استاد! همانطور که مستحضرید، اخلاق در حوزه جایگاه خاصی دارد؛ میخواهیم برای تبیین این موضوع از نظرات و دیدگاههای شما بهره ببریم؛ لطفاً در ابتدا توضیحی در این زمینه بیان بفرمایید.
لازم است در ابتدا توضیحی را جهت روشن شدن مطلب بیان کنم و پس از آن وارد اصل مطلب شویم؛ همانگونه که میدانید، تفاوت ادیان الهی با جوامعی که حرکتشان منهای ادیان است، در این است که ادیان الهی انسان را مسلط بر شرایط می خواهند؛ انسان را بهگونهای تربیت میکنند که شرایط خودش را مدیریت کند؛ اما لائیکها چون انسان را دارای آگاهی ذاتی نمیدانند، داشتههای انسان را محصول شرایط و تجارب او میدانند؛ از این جهت هر تصمیمی انسان بگیرد، از دیدگاه آنها بازتاب شرایط اوست.
به این دلیل این دو جریان الهی و غیرالهی از دو دیدگاه متفاوت به انسان نگاه میکنند و روش مدیریتشان کاملاً متفاوت است. اینها که منهای خدا تصمیم میگیرند، همیشه معتقدند شرایط را عوض کنیم؛ دیدگاهها عوض میشود؛ اقتصاد را عوض کنیم؛ ایدئولوژی عوض می شود. همیشه آنچه در انسان است را نسبت به آنچه در خارج است، منفعل میدانند.
غربیها معتقدند که دستگاه شناخت در انسان روبناست و روابط تولید زیر بناست. به اعتقاد آنها اگر یک انسان عاصی و گناهکار شد، باید روابط تولید را تغییر دهیم؛ یعنی مثلاً شرایط زندگی را آسان کنیم یا یک معلم خوب برایش استخدام کنیم تا در ندامتگاه و زندانی که قرار دارد ذایقه فکریاش را عوض کند و با این تغییرات، دستگاه شناخت هم استحاله میشود.
به نظر شما حوزه علمیه چه نگاهی به اخلاق دارد؟
در حوزه علمیه نگاه متفاوتی به مباحث اخلاقی وجود دارد. در حوزه نباید استاد اخلاق فکر کند با گفته او چیزی تغییر میکند یا با گذاشتن استاد اخلاق شرایط عوض می شود؛ چون استاد اخلاق تنها یکی از شرایط است. اگر این طور باشد، دیدگاه آنها درست است که انسان را مخلوق شرایط میدانند.
استاد اخلاق باید به این توجه کند که تحول بهصورت شکوفایی در انسان ایجاد شود و استاد اخلاق درونی انسان جوانه بزند و این استاد اخلاق باید موانع جوانه زدن درونی انسان را کم کند، تا طلبه فرصت پیدا کند خودش را نشان دهد.
از این روست که رسول اللَّه(ص) می فرماید: «الوَلَدُ سَیدٌ سَبعَ سِنینَ … فرزند، هفت سال مولی، هفت سال بنده و هفت سال وزیر است»؛ یعنی کودک از وقتی که بهدنیا میآید تا هفت سال باید به او به چشم امیر، حاکم، شخصیت برتر و اولشخص نگاه کرد؛ نه بهمعنای اینکه به فرزند تملق و دورویی کرد یا اینکه کودک هر کار غلطی خواست بکند؛ بلکه یعنی راهنمایی کنید همانطور که به امیر راهنمایی میکنند.
چرا باید راهنمایی کنیم؟ برای اینکه جوانه درونی او مثل یک بذری که سبز شده و کلاهک آن بیرون زده به صله زمین برخورد نکند؛ چون گاهی که آب به زمین میدهند، روی زمین سفت می شود؛ گیاهی میخواهد بیرون برود نمیتواند؛ از این جهت صلهشکنی میکنند و ماله میزنند تا رشد کند.
خدمت بزرگی که حوزه می تواند به طلاب در زمینه درس و استاد اخلاق بکند، این است که به آنها بگوید خودتان استاد اخلاق خودتان هستید؛ «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»؛ «ما هرچه در روی زمين است زينت آن قرار داديم تا امتحانشان کنيم که کدامشان به عمل بهترند».
حوزه باید به طلبه بگوید، درست است که ما در پای درس حضور غیاب میکنیم؛ اما این حضور غیاب اسمی است؛ حضور غیاب رسمی نیست؛ چرا؟ چون استاد وقتی بخواهد به دفتر مدرسه اعلام حضور و غیاب کند، یعنی این فرد جسمش حاضر بوده است؛ اما خبر ندارد که روحش حاضر بوده است یا خیر! شاگرد در جلسه جسمش حاضر است و بهطور طبیعی استاد هم باید به مدیریت مدرسه اعلام کند که شاگرد حضور داشت؛ این حضور، حضور اسمی است؛ نه حضور رسمی. نتیجه حضور اسمی دانش اسمی و مدرک اسمی است که ما بهوفور به این مصیبت گرفتاریم.
بنابراین حضور اسمی، جای حضور رسمی را گرفته است. تنها شاگرد میتواند حضور غیاب رسمی را تشخیص دهد که چقدر از ساعت درس را پای کلاس بوده و به درس گوش فرا داده است و از این طریق میتواند خودش را مدیریت کند و تصمیم بگیرد. طلبه باید خودش برای خودش دفتر حضور غیاب داشته باشد.
متأسفانه امروز امتحانها هم اسمی است؛ چون شما نمره را به پاسخ سؤال میدهید؛ اینکه این پاسخ از روی حافظه و طوطیوار بدون فهمیدن اصل مطلب بوده یا از روی درایت و فهمیدن بوده، به آن کار ندارید. شما میگویید جواب را درست داده من هم به پاسخ صحیح نمره میدهم. اینکه طلبه این درس را فهمیده و پاسخ داده است، نمی دانید؛ زیرا به ظاهر آن اکتفا می کنید. بنابراین امتحانات حوزه هم اسمی میشود و چون پایههای دروس حوزه را براساس قبولی در امتحانات قرار میدهید، نمیتواند پایه رسمی باشد در حالی که امتحان اسمی بوده است. نتیجه تابع اخص مقدمتین است؛ چون او رسمی نبوده، بنابراین مدرک دکتری و آیتﷲ اسمی میشود؛ درس خارج هم اسمی می شود. بنابراین چیزی در حساب ندارید؛ یعنی یک عناوین بادکرده و پرحجم و کممحتوا.
برای حل این کار باید چه کنیم؟
اگر میخواهید آینده درست شود، اشتباهاتتان را بپذیرید؛ شما بنا بود، حضور و غیابتان را زمینه ظرفیتسازی کنید؛ یعنی در این دوره که مکلف حاضر باشد بهدلیل امتحانات باید مطالب را پس بدهد، از این استفاده کنید که او بداند چرا درس میخواند و برای چه درس میخواند و این درس در زندگی و دیگران چه نقشی خواهد داشت؟ در این فرصت او عاشق این علم بشود. حضوروغیاب کنید؛ امتحان بگیرید [اما طوری] که طرف باورش بشود طلبگی خدمت است و با این درس میتواند گرهگشا شود.
از شما سؤال میکنند، اولین درسی که طلبه میخواند چیست؟ روخوانی قرآن است. شما خطرات ضعیف در روخوانی را به طلبه نگفتی؛ او چطور عاشق روخوانی شود؟ چون فوایدش را نگفتهاید. وقتی اینجوری شد، استاد را بهعنوان ناجی خود نگاه میکند؛ درس را بهعنوان سازنده خودش میبیند؛ هر روز میگوید من میروم درس و یک نتیجه بزرگ میگیرم و اگر یک روز این درس تعطیل بشود من خسارت بزرگی میبینم.
حالا در سراسر حوزه از سطح پایین تا بالاترین سطح، در سراسر آموزش و پرورش و دانشگاه از پایین تا بالاترین سطح، اگر اعلام شود فردا استثنائاً درسها تعطیل شده است؛ آیا کسی عزا میگیرد؟ همه جشن میگیرند! این یک مصیبت است و حوزه باید حواسش جمع باشد. من این تلنگر را به حوزه میزنم؛ باید یک حس بیداری در آنها ایجاد شود. شما میگویید این طبیعی است؛ این طبیعی نیست.
آیا از دوران طلبگیتان خاطرهای درباره دروس حوزه دارید؟
چندین سال است من در مدرسه علمیه فیضیه درس اخلاق میگویم؛ فایل صوتی همه این درسها موجود است. در این مدت از یک موضوع خارج نشدم و آن اینکه استاد اخلاق انسان، در درون انسان است. اگر این استاد اخلاق را جدی گرفتی، استاد اخلاق بیرونی میتواند با تو کار کند
بله خاطرات زیادی داریم که یکی از نمونههای آن، همدرس بودن با آیتﷲالعظمی مکارم شیرازی است. ایشان پیش همان استادی که ما درس میخواندیم درس میخواند. سطوح را آقایان برایش ده سال گذاشتهاند؛ ایشان پنجساله تمام کرد و از بهترین شاگردهای زمان شما قویتر بود. چهجوری است؟ علت آن چی است؟ آن استاد نه حضور و غیاب میکرد نه چیزی. در درس استاد که حاضر میشدیم، ربع ساعت شاگردی را که میخواست پرورش بدهد مطالب را ارایه میکرد؛ همان حرفهای که به من میزد، به حضرت آیتﷲالعظمی مکارم شیرازی هم میزد. به من میگفت اگر اینجا میآیی این است؛ میتوانی تحمل کنی بیا. بعد میگفت سهساله سطح را تمام خواهم کرد. آن وقت ما خودمان روزی ده تا درس میدادیم و چندین درس میگرفتیم؛ تمام فکر و ذکرمان درس بود. یعنی باید در طلبه ظرفیتسازی کنیم؛ بعد خودش برود، کار کند.
شیوه درس و بحث و امتحان در زمان شما چگونه بود؟
امتحان اینگونه بود که استاد، چند شاگرد را به طرف میداد که کار بکند؛ اول درسها را کم میگفت؛ بحث خارج از درس بیشتر میداد؛ تا اینکه طلبه قوی شود. سپس میگفت بخشهای دیگر را مباحثه کنید و از خود طلبه میخواست که این کار را انجام بدهد. این شیوهای بود که استادان برای امتحان و درس دادن انتخاب میکردند و موفقیت هم داشتند.
گاهی طلابی که یک سال سابقه درس حوزه داشتند به کسانی که سابقه هفدهسال طلبگی داشتند، تدریس میکردند؛ آنها به طلبه سال دومی میگفتند چطور میشود که شما به ما تدریس میکنید و به آنها جواب میدادند که شما چقدر در این هفده سال وقت گذاشتید؟ من این مدت بیشتر از این هفده سال وقت گذاشتم.
استاد! درباره درس اخلاق خودتان در حوزه بفرمایید.
چندین سال است من در مدرسه علمیه فیضیه درس اخلاق میگویم؛ فایل صوتی همه این درسها موجود است. در این مدت از یک موضوع خارج نشدم و آن اینکه استاد اخلاق انسان، در درون انسان است. اگر این استاد اخلاق را جدی گرفتی، استاد اخلاق بیرونی میتواند با تو کار کند: «من لم يكن له من نفسه واعظ لم تنفعه كثرة المواعظ».
پیغمبر اکرم(ص) نیز مردم را تربیت کرد؛ آنهایی که خودشان امیر خودشان نشده بودند، بعد از رحلت از امارت حضرت خارج شدند؛ اما برخی اینگونه نبودند و امیر خودشان بودند؛ مانند سلمان، ابوذر و مقداد؛ اینها مدیر خودشان بودند؛ از امارت آن حضرت استفاده کردند و به سلامت به امیر بعدی انتقال شد.
امام راحل چطور توانست شاه را بیرون کند؟ قبلاً شاهِ خودش را بیرون کرده بود. کسی که شاه را از درون خودش بیرون نکرده باشد نمیتواند از کشور بیرون کند؛ چرا؟ چون آن شاه کشور است و یک شاهکی مثل او از نفس اماره در خود انسان است. انسان وقتی یک ذره هماهنگی کند با این نفس اماره، این شاه بر او حاکم میشود؛ آنوقت چطور میشود شاه بیرون را اخراج کند.
در تاریخ داریم ساواک روی افراد فشار میآورد؛ اگر آنها از درون مسألهدار بودند، تسلیم میشدند و با ساواک همکاری میکردند؛ اما اگر نبودند سختتر میشدند؛ چون امام راحل درون اینها را تربیت کرده بود و ساواک هرکار کرد نتوانست عوضشان کند.
الان تفاوت ما در عراق، لبنان، سوریه و جای دیگر همین است؛ دیگران یک حاکم دستنشانده درست میکنند از بیرون کمکش میکنند. ما هیچ وقت از این کارها نمیکنیم؛ خود مردم را تشویق میکنیم که خودشان حرکت کنند و ما پشت سر مردم حرکت میکنیم؛ نتیجهاش این میشود که آنها یک آدمها بیعرضهای را بهوسیله پول و اسلحه سر کار میآورند؛ اما به مردم میگوییم باید روی پای خودتان بایستید.
ببخشید استاد؛ یکی از سؤالاتی که وجود دارد این است که ارتباط استاد و شاگرد باید تا چه حد باشد؟ آیا طلبه میتواند در همه مسایل تابع استاد اخلاق خود باشد؟ گاهی برخی چنین شبههای را مطرح میکنند که داستان استاد و شاگرد در اخلاق همچون رابطه حضرت خضر و حضرت موسی علیهماالسلام است؛ نظر شما در این باره چیست؟
ببینید فرق است بین تربیت کردن فرد بهگونهای که خودش زمامدار خودش باشد و خودش واعظ درونی خودش باشد؛ یا اینکه وابسته به دیگران باشد. گاهی ماشین را بکسل میکنند تا موتورش حرکت کند؛ موتور که روشن شد بکسل را باز میکنند. اینکه بکسل کنند و به او بگویند تو نمی فهمی و همیشه باید هر چه ما میگوییم انجام بدهی، رابطه مرید و مرادی میشود. رابطه مریدی و مرادی انرژی متراکم انسان را آزاد نمیکند.
انسان تا در ملکوتِ این معلم اخلاق است، یک اخلاقیات وارداتی دارد؛ مال خودش و جوشیده از درون خودش نیست؛ از او اقتباس کرده و وقتی ارادتش به او به هم خورد، تمام این دستگاه بههم میریزد؛ چه بسا همین شاگرد دشمن استاد میشود.
یک روزی عبا و پای استاد را میبوسد به خاطر چه؟ به خاطر این که روش آن استاد، بکسل کردن شاگرد بوده است و میخواهد از جریان موسی(ع) و خضر(ع) استفاده کند بگوید: چطور او گفت: «فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلَا تَسْأَلْنِی عَن شَیْءٍ حَتَّىٰأُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا» و از اول گفت: «إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا»؛ برای این است که در دوجهان زندگی میکردند؛ چون جهان خضر(ع) غیر از جهان موسی(ع) بود. جهان خضر(ع)، جهان عالم باطن بود؛ جهان موسی(ع) عالم ظاهر بود. در جهان عالم باطن، کشتن، زنده کردن است؛ میخواهد پدر و مادر را از فاسد شدن نجات بدهد؛ پسر را از جلوی راهشان برمیدارد تا اینها آزاد شوند: «وَأَمَّا الْغُلَامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینَا أَن یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا» «فَأَرَدْنَا أَن یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِّنْهُ زَکَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا». همین کار را خداوند میتواند با میکروب و بیماری انجام بدهد یا اینکه از راههای دیگر این زندگی را پایان دهد و هزاران قضا و قدر دیگر را ایجاد کند.
خضر(ع) اینجا خضر نیست: «مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذَلِکَ تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا»؛ اصلاً من در این کار نبودم؛ چون در آخر گفت: «فَأَرَادَ رَبُّکَ أَن یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا».
اما استاد این تفاوتها را که شما فرمودید، در عالم ما وجود ندارد؟
انسان تا در ملکوتِ این معلم اخلاق است، یک اخلاقیات وارداتی دارد؛ مال خودش و جوشیده از درون خودش نیست؛ از او اقتباس کرده و وقتی ارادتش به او به هم خورد، تمام این دستگاه بههم میریزد؛ چه بسا همین شاگرد دشمن استاد میشود.
حالا عرض میکنم؛ چون میخواهد این را بگوید که عالم، یک عالم طبقه طبقه است؛ هرچیز در طبقه و حد خودش است؛ از این رو است که امام صادق(ع) میفرماید، اسلام هفت مرحله دارد؛ کسی که در کلاس اول است اگر بخواهی مطالب کلاس دوم را به او بگویی طاقت نمیآورد.
استاد اخلاق کاری که میکند این است که شاگرد را با خودش بکسل نکند؛ موتور شاگردش را روشن کند. شما وقتی بخواهی یک ماشین را بکسل کنی، اول موتور ماشین را خاموش میکنی بعد بکسل میکنی؛ چون بکسل با موتور روشن با هم نمیسازند. استاد اخلاق باید رسالتش این باشد که موتور طرف را روشن کند. مرید و مرادی، یعنی موتور خاموشکردن. مرید و مرادی آخرش به عرفان کاذب ختم میشود.
استاد نباید از شاگرد سلب اختیار کند؛ شاگرد باید عقلش را فعال کند. از اینرو کسانی که بهوسیله استخاره عقل خودشان را تعطیل میکنند، بدون استخاره نمیتوانند تصمیم بگیرند؛ چون بدون استخاره قادر به تصمیمگیری نیستند. اگر تسبیح را از او بگیری، عاجز می شود و نمیتواند کاری انجام بدهد. به همین خاطر بود که امام خمینی(ره) به برخی تذکر دادند و فرمودند: مملکت را نمیتوان با با رمل و استخاره اداره کرد. در عالم متناسب با عالم، عمل و کار کنید؛ یعنی خود را ببین و عالم را ببین و تصمیم بگیر.
امام خمینی(ره) خودش یک استاد اخلاق بود؛ خودش در مواردی در ضمن اینکه فلسفه، فقه و اصول میداد، تذکر اخلاقی هم میداد. در همین مسجد سلماسی یک روز عصر اصول میگفت و گریزی به مباحث اخلاقی زد و گفت: میرزای شیرازی فردی را فرستاد در شهر زنجان یا تبریز. از نماینده میرزا امر خلافی سر زد که در شأن نماینده میرزا نبود. عالم آن شهر به میرزا نامه نوشت: وقتی میخواهید کسی را به نمایندگی خودتان جایی منصوب کنید، سعی کنید سه خصوصیت داشته باشد: باسواد، باتقوا و عاقل باشد. اگر هر سه خصوصیت میسر نیست، با تقوا و عاقل باشد. اگر از این سهتا دو تا هم میسر نیست، با سوادی و باتقوایی پیشکش، اما حتماً عاقل باشد. اگر طرف عاقل نباشد، تقوا و سواد، نتیجهای ندارد.
فرض بفرمایید من الآن شاگرد یک استاد هستم؛ از کجا بدانم که خطوط قرمز چه چیزی است تا قضیه مرید و مرادی شکل نگیرد؟
این مسأله مثل استخاره کردن است؛ اگر استخاره کار شما را دچار مشکل کرده، طوری که نمیتوانید مستقلاً تصمیم بگیرید و حتماً باید بهوسیله استخاره کاری را انجام بدهید، مثل رابطه مرید و مرادی است. در چنین حالتی از استخاره درست استفاده نکردهاید؛ چون استخاره برای این است که شما مشورت کردهاید و به جایی نرسیدهاید؛ حال استخاره میکنید. اما شما میگویید: من که میتوانم استخاره کنم، چرا مشورت و فکر کنم؟ فرد ازدواج میکند بدون تحقیق؛ میرود استخاره میکند؛ معنایش این است که خداوند جواب نمیدهد؛ چون خداوند به مضطر جواب می دهد. استاد هم همین طور است؛ اگر شما دیدید طوری شدهاید که باید همیشه از استاد سؤال کنید و بدون سؤال از او نمیتوانید تصمیم بگیرید، بدانید مرید شدهاید و این خط قرمز است. اما اگر دیدید از وقتی با او مشورت کردید، جرأتتان برای حل مسایل بیشتر شده، بدانید رابطه مریدی و مرادی نیست.
در مثلها هم داریم که هنر آن است که ماهیگری یاد بدهیم؛ نه اینکه برای کسی ماهی بگیریم. استاد آن است که سؤال برای شاگرد ایجاد کند؛ نه برای شاگرد مسأله حل کند؛ اگر شاگرد مسألهای را حل کرد، فوراً به او یک مسأله جدیدی بدهد تا استاد بتواند از این طریق فکر شاگرد را فعال و پویا کند.
بفرمایید اگر شما الآن جای طلاب جوان بودید، چه استاد اخلاقی انتخاب میکردید؟
من استادی را انتخاب میکردم که وقتی میخواستم با آن استاد معاشرت کنم، هم بتوانم درس بخوانم و هم بتوانم کارها و برنامههایم را انجام بدهم. من نیامدهام که کارهایم را تعطیل کنم. خداوند نوری را به انسانها داده است که باید با این نور به جایی برسند؛ هرکس این نور را بیشتر میکند، ما مریدش میشویم.
باتشکر از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید.
داستان تهذیب در حوزه علمیه