آیتﷲ سید مصطفی محقق داماد فرزند آیتﷲ سید محمد محقق داماد و نوه دختری شیخ عبدالکریم حائری یزدی است و در سال ۱۳۲۴ شمسی در قم به دنیا آمد. علوم دینی را نزد استادان بزرگ حوزه علمیه قم فراگرفت و علاوه بر آن در دانشگاه تهران به تحصیل حقوق و فلسفه اسلامی پرداخت و به اخذ درجه فوق لیسانس در هر دو رشته نائل شد. او موفق شد در سال ۱۳۴۸ از علما و مراجع وقت، درجه «اجتهاد» کسب کند. عمده دوره علوم عقلی و حکمت اسلامی را نزد استاد مرتضی مطهری، و فقه و اصول تحلیلی را نزد آیات عظام، آملی لاریجانی و دایی خود، مرتضی حائری یزدی آموخت.
وی مطالعه و تحصیل در رشته حقوق را پی گرفت و سپس برای اخذ درجه دکترا در سال ۱۹۹۵، در بخش حقوق بینالملل به دانشگاه فرانسویزبان لوون بلژیک وارد شد و در سال ۱۹۸۸ موفق به اخذ درجه علمی دکترا شد. ایشان با فروتنی پذیرفتند که نکات منتشرنشدهای از زندگی جدشان را بیان کنند که در ادامه میخوانید.
مقدمه
با طلب رضوان واسعه حقّ متعال برای کلیّه مراجع بزرگ، فقیهان و عالمان خدمتگزار به فقه جعفری بهویژه مرحوم آیتﷲ حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی که موضوع گفتوگوی ماست، مطالبی که در این گفتوگو عرض خواهم کرد دو بخش است که هرکدام منبع خاص خود را دارد؛ یک بخش، وقایع تاریخی است که مستند است به منابع سینهبهسینهای که در خاندان ما یا معاشران و شاگردان حاج شیخ وجود داشته است. در این مورد من مقیّدم که تاریخ معاصر را با وسواس فرابگیرم، چیزی را که میشنوم به این زودی باور نکنم و سعی میکنم سند اصلی آن را پیدا کنم. بخش دوم هم اخلاقیات و سلوک اخلاقی و بُعد علمی ایشان است.
فصل اول: زندگانی شیخ
از یزد تا کربلا
خانوادهٔ این بزرگوار هرچند خانوادهٔ اصیل و نجیبی بودند ولی در عین حال از نظر مالی بسیار فقیر بودند. پدر ایشان که از طریق گوسفندداری امرارمعاش میکرد، زود فوت کرد و وی به همراه مادر خود به کربلا رفته و در آنجا مقیم شد. یکی از فرصتهای طیّبی که در زندگیاش بروز کرده، آشنایی ایشان با یک فقیه بزرگوار و ضمناً سالک عارفی به نام فاضل اردکانی بود. فاضل اردکانی به اصطلاح عرفانی، رند و قلندر و آزاد بوده و اصلاً به دنبال مرجعیت نبوده است. ایشان از شاگردان شیخ انصاری و مقیم کربلا بوده است. هیچ کاری نمیکرده که مرجع وجوهات بشود یا به او پول بدهند، شهریه بدهد و مرجع شود.
از کربلا تا سامرا
مرحوم شیخ عبدالکریم به پایان دوره سطح و ابتدای درس خارج که میرسد، فاضل اردکانی خودش به او میگوید این حوزهٔ کربلا دیگر در حدّ تو نیست. میرزای شیرازی که شاگرد دیگری از شاگردان شیخ انصاری بوده رفته در سامرا حوزهای تشکیل داده و بهتر است که تو نیز به آنجا بروی. با مادر خود به آن برو. ظاهراً فاضل اردکانی نامهای هم به میرزا مینویسد که او طلبهٔ مستعدّی است و ایشان را معرفی میکند و ایشان مدتی همراه با مادر خود در خانهٔ میرزای شیرازی به صورت مهمان میماند و در همانجا بزرگ میشود.
وی در سامرا درس آقا سید محمد فشارکی که از مراجع تقلید نبوده را به درس میرزا ترجیح میدهد و به درس آقا سید محمد فشارکی میرود و آن را مینویسد و تقریر میکند.
جالب است که در حدود سالهای ۶۶ و ۶۷ که من در تهران در اتاق کار خود نشسته بودم، پیشخدمت دفتر آمد و گفت: شیخی به نام آقای مهدوی هزاوهای به دفتر آمده و میگوید هدیهای دارد و وقت ملاقات میخواهد. هزاوه، روستایی در اطراف اراک است. شیخ را پذیرفتم و آمد و کار خودش را که مطرح کرد. سپس گفت: امّا هدیه من این است که مرحوم جدّ شما زمانی که در اراک بوده وقتی هوا گرم میشد به هزاوه میآمد و منزل ما در اجارهٔ ایشان بود. ایشان نوشتههای خطّی خود را آنجا رها کرده و رفته. نوشتهها در یک گنجه مانده و اکنون نزد من است و قسمتی از آن را برای شما آوردهام.
نگاه کردم دیدم، تقریرات درس آقا سیّد محمد فشارکی است. دیدم عجب! روی همهٔ صفحات آن نوشته: «یا ولیّ ﷲ أدرکنی! یا ولیّ ﷲ أدرکنی!». یعنی در صدر هر صفحهای به وسیله «یا ولیﷲ أدرکنی»، توسّل داشته است.
شیخ گفت این را تاکنون چند نفر از من خواستهاند ولی به آنها ندادهام امّا آوردم شما ببینید. گفتم اجازه میدهید من از روی آن کپی بگیرم؟ گفت مانعی ندارد. دادم از روی آن کپی گرفتند کپی را به او دادم و گفتم اصل آن را نمیدهم!
به هر حال ایشان به درس آقا سیّد محمد فشارکی میرود و دورهٔ اصول را نزد ایشان طی میکند. البته درس میرزا را هم میرفته ولی چون میرزا مرجعیت عامه داشته، شاید وقت کافی برای اینکه خوب درس بگوید نداشته است. فتوای تنباکو هم در حضور ایشان در سامرا صادر شده بوده است.
رحلت میرزای شیرازی، تعطیلی حوزه سامرا و هجرت به نجف
بعد که مرحوم میرزا فوت میکنند، حوزهٔ نجف که با وجود آخوند خراسانی فعال بود، پررونقتر و حوزهٔ سامرا تعطیل میشود. یکی از نقاط ابهام، این است که چرا با رحلت میرزا حوزهٔ میرزا تعطیل میشود؟ به هر حال مرحوم آقای حائری مدتی به نجف میروند. هجرت به نجف در زمانی بود که «درر الفوائد» را نوشته بودند. برای زیارت به نجف رفته بودند، نه برای تحصیل. در نجف مرحوم آخوند به دیدن ایشان میآیند و میگویند: اگر «درر» را قبلاً دیده بودم، از سبک آن برای تألیف کتاب خودم تقلید میکردم.
هجرت از نجف به اراک
سپس ایشان به دعوت علمای اراک به اراک میآیند و حوزه تشکیل میدهند و عدهٔ زیادی از علما در اراک به ایشان ملحق میشوند. اصل قضیه هجرت به اراک هم این طور بوده است که علمای اراک در زمان حیات میرزا از علمای عراق درخواست کردند عالمی را به اراک بفرستند و علمای عراق، شیخ را معرفی کردند و ایشان بر اساس معرفی بزرگان عراق به اراک میآیند. مدتی در اراک میمانند ولی فضای اراک چندان مورد پسند ایشان نبوده است.
هجرت مجدد به کربلا
ایشان سپس برای زیارت به کربلا میآیند ولی مدّتی در کربلا میمانند و دیر میشود. سند خیلی محکمی به دست من آمده که نشان میدهد اولین حاشیهٔ عروه از ایشان در کربلا چاپ شده است. آقای واعظ زاده (از اساتید بزرگ مشهد) گفت وقتی ایشان در کربلا بود پدر من مقلد ایشان بوده است.
مردم، علما و طلاب اراک به ایشان مینویسند که برگردید. یکی از کسانی که نامه نوشته بودند شخصی به نام آقای قاضی است. پاسخ جناب شیخ به نامهٔ او وجود دارد که من یک فتوکپی از آن را دارم. شیخ بسیار صمیمانه مینویسند: «قاضی جانم سلامت باشد» یا چنین تعبیری. سپس در آن نامه میگویند: «واقعیت این است که من در آن سفر، از اقامت در اراک چندان لذت نبردم. من میخواهم حوزهای داشته باشم که همه اختیارات آن در دست خودم باشد، نه اینکه من در اختیار متمولین اراک باشم.» یعنی یک طرح استراتژیک و نگاه مدیریتی به ماهیت حوزه علمیه داشتهاند و میخواستند طرح، اجرا و همه چیز در اختیار خودشان باشد.
هجرت دوم به اراک
خلاصه، از این نامه برمیآید که دوباره علما به ایشان فشار میآورند و ایشان به اراک میآیند ولی در اراک اتفاقی میافتد که ایشان ناراحت میشوند. من آن جریان را از چند طریق نقل میکنم. افرادی که در آن جریان حضور داشتند ماجرا را برای من نقل کردند و من نوشتم و به آنها دادم و آنها هم امضا کردند.
داستان از این قرار بود که در زمستان ۱۲۹۹ شمسی، چند ماه پیش از تأسیس حوزه (تأسیس حوزه سال ۱۳۰۰ است. دقیقاً نوروز ۱۳۰۰) در اراک باران زیادی میبارد و سقف مسجد بازار چکه میکند و به قرآنها و کتب دعا آسیب میزند. خادم این مسجد، که چون شغل اصلیاش جارچی بود و یک پیراهن بلند هم میپوشید، به او «عرب جارچی» میگفتند، این قرآنها و کتب ادعیه را در یک گونی میریزد که ببرد بیرون شهر و توی آب بریزد. وقتی که از بازار رد میشد دید مردم آتش درست کردهاند و دارند با آن گرم میشوند. با خودش فکر کرد چه این اوراق را در آب بریزد چه در آتش بریزد فرق نمیکند. لذا آنها را در آتش میریزد.
عرب جارچی، فقیر و مستأجر بوده. موجرش میفهمد و فریاد میزند: ای ملعون تو قرآن را آتش میزنی؟ او را میگیرند که بزنند، ولی فرار میکند و به خانهٔ یکی از علمای اراک پناهنده میشود. مردم همینطور شلوغ میکردند و هر روز جمعیت بیشتر میشد تا مغازهها را به عنوان اعتراض میبندند که این شخص چون قرآن سوزانده باید اعدام بشود.
حالا نمیدانستند تحریک از ناحیه همان موجر بوده است. مردم به منزل حاج شیخ عبدالکریم میروند. ایشان هم میگوید مگر این حرفها به این راحتی اثبات میشود؟ تازه اثبات هم بشود به من چه ربطی دارد که کسی را اعدام کنم؟
مردم در خیابانها جمع میشوند. دستههای مردم از روستاها به اراک میآیند و اعتراض عمومی شکل میگیرد. در تلگرافخانه تحصّن میکنند. به دولت مرکزی تلگراف میکنند که شخصی قرآن را سوزانده، نخستوزیر وقت جواب تلگراف میدهد که این موضوعات به علما مربوط است. هر چند علما گفتند ما عمل میکنیم، ولی او خیلی زرنگ بود و گفت هر چه علما گفتند.
حالا مغازهها بسته است و مردم از دهات هم به شهر میآیند و علما را در مسجد دعوت میکنند تا حکم اعدام این شخص را همه علما امضا کنند. آقای حاج شیخ عبدالکریم هم به مسجد میآیند و مینشینند. شخصی که برای من نقل کرد گفت علما به قصد اینکه حکم را امضا کنند، به مسجد آمدند! مردم پیشنویس را آماده کردند که خودشان دیدهاند او قرآن را آتش زده و محکوم به اعدام است. حکم را اوّل میدهند به مرحوم حاج شیخ. حالا همه نشستهاند که بعد از ایشان امضا کنند. حاج شیخ میگوید من صغرویّا و کبرویّا مناقشه دارم.
همان وقت، شخص بیادبی (شاید همان شخص موجر بوده) در مسجد فریاد میزند که حاج شیخ عبدالکریم هم طرفدار بابیهاست! (در آن روزگار به هر کسی که مرتد میشد میگفتند بابی!) ایشان هم عبایشان را به سر میکشند و از مسجد بیرون میآیند و شتابان به منزل میروند.
وقتی شیخ از امضای حکم خودداری میکنند، علما هم امضا نمیکنند. مردم هم از مسجد بیرون میآیند و باز دستهجمعی به خانهٔ حاج شیخ میروند. خود حاج شیخ در را بازمیکنند و میگویند: «گفتم که! من صغرویّا و کبرویّا مناقشه دارم! این حرفها چیست؟ مگر اثبات میشود؟» مردم تصوّر میکنند منظور حاج شیخ این است که کسی به چشم خودش ندیده که عرب جارچی قرآن را آتش بزند. به همین سبب، دستهجمعی به سینه میزدند و از در خانهٔ حاج شیخ عبدالکریم راه میافتند به سمت خانهٔ همان عالمی که عرب جارچی به آنجا پناه آورده بوده و با لهجهٔ اراکی فریاد میزنند: «خُودُم بودُم، خُودُم دیدُم.»
وقتی به آنجا رسیدند عالم را که گوشش هم سنگین بوده، از اندرون خانهاش بیرون میآورند و جلویش مینشینند و مدام میگویند: «خُودُم بودُم، خُودُم دیدُم». ایشان نیز که گوشش سنگین بوده، ساکت مینشیند. مردم از همین سکوت آن عالم استفادهٔ حکم کردند و به خانهٔ آقا حمله کردند و عرب جارچی را کشتند.
پدر آقای واعظ زاده که مقلّد ایشان و از وعاظ خراسان بوده به اراک آمده بوده تا از آنجا به کربلا برود. وی میگوید: «رفتم منزل حاج شیخ، حاج شیخ به من گفت: بهبه خوب وقتی آمدی. امروز در منزل ما بمان که غذای خوبی داریم.» آقای واعظ این را برای خود من نوشته؛ من بدون سند نقل نمیکنم. او میگفت: «آن روز در منزل ایشان ماندم و تأکید کرد که امروز خیلی غذای خوبی داریم. وقتی غذا را آوردند دیدم آبگوشت شکمبه (سیراب و شیردان) است! خلاصه غذا را خوردیم و ایشان گفت وقتی از عتبات بازمیگردی به اینجا بیا تا با هم به مشهد برویم. من هم دیگر از اینجا خسته شدهام. بیا تا با هم برویم و من دیگر در خدمت امام رضا(ع) باشم.»
هجرت به قم
ایشان میگوید در بازگشت از عتبات، یکی دو منزل مانده بود به اراک. در تاریکی کسی آمد و گفت آقا شیخ حسین واعظ در این قافله است؟ من گفتم: من هستم. آمد و در گوش من گفت: «آقا شیخ عبدالکریم گفته من به قم رفتم. شما هم به قم بیا. آن قراری که در اراک داشتیم دیگر در قم باشد.» حالا چه موقع است؟ نوروز ۱۳۰۰.
آقای واعظ میگوید من به قم آمدم. همان روزی بود که مردم قم و علما آمده بودند که از ایشان درخواست کنند در قم بمانند. قمیها اصرار میکردند که ایشان بمانند. گویا چند نفر هم از اراک آمده بودند تا ایشان را به اراک بازگردانند. من هم گفتم آقا یک رأس سومی هم اینجا وجود دارد. شما قول داده بودید که با هم به مشهد برویم. به هر حال ایشان موکول به استخاره میکند و این آیه میآید که «و أتونی بأهلکم أجمعین» و ایشان تصمیم میگیرند که در قم بمانند.
حاجآقا مرتضی فرزندی کوچک بوده و مادرش که مادربزرگ ما میشوند، آن موقع در اراک بودند. این آیه میخواسته بگوید که آنها را هم بیاورید. به هر حال ایشان در قم ماندنی شدند ولی اینکه آیا به زیارت مشهد رفته و برگشته و در قم ماندند یا اینکه اصلا به زیارت مشهد نرفتند، ابهام دارد. هنوز سند محکمی در این مورد به دست من نیامده است.
شیخ از اراک دلخور بودند. خودشان هم به دنبال این بودند که در ایران، حوزهای تأسیس کنند. از کجا میگویم دنبال تأسیس حوزه بودند؟ یک نامهای بین ایشان و مرحوم میرزای دوم مکاتبه شده است. میرزای دوم به ایشان مینویسد که من پیر شدهام و حوزهٔ کربلا بدون سرپرست مانده است. چرا شما برنمیگردید حوزهٔ کربلا را اداره کنید؟ نامه میرزا با چنین مضمونی در اسناد خانوادگی ما موجود است ولی جواب جناب شیخ نزد ما نیست. من از آقای عبدالحسین حائری شنیدم که او از پدر خود نقل میکرد که چند روز پس از آنکه این نامه از جانب میرزا رسید، ما از ایشان پرسیدیم که شما به میرزا چه جوابی دادید؟ ایشان گفتند: من در جواب ایشان نوشتم من اوضاع ایران را در تباهی میبینم و شرایط طوری است که ما باید به فکر نجات ایران باشیم. دین در ایران در خطر است. قدرت به دست رضاخان و انگلیسیها افتاده و چارهای وجود ندارد جز تأسیس یک حوزه و لذا به نظر من شما به ایران بیایید! میرزا هم به ما گفتند: اگر وظیفهٔ شما این است، شما در آنجا بمانید.
حالا مسئله این است که آن تباهی چه بوده. همان طور که میدانید، خیلی از مرگ آقا شیخ فضلﷲ نوری نمیگذشت. با اعدام آقا شیخ فضلﷲ نوری حالت عجیبی علیه دین و روحانیت شروع شده بود. هم طرفداران مشروطه از اعدام یک مرجع تقلید پشیمان بودند، هم مخالفان مشروطه ناراحت بودند که کار به اینجا کشیده بود. طرفداران مشروطه از آخوندها به عنوان تحجّر و کهنهفکری انتقاد میکردند. طرفداران آقا شیخ فضل ﷲ، مشروطهخواهان را به روشنفکری و فرنگیمآبی و لیبرالیسم متّهم میکردند. در این بین روحانیون چنان بیچاره شده بودند که امام خمینی میگوید اگر یک آخوند سوار کالسکه میشد همه میگفتند پیاده شو!
ظاهراً طرح شیخ عبدالکریم برای مقابله با رضاخان این بوده که حوزهای تأسیس کند که در آن، فقط درس بخوانند و متخلّق باشند و خروجیهای آن افرادی تربیتشده و آراسته به «و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما» باشند، تا بدین ترتیب موقعیت مردمی روحانیت تثبیت شود و لذا دغدغه این حوزه این بوده که به دور از سیاست، اصل حوزه را به وجود بیاورد و آن را نگه دارد. من این را در جایی نوشتم و لذا در همان ایّام، آتاتورک در ترکیه دینزدایی را به فرجام رساند ولی رضاخان در اینجا موفق نشد؟ علت، این بود که شیخ باهوش بود و نقشهٔ رضاخان را نقش بر آب کرد.
شاید جهت اینکه در حوزهٔ شیخ عبدالکریم، بر خلاف حوزه عراق، بر روی تبلیغ هم تأکید میکردند همین بوده؛ چون میخواستند درخت روحانیت، ریشهدارتر و تناورتر بشود. در هر صورت همّ و غمّ خود را برای تأسیس حوزه گذاشتند؛ آن هم در روزگاری که رضاخان به دنبال بهانهای برای از بین بردن حوزه بود! حتی مدرسهٔ فیضیه به محل آستانه و انبار جاروهای جاروکشهای حرم تبدیل شده بود. ایشان آنجا را به مدرسه علمیه تبدیل کردند. فیضیه در آن زمان، یک طبقه بوده. طبقهٔ بالا را ایشان ساختند.
ایشان در عین فعالیتهای فقاهتی، معتقد به کارهای اجتماعی هم بوده است؛ مثلاً اولین کسی بوده که در ایران بیمارستان تأسیس کرده است. حتی قبل از بیمارستان فیروزآبادی، ایشان برای مردم سیلزدهٔ قم بیمارستان درست کردند.
مادرم گفت که وقتی در قم سیل آمد جناب شیخ خانهای را گرفتند و در آن خانه تعدادی تخت گذاشتند و یک طبیب به نام دکتر مدرسی استخدام کرده بودند که مریضها آنجا بخوابند و درمان شوند. بدین ترتیب اولین بیمارستان ایران را ایشان تأسیس کردند.
فصل دوم: جذابیت شخصیتی و سلوک اجتماعی شیخ
کریم حوزه در صف یاکریمها
پدر آقای واعظ زاده گفته بود: علاقهٔ ما به حاج شیخ عبدالکریم برای این بود که یک سلمانی در مدرسهٔ فیضیه بود که موهای طلبهها را اصلاح میکرد. ایشان هم مثل طلبههای دیگر در صف میایستادند تا نوبتشان بشود. دستمزد آرایشگر را هم مانند آنها پرداخت میکردند و بیشتر هم پرداخت نمیکردند که گرانتر بشود.
فدایی بنیالزهرا(س)
حاج شیخ عبدالکریم فدایی سادات بود. ایشان بیحد به سادات علاقه داشت. پدر من (آیتﷲ سید محمد محقق داماد) سیدی فقیر اما درسخوان بود که وقتی از دختر ایشان خواستگاری کرد به خاطر سیادتش به ایشان دختر داد.
مرحوم آیتﷲ اراکی تعریف کرد که به حاج شیخ گفته شد که شما چطور دختر خود را به آقا سید محمد (محقق داماد) دادی؟ ایشان گفتند شیخ جعفر عرب (منظورم شیخ جعفر کاشف الغطاء است) دختر خود را به یک سیّد داد و گفت مایلم نسل من از نسل حضرت زهرا(س) تولید شود.
عذرخواهی فروتنانه با اشک دیده از طلبهٔ سید
حاج سیّد رضا مرندی که از قضات عالیرتبهٔ دیوان عالی کشور است، میگفت: ما در مدرسهٔ حجتیه که حجره داشتیم آقا شیخ مرتضی، پسر حاج شیخ عبدالکریم هم مثل ما یک حجره داشت. روزی یک نفر آمده بود و در مدرسه، عبا تقسیم میکرد. صدا زدند هر کس عبا ندارد بیاید بگیرد. عبای آقا شیخ مرتضی هم پاره بود. وقتی دید عبا میدهند او هم رفت و یک عبا گرفت. من از اعیان بودم. دیدم عبای بد و نامرغوبی است، عبا را نگرفتم. فردا صبح زود خادم حاج شیخ آمد و گفت: حاج شیخ با تو کار دارد. رفتم خدمتشان. گفتند: چرا عبا را پس دادی؟ گفتم: آقا، عبا خوب نبود. گفتند: مگر تو از مرتضای من بالاتری؟ او که گرفت تو هم میگرفتی! گفتم: عبا نمیخواستم. اجباری که نبود. (ظاهراً عبا را خود ایشان فرستاده بوده و میخواسته بداند که چرا یکی از طلبهها عبا نگرفته است).
آمدم حجره. فردا صبح، تازه نماز خوانده بودم که دیدم دوباره پیشخدمت حاج شیخ آمد که حاج شیخ با تو کار دارد. رفتم پیش حاج شیخ، دیدم یک عبای خیلی خوب آماده کردهاند و با چشم گریان به من گفتند: مرا ببخش. بله تو از مرتضای من بالاتری. تو سیّد هستی. چون تو سیّد هستی از مرتضی بالاتری. من دیروز تعبیر بدی به کار بردم. تو فرزند حضرت زهرا(س) هستی. مرا ببخش. و یک عبای خوب به من دادند.
همشأنی فرزندانش با دیگر طلاب
سیّد رضا مرندی نقل کردند که ایشان به فرزندشان آقا مرتضی که در مدرسهٔ حجتیه بود کمتر از ما شهریه میپرداختند. از پدر خود پرسیده بود که چرا به من کمتر از دیگران میپردازی؟ ایشان میگفتند: چون طلاب دیگر شب جمعه به خرج خود در مدرسهاند ولی تو شب جمعه و شب پنجشنبه به خانه میآیی و از غذای خانه میخوری. بنابراین باید کمتر بگیری.
این سلوک و سادهزیستی به پسر ایشان هم سرایت کرده بود. حاجآقا مرتضی خیلی زاهد بود. مقام معظم رهبری شاگرد حاجآقا مرتضی بودند. وقتی که حاجآقا مرتضی به مشهد میرفتند خیلی در منزل ایشان مهمان میشدند. برادر آقا، به من گفت که روزی پدرم به من گفت شنیدهام حاجآقا مرتضی چند روز است که به مشهد آمده ولی منزل ما نیامده است. برو هر جا او را پیدا کردی او را به خانه بیاور. رفتم در مسجد گوهرشاد و ایشان را پیدا کردم و به منزل، دعوتشان کردم. گفتند من امروز چون غذای خود را تهیه کردهام نمیآیم. بعد کیف خود را باز کرد دیدم غذای تهیهشده، نان و گوجهفرنگی است! آدم زاهدی بود و این را از پدر خود به ارث برده بود و بسیار زاهدانه زندگی میکرد و در عین حال با طلبهها بسیار دوستانه و کریمانه برخورد میکرد.
فروتنی و صمیمت در عین شوکت و هیبت
من این را خودم شخصاً از امام خمینی شنیدم. ایشان به من فرمودند مرحوم شیخ وقتی در بین ما مینشستند، هم برای ما هیبت داشتند، هم در هنگام شوخی با ما دوست و برادر بودند. اصحاب امیرالمؤمنین نیز در وصف ایشان گفتهاند: «کان فینا کأحدنا لین جانب و شدّة تواضع و سهولة قیاد، و کنّا نهایة مهابه الأسیر المربوط للسیّاف الواقف علی رأسه».
شیخ همطراز محقق نائینی
من این قضیه را هم از امام خمینی شنیدهام. آقای نائینی وقتی به ایران آمدند و در قم مهمان حاج شیخ بود. مرحوم حاج شیخ از ایشان خواهش کردند شما در قم درس شروع کنید. محقق نائینی درس را شروع کردند. امام میگفتند شیخ ما به ما امر فرمود که به درس او بروید. من و آقای گلپایگانی و دیگران و آقای محقق داماد همه به درس آقای نائینی رفتیم. روزی آقای سیّد محمدرضا] گلپایگانی[ به رفقا گفتند بعد از درس بنشینید من با شما کار دارم. درس که تمام شد نشستیم دیدم آقای گلپایگانی چیزی را گفتند که من هم در ذهن خود میخواستم همان را بگویم. آقای گلپایگانی فرمودند: رفقا اینکه شیخ ما به ما فرمود به درس جناب نائینی برویم آیا برای این نبود که ما بفهمیم اگر شیخ ما از دیگران بهتر نباشد، کمتر نیست؟ امام میگفتند: به محض اینکه ایشان این نکته را گفتند من به آقای گلپایگانی عرض کردم من هم میخواستم همین را بگویم.
خودداری از تجدید فراش در حال حیات همسر اولشان!
ایشان پس از وفات همسر اولشان، همسر دوم و پس از وفات همسر دومشان همسر سومی اختیار کردند. از مادر و دایی خود و دیگران شنیدم که ایشان وقتی در کربلا بودند، زوجهٔ ایشان در سالهای آخر از دو چشم نابینا و از دو پا فلج شد. حاج شیخ عبدالکریم ایشان را به دوش میگرفت و شبها به پشتبام میبرد و روزها ایشان را به سرداب میآورد که از گرما اذیّت نشود. تا این حد به این زن رسیدگی میکرد. در چنین شرایطی، کسی به ایشان پیشنهاد ازدواج دوم میکند. ایشان میگوید: من این کار را نمیکنم. بعد به ایشان گفتند همسر شما که چشمش نمیبیند. گفت چشم ندارد، دل که دارد! من دل کسی را نمیرنجانم.
توصیهٔ حاج شیخ به حاجآقا روحﷲ خمینی(ره)
حاجآقا رضا زنجانی از علمای آن دوره بود. ایشان میگفت زمانی که مرحوم شیخ طبقه بالای مدرسهٔ فیضیه را میساختند هر روز میآمدند به بنّاها سرکشی میکردند. روزی با آقای حاجآقا روحﷲ با هم جلوی یک حجره نشسته بودیم که ناگهان دیدیم حاج شیخ عبدالکریم وارد شدند. پشت سر ایشان راه افتادیم. آقا شیخ به بنّا دستور میدادند که چه کاری انجام بدهد. همانطور که پشت سر ایشان راه میرفتیم، حاجآقا روح ﷲ این بیت را زیر لب خواندند:
خانه از پایبست ویران است / خواجه در فکر نقش ایوان است
آقای حاج شیخ احساس کردند که حاجآقا روح ﷲ میخواهد بگوید حالا که پهلوی دارد همهٔ دین را از بین میبرد، شما در فکر بنّایی مدرسهاید؟! حاج شیخ صورت خود را برگرداندند و گفتند: حاجآقا روحﷲ! میگویی یزدی هستم؟ خب هستم! میگویی ترسو هستم؟ خب هستم! کاری که در توان من است همین کار است! هر وقت عَلَم اسلام بر دوش تو قرار گرفت هر کاری وظیفهٔ تو بود انجام بده. اینکه امام یکبار اشاره کرد اگر شیخ ما الان بود همین کار را انجام میداد، به نظر من اشاره به همان داستان است. این سند را من در جایی نقل نکردم. اولین بار است که آن را نقل میکنم. سند خیلی محکمی است. ناقل آن هم مرد درست و سیاستمداری است.
باید آعمیمسلک شد
مرحوم حاج شیخ عبدالکریم میفرمود: «طلبه باید «اعمیمسلک» باشد، «لا بشرط» باشد. اگر میخواهد به شرط و أخص باشد، (مثلاً بگوید) حتماً باید نهارم چطور باشد، لباسم چطور باشد، منزلم چطور باشد و… کارش لنگ است. باید اعمی باشد. هر پیشآمدی که شد، – هر چه میخواهد باشد – من نباید درسم را رها کنم. باید أعمیمسلک شد.»
خود او نیز أعمیمسلک بود؛ به این چیزها اعتنایی نداشت. تنها پیشآمدها و ناملایمات دینی به او صدمه میزد، ولی پیشآمدهای دیگر مهم نبود. مثلاً خودش نقل کرد که اتاقش چهار تکه فرش داشت؛ یک روانداز، دو کناره و یک میانه. شخصی آمد و گفت: «آقا اینها مال من است، و مال دزدیده شده است.» گفت: «بیا بردار برو!» بدون اینکه بگوید بیّنه و دلیل و شاهد بیاورد. همه را برداشت و برد. آن مرحوم هیچ نگفت! حالا این طرف بکشد و آن طرف بکشد، به نظمیه، به عدلیه، به این، به آن؛ اصلاً و ابداً، گفت: «بردار و برو!».
(آیتﷲ محمد علی اراکی، مصاحبه با نشریه حوزه، شماره ۱۲، صفحه ۴۶)
بهترین فوق تخصص مغز و اعصاب کودکان
سلام.واقعا وبسایت خوبی دارید
نرم افزار باشگاه مشتریان
خودداری از تجدید فراش در حال حیات همسر اولشان!
این مورد خیلی ارزشمند بود
دوربین مداربسته
لطفا از نخودکی اصفهانی مطلب بذارید