱۵ ـ ۱۰ بار تدریس کردهام و به قول آقای سيد حسن خمينی تمام آن کتابها را حاج آقا حفظ است. سید حسن خمینی ماشاءﷲ با استعداد و فهميده است؛ خيلی هم محبت دارد. بله اين همه کتاب را اقلاً ۱۵ بار درس گفتهام؛ سيوطی، جامی، حاشيه ملاعبدﷲ، معالم، قوانين و… مطول را هم که چندين بار «من البدو الي الختم» درس گفتهام؛ همه آقايان میدانند.
بعد رسائل مکاسب را درس گفتهام. معروفم که میگويند فلانی همه کتابها را از حفظ است.
در دوره طلبگی شما مباحث اخلاقی چقدر برای طلبهها اهميت داشت؟
در آن زمان اساتید لابهلای درسشان، نکتههای اخلاقی میگفتند و تأکید میکردند آدم باید متدین باشد و شاهدهای عینی میآوردند. اینگونه اعمال سبب تحریک و تشویق طلاب میشد. همهی آنها واقعاً در کنار مسائل اخلاقی، خوب درس میخواندند. طلاب کوشا و درسخوان بودند. مقبرههای صحن بزرگ پر میشد؛ مدرسه فيضيه پر بود؛ تمام طلاب درس میخواندند. چه درسهايی میخواندند و چه زحمتهايی میکشيدند؛ دائم کتاب دستشان و مشغول درس و مطالعه بودند. متأسفانه ديگر خودتان میدانيد الآن آن مسائل مطرح نيست.
در مورد تاليفات خودتان نیز توضیحی بفرمائید؟
در این زمینه من زحمت زیادی کشیدم و برخی حواشیها و اشکالات و نقدهای علمی را پاسخ دادم و آقای شريعتمداری هم برای آن تقریظ نوشت. انصافاً مورد استفاده طلاب بود و چاپ شد. برای کفايه شرحی نوشتهام که هنوز تمام نشده. شاگردانم میگويند میخواهند چاپ کنند. خيلی زحمت میکشيديم؛ واقعاً شب و روز نداشتيم؛ مطالعه میکرديم و به کتابهای زیادی از جمله اجود الشروح، شرح معالم الاصول و… مراجعه میکردیم. شرح مبسوط مكاسب در ۱۰ جلد و شرح بر كفاية الاصول از نوشتههای بنده است.
بعضی طلبهها میخواهند فعاليتهای اجتماعی، تبليغی و سياسی هم داشته باشند؛ اينها چطور با درس قابل جمعاند؟ يعنی خود شماها يا اساتيد ديگر چطور اينها را جمع میکرديد؟
نه واقعاً قابل جمع نیست. بگذارید خاطرهای برای شما نقل کنم؛ آقای بروجردی فلسفه خیلی نمیدانست. روزی يک فيلسوف از خارج آمده بود خدمت آقای بروجردی و با ایشان بحث کرده بود. آقای بروجردی گفته بود برويد علامه طباطبايی را بیاورید. علامه آمد و بحث کرد و او را مغلوب کرد. بعد او هم رفته بود تهران و حرف علامه را منتشر و ترويج کرده بود.
علامه امينی درس خوانده بود و ملا شده بود؛ صاحب الغدير بود؛ برای اساتید خود بسیار احترام قائل بود. من در عمرم با اين که شاگرد پدرم بودم، ولی علامه را ندیده بودم؛ علامه مدتی در تهران برای معالجه ساکن بودند.
با پسرعمويم که در تهران تاجر است به خانه علامه رفتم. يک اتاق داشت. ديدم يک نفر آنجا نشسته، گويا دامادش بود؛ میخواست علامه را برای معالجه به خارج ببرد. من وارد شدم و کنار علامه روی صندلی نشستم. سرش را بهسوی من کرد و گفت شما که هستيد؟ من شما را تاکنون نديدهام. گفتم دوزدوزانی هستم. شروع کرد به گريه و دستش را بهسوی من آورد و من را گرفت و کشيد روی سينهاش؛ من را بوسيد و گريه کرد؛ من او را بوسيدم و بسیار گريه کردم. ﷲ اکبر. علامه امينی خيلی ملا بود. عين عبارت آقای خویی است که گفت علامه در نجف هيچکس را به استادی پسند نکرد غير از مرحوم ميرزامحمود دوزدوزانی. آقای امينی بعد از ۵۰ سال سراغ من را میگيرد؛ سراغ پسر استادش را. وفا را ببين!