سابقه ارتباطات شما و مرحوم آصفی به کجا باز میگشت؟
ارتباطات ما بهواسطه روابط خانوادگی ارتباط نزدیکی بود و ما به همین واسطه هرچندوقت یکبار همدیگر را میدیدیم. ایشان علیرغم مشکلات و مشغلههای علمی و سیاسی، ارتباط خانوادگی را قطع نکرد. این مسأله تا پیش از سقوط صدام، البته بیشتر بود. وقتی همسر اول ایشان فوت کردند، ما هم در برخی سفرهای خانوادگی به مشهد یا شمال با خانواده ایشان همراه میشدیم. به همین واسطه ما از کودکی با منش ایشان آشنا بودیم. مثلاً ایشان روی خانوادههای شهدا حساسیت خاصی داشت و در مؤسسهای که برای رسیدگی به کارهای محرومین داشتند، توجه خاصی به خانوادههای شهدا داشتند. از جمله کارهایی که برای خانواده شهدا انجام میداد این بود که ایشان را به سفرهای دسته جمعی میبرد و زمینهسازی و هماهنگیهای سفر را هم خودش انجام میداد و در برخی از این سفرها که خیلی هم کوتاه بود، ما هم همراه ایشان بودیم. نکته جالبی که بد نیست برایتان نقل کنم این است که ایشان در زمینه علمی روحیه پرکاری داشتند. مثلاً در همین سفرها وقتی به شمال میرفتیم و فرصتی دست میداد، به دریا میرفتیم. مرحوم آصفی کیف و وسایلش را به من میسپرد و نیمساعت به دریا میرفت و بعد که بازمیگشت، وسایلش را از من میگرفت و نوبت من میرسید که به دریا بروم. ایشان هم همانجا مینشست و شروع میکرد به نوشتن مطالب خودش و وقت را از دست نمیداد. از آنجا که بیشتر وقت خالی ایشان در ماشین بود، برای خودشان در قسمت جلوی ماشین، یک چراغ مطالعه درست کرده بود که شبها برای مطالعه از آن استفاده میکرد و همین چراغ محل خاصی هم داشت که وقتی میخواست بنویسد، چراغ را در جای خودش قرار میداد و در همان ماشین شروع به نوشتن مینمود. البته خود این ماشین ایشان هم داستان خاصی داشت که یک پیکان بود و ایشان از گرفتن آن امتناع میکرد. وقتی هم که با اصرار زیاد قبول کرد، اصلاً اجازه نمیداد که برای کارهای شخصی از آن استفاده شود و میگفت که این ماشین را دولت برای انجام کارهای دولتی به من داده است. ایشان تا آخر عمرش به همان ماشین قناعت کرد و به هیچ وجه قبول نمیکرد که از اتومبیل بهتری استفاده کند.
از نظر علمی چطور بودند؟
مرحوم آصفی از ابتدا اهل مطالعه بود. ایشان میگفت که من زیاد در چالهچولههای نجف افتادم. وقتی علت را جویا میشدم میگفت چون همیشه وقتی راه میرفتم کتاب دستم بود و مطالعه میکردم و به همین خاطر خوب جلو را نمیدیدم و در چاله میافتادم. ایشان با همین پشت کار دروس علمی متداول حوزه – اعم از فقه و اصول و تفسیر – را خوانده بود. اولین آثار علمی مکتوب ایشان مربوط به ۲۳سالگیشان است و کتبی همچون «حقیقة الحریّة» (حقیقت آزادی) یا «دور الدّین فی الحیاة الانسان» (جایگاه دین در زندگی انسان) یا «النظریة الجنسیّة فی القرآن الکریم» (نظریه جنسی در قرآن کریم) بود که در فضای پنجاهسال پیش حوزه نجف تدوین شده بود و خود همین آثار نشان میداد که ایشان فکر بازی داشتند.
ایشان مجلات آن دوره را هم میخرید و مطالعه میکرد و حتی در حدود پنجاه سال پیش که قضایای فلسطین داغ بود و ایشان هم میخواست اخبار فلسطین را پیگیری کند، یک رادیو میخرد. مادربزرگم تعریف میکرد که پدر ایشان یعنی آقای شیخ علیمحمد بروجردی وقتی به خانه میآمد، میدید صدای رادیو از داخل زیرزمین خانه میآید؛ ناراحت میشد که چه صدایی است میآید؟! مادر آقای آصفی میگفت که من ایشان را آرام میکردم؛ ولی وقتی دوباره صدای آهنگ مارش جنگ و سرودهای حماسی فلسطینی از رادیو شنیده میشد؛ دوباره آقای بروجردی ناراحت میشد و میگفت این پسر دارد موسیقی گوش میدهد! وضعیت به گونهای بود که حتی خود پدر ایشان هم برایش این مسأله بود که با شنیدن رادیو چگونه کنار بیاید.
بهعلاوه ایشان از همان ابتدا با کادر حزبالدعوة آشنا میشود و میتوان گفت که ایشان جزو رهبران این حزب محسوب میشد؛ چون وقتی حزب بعث بزرگان حزبالدعوة را گرفت و برخی از آنها از جمله آقای آصفی بیرون ماندند، بخشی از کار روی دوش ایشان افتاد. ایشان میگفت وقتی من پایاننامه کارشناسی ارشدم در دانشگاه بغداد با عنوان «ملکیّة الأرض فی الإسلام» (مالکیت زمین در اسلام) را چاپ کردم، چند نسخه از این اثر را با خود برداشتم و به نجف بازگشتم؛ اما در نجف به محض اینکه از ماشین پیاده شدم، مرحوم سید باقر حکیم را دیدم. ایشان به من گفت: به خانه نرو و خود را مخفی کن؛ چون دنبال تو هستند. از همان زمان – که زمان ریاست جمهوری حسن البکر هم بود – ایشان مخفی میشود و مأموران حزب بعث دنبال ایشان بودند؛ اما ایشان را پیدا نکردند. بالاخره ایشان به این نتیجه میرسد که ماندن در نجف به صلاح نیست و سرانجام در سال ۱۳۵۱ش با لباس مبدّل پاکستانی و مدارک پاکستانی تقلّبی به سوریه میروند. آقای آصفی حتی مجبور میشود برای اینکه مأموران شک نکنند، ریش خود را کمی بیش از حد معمول بتراشد. وقتی ایشان به سوریه میرسد، این ریش کم ایشان برایش دردسر میشود؛ چون وقتی میخواست با دوستانش از جمله مرحوم سید مصطفی خمینی ارتباط برقرار کند، خجالت میکشید و تعریف میکرد که ابتدا چندبار از طریق تلفن با مرحوم سید مصطفی خمینی صحبت کرده است و پس از اصرار ایشان بالاخره خود را نشان داده بود. سید مصطفی خمینی ابتدا ایشان را نمیشناسد و تعجب میکند؛ ولی بعداً توجیه میشود.
ایشان پس از سوریه به لبنان میرود و در اواخر سال ۱۳۵۱ش به قم میآید و در حدود دو سال و نیم در قم میماند. در این مدت در درس برخی از بزرگان حوزه قم همچون آیتﷲ میرزا هاشم آملی شرکت میکند و در مدرسهی خان یا مرعشی نجفی درس هم میدهد. پس از این مدت به کویت میرود و در آنجا به فعالیت دینی میپردازد و البته فعالیت سیاسی خود را در قالب حزبالدّعوة نیز ادامه میدهد. حضور ایشان در کویت تا پس از پیروزی انقلاب اسلامی – یعنی حدود سال ۱۳۵۸ش – ادامه پیدا میکند که در این تاریخ ایشان به ایران میآید.
در ایران کارهای دینی و حزبی را ادامه میدهد. البته پس از مدتی در حزبالدّعوة انشقاقاتی پیش آمد که عمدهی آن هم به اختلاف بر سر مسأله ولایت فقیه بازمیگشت. در اثر این اختلافات – چون آقای آصفی به شدت به ولایت فقیه اعتقاد داشت – از این حزب کنار کشید. البته ایشان در آن زمان سخنگوی حزب بود و در طول مدّت عضویتش، برای آشنایی با احزاب اسلامی جهان اسلام سفرهای زیادی داشت. ایشان تعریف میکرد که یکی از مأموریتهای من این بود که به ایران بیایم و با نهضت آزادی که آن زمان – یعنی در اواخر سالهای دهه چهل شمسی – جزو روشنفکران دینی و یک حزب اسلامی در ایران بودند، ارتباط برقرار کنم؛ به همین خاطر در ایران با مهندس بازرگان و دکتر ابراهیم یزدی ارتباط برقرار کردم و جلساتی با هم داشتیم و از تجربههای آنان استفاده کردم.
در هر حال ایشان هم به لحاظ تئوری و هم به لحاظ کارکرد، به شدّت به ولایت فقیه ملتزم بود و این مسأله را در آثار خودش هم توضیح داده است. در مقدمه یکی از آثارش مینویسد: برای به ثمر رسیدن هر انقلابی نیاز به یک قطره خون هست و یک قطره جوهر و هرچند که من از اهدای قطره خون محروم شدم، اما قطرهای جوهر را برای انقلاب اسلامی هدیه میکنم.
مسأله دیگری که در کارهای علمی ایشان مشخص است این است که ایشان در حوزه نگارش خیلی پرکار بوده است؛ خیلی مطلب مینوشت و تا آخر عمر هم دست از نوشتن نکشید. مثلاً در جریانات مختلف عراق و کشورهای اسلامی بیانیه میداد. حتی این اواخر که در بیمارستان بود، بیانیهها را میگفت و همسرش مینوشت. من یکبار به ایشان گفتم که در این نوشتهها شاید اخلاص نباشد. ایشان گفتند که من سعی میکنم چیزی بنویسم که دیگران ننوشتهاند.
ایشان انس زیادی با قرآن داشت و در جوانی، شروع به نگارش تفسیر قرآن کرد. برادرشان میگفت من دیدم که پس از مدتی، ایشان دیگر این تفسیر را ادامه نمیدهند و وقتی علت را جویا شدم، گفت: من دیدم سید قطب تفسیر «فی ظلال القرآن» را خیلی خوب نوشته است و من هرچه بنویسم دیگر در زمینه اجتماعیات دین و قرآن، چیزی بهتر از آن از کار در نخواهد آمد؛ بنابراین تصمیم گرفتم سراغ موضوعی بروم که کار نشده باشد. ناگفته نماند واقعاً برای ایشان تألیف کتاب نه برای شهرت بود نه برای تجارت؛ تنها برای خدمت قلم به دست میگرفت. به همین دلیل ناشر خاصی کتب ایشان را منتشر نکرده است. در جریان برگزاری کنگره متوجه شدیم برخی از کتابهای ایشان از سوی ناشران مختلف ایرانی و خارجی چاپ شده است و ایشان نیز هیچ حقالتألیفی نگرفته است. نکته دیگر اینکه ایشان کتابخانه خوبی دارند که در زمان حیاتشان وصیت کردند کتابهایشان وقف یکی از کتابخانهها شود.
با توجه به اینکه خود شما هم طلبه بودید و بعد به دانشگاه رفتید، برخورد ایشان با این مسأله چطور بود؟
من از سال ۶۸ش وارد حوزه علمیه شدم و داییمان هم خیلی استقبال میکرد و هر بار که همدیگر را میدیدیم ایشان از مسایل درسی از ما سؤال میکرد. من و برادرکوچکترم که با همدیگر وارد حوزه شده بودیم، باهم در کنکور شرکت کردیم و قبول شدیم. من در دانشگاه بهشتی در رشته اقتصاد قبول شدم و برادرم نیز در دانشگاه تهران در همان رشته قبول شد؛ اما پدرمان به شدت با رفتن ما به دانشگاه مخالفت میکرد؛ به دلیل اینکه شاید از دروس حوزوی دور شویم. ولی داییمان، آقای آصفی پس از اینکه با ما صحبت کرد و از تصمیم ما مبنی بر ادامه دادن دروس حوزوی مطمئن شد، با پدرم صحبت کرد و ایشان را متقاعد کرد که اشکالی ندارد که ما به دانشگاه برویم و درس حوزهمان را نیز رها نخواهیم کرد.
ارتباط ایشان با ایران پیش از فرار از عراق به چه شکل بود؟
آقای آصفی اصالتاً اهل بروجرد هستند و پدربزرگ ایشان یعنی آیتﷲ شیخ محمد تقی بروجردی در تهران امام جماعت مسجد شیخ هادی در خیابان شیشه، بودند. خانواده آقای آصفی هم به همین واسطه با ایران ارتباط داشتند و بیشتر تابستانها به ایران میآمدند.
آن چیزی که بیش از همه در مورد مرحوم آصفی در خاطراتی که در این مدت گفته شد به چشم میخورد، مسأله اخلاق و روحیات خاص ایشان خصوصاً در برخورد با محرومان است. ایشان از کسانی بود که ربحت تجارتهم؛ به عبارت گویاتر، قیامت را باور کرده بود. البته گاهی مردمی که من را نمیشناختند و از ارتباط ما با خبر نبودند، حرفهایی میزدند که تعجبآور بود؛ مثلاً میگفتند: آصفی ماشین آنچنانی یا خانه آنچنانی دارد؛ اما من که با عمق زندگی ایشان آشنا بودم میدانستم که آنها کاملاً در اشتباهند. بد نیست این را هم همینجا بگویم که با این همه تهمتهایی که به ایشان زده میشد، آقای آصفی میگفت هرکسی شیعه امیرالمومنین علیبن ابی طالب(ع) باشد، هر چیزی که پشت سر من بگوید من او را خواهم بخشید.
همسر آقای آصفی میگفت که آن مرحوم به ایشان گفته بود من را کمک کن تا زندگیام را به همین شکل ساده و بیآلایش پیش ببرم. در عین حال ایشان به شدت نسبت به توجه به محرومین و فقرا حساس بود. البته با آن سابقه علمی و فعالیت سیاسی و اجتماعی، بهراحتی میتوانست راه دیگری را در پیش بگیرد و برای خودش یک مرجع تقلید بشود؛ ولی تمام توجهش را بر مسأله فقرا گذاشت. یکی از بستگان نزدیک ما نقل میکرد که من پیش از انقلاب در ترکیه ساکن بودم. روزی آقای آصفی با من تماس گرفت و پس از آن به ترکیه آمد و یک هفتهای آنجا ماند. ما در آن مدت گشتوگذاری داشتیم و یک روز پس از استراحت و صرف غذا، وقتی راه افتادیم، در کنار خیابان یک پسر ترک فقیر کور دیدیم که کنار خیابان مشغول گدایی است. آقای آصفی پیش این پسر نشست و شروع کرد به صحبت کردن با او و من هم مترجمش بودم. حال و احوالش را پرسید و از وضعیت زندگیاش سؤال کرد و پرسید: غذا خوردهای؟ گفت: نه. آقای آصفی او را به یک رستوران خوب برد. او تعریف میکرد که بهقدری وضعیت بهداشت این پسر بد بود که مسئولان رستوران اعتراض کردند؛ ولی بالاخره به او غذا دادیم. پس از اینکه سیر شد، او را به هتل محل اقامتمان بردیم و آنجا استحمام کرد و از آنجا که لباسهایش بهقدر بوی بد میداد که شستنش فایده نداشت، تمام لباسهایش را دور انداختیم و آقای آصفی از لباسهای خودش به آن پسر نابینا داد. آقای آصفی گفته بود که ما حتی در سفر هم نباید فقط به فکر خوشی خودمان باشیم و باید به فقرا هم توجه کنیم.
خود شما چه خاطراتی از این جنبه روحی آقای آصفی دارید؟
موارد اینگونه زیاد است؛ روزی به خانه ایشان که با مادر بزرگم زندگی میکرد رفتم. دیدم پیرزنی بیمار در خانه ایشان در بستر بیماری است. جریان را پرسیدم؛ گفتند که این پیرزن در کوچه نزدیک منزل رها شده بود. به همین دلیل آقای آصفی او را به خانه خود می برد و برای او پزشکی میآورد و همسر ایشان نیز پرستاری او را بهعهده میگیرد و پس از مدتی آن خانم فوت میکنند و آقای آصفی او را به خاک میسپارد و مجلس ختمی نیز برای او میگیرد.
خاطره دیگر اینکه روزی یکی از معاودین عراقی تحت تأثیر شایعات و فشار زندگی بهعنوان درخواست کمک مادی به خانه ایشان میرود و در یک فرصت مناسب با چاقو به ایشان حمله میکند و به ایشان از ناحیه صورت و کتف آسیب میرساند؛ اما آقای آصفی هیچ شکایتی از او نمیکند و او را از نظر مادی نیز کمک میکند.
بهعلاوه ما از بچگی شاهد بودیم که ایشان در خانه ما مقدار زیادی برنج و روغن میآورد و به پدرم میگفت که اینها را تقسیم کن و به کسانی که حواله دارند بده. ایشان بسیار تأکید داشت که مراقب باشید با فقرایی که احیاناً بد برخورد میکنند، تند نشوید. من وقتی در خانه، پیش ایشان بودم، میدیدم که مراجعات مختلف مردمی به ایشان میشد و آقای آصفی با روی باز به تمام آنها پاسخ میگفت. بخشی از این مراجعات مربوط به عراقیها بود که البته بهدلیل ارتباط ایشان با نجف و کشورهای عربی طبیعی بود؛ ولی ایشان از طرف افغانیها هم مراجعات زیادی داشت؛ بهگونهای که حتی برخی تصور میکردند آقای آصفی افغانی است و به من میگفتند که داییات افغانی است! ایشان چندین مجتمع مسکونی در قم، نجف، مشهد، کویته و مزار شریف پاکستان دارد که مخصوص افراد بیبضاعت است و تمام اینها را در مؤسسه امام باقر مدیریت میکرد. منزل ایشان در محله نیروگاه قم بود و برای رفت و آمد از اتوبوس استفاده میکرد. ما گاهی فکر میکردیم که شاید بهخاطر مسایل مادی است که ایشان اینطور زندگی و رفتاری دارند؛ وقتی به ایشان میگفتیم، میگفت: نه؛ من باید با مردم باشم و چه تفاوتی بین من و بقیه مردم عادی هست؟ ایشان بر این مسأله اصرار داشتند. حتی سال گذشته، چون در شیراز بهترین بیمارستان مربوط به بیماریهای مربوط به کبد هست و بیماری ایشان هم مرتبط با کبد بود، ایشان خیلی ساده همراه با همسرشان، بهوسیله قطار به شیراز رفتند و بهصورت کاملاً معمولی و ناشناس به بیمارستان مراجعه کردند و مرتب هم به همسرشان تأکید میکردند که مراقب باش که متوجه نشوند من چه کسی هستم؛ بگذار مانند مردم عادی باشم. بعد از چند روز امام جمعه شیراز باخبر میشوند و سفارش ایشان را به مسئولان بیمارستان میکنند. ایشان پس از این دوره به عراق رفتند و دکترهای آنجا هم گفته بودند که بهخاطر وخامت وضعیت ایشان، باید درمان در انگلستان پیگیری شود. ولی ایشان اصلاً قبول نمیکرد و میگفت: چرا باید هزینه سفر درمانی خودم را به مردم عراق که خودشان وضعیت خوبی ندارند تحمیل کنم؟ مسئولان امر گفته بودند که این پول ربطی به عراق ندارد؛ ولی باز هم ایشان مخالفت میکرد؛ تا اینکه از طریق دفتر آیتﷲ سیستانی گفته شد که اصلاً کاری به مسایل مالیاش نداشته باشید و هزینه از طریق یکی از منابع مالی تأمین شد و ایشان به انگلستان رفت. البته این سفر درمانی هم به همان یکبار ختم شد و با اینکه دکترها گفته بودند لازم است هر چهار ماه یکبار به انگلستان بیایید، ایشان همان یکبار را بیشتر نرفت.
اصل بیماری ایشان یکباره و از یک سال پیش مشخص شد؟
ایشان زندگی بسیار سادهای داشت و کمتر به خودش توجه میکرد. وضعیت زندگی ایشان هم به این نحو بود که خودش در نجف بود و خانوادهاش در ایران زندگی میکردند. خانه ایشان در نجف هم مقابل خانه آیتﷲ سیستانی و یک خانه بسیار قدیمی است. بعضی افراد اصرار داشتند خانه بهتری برای ایشان تهیه شود؛ ولی ایشان قبول نمیکرد و میگفت: چون اینجا نزدیک خانه آیتﷲ سیستانی است، تحت محافظت نیروهای امنیتی میباشد؛ به این صورت، هم از آقای سیستانی محافظت میشود و هم از من و دیگر نیازی نیست تا برای من جداگانه نیروی حفاظتی قرار دهند. در مورد بیماری ایشان بله؛ تقریباً یک سال و نیم پیش نشانههای بیماری آغاز میشود و طبق تشخیص پزشکان مرتبط به کبد بود؛ البته از قبل هم بیماری گوارشی داشتند.
خانه ایشان در قم، در محله نیروگاه بود؟
ایشان ابتدا در طبقه بالای منزل مادرشان در قمنو زندگی میکردند. بعد از فوت مادرشان این منزل ملحق به مؤسسه امام باقر(ع) میشود و یک تاجر کویتی بانی میشود که برای ایشان منزلی بخرد. ایشان اول قبول نمیکند؛ سرانجام به این شرط میپذیرد که خودش منزل را انتخاب کند و با آن پول هم میشد در یک محله خوب و به اصطلاح بالاشهر منزل گرفت؛ اما ایشان میگوید منزل من باید در نیروگاه باشد که یک محله عامهنشین مردمی است و از رفتن به محلههای بالا امتناع میکند.
در جریان کنگرهای که در تجلیل از ایشان گرفته شد، ایشان چطور برخورد کردند؟
ایشان به هیچ وجه موافق برگزاری کنگره بزرگداشت از خودشان نبودند و میگفتند که اولاً من کسی نیستم که لایق چنین کنگرهای باشم و ثانیاً علما و بزرگانی در کشور هستند که باید از آنان تجلیل شود و حتی به گروهی که به نجف رفتند تا در مورد کنگره با ایشان هماهنگ کنند نیز پاسخ منفی دادند؛ اما آنطور که شنیدم در نهایت از طرف دفتر رهبری به ایشان ابلاغ شد که باید این کنگره برگزار شود و به همین دلیل ایشان پذیرفتند. در جریان آن کنگره وقتی از ایشان خواستند که برای حضار سخن بگویند، ایشان ابتدا سوره عصر را قرائت کردند و گفتند: من الگو و سرمشق نیستم؛ بلکه من درس عبرتم! زندگی من باید درس عبرت برای شما باشد و شما باید زندگی مرا ببینید و از آن درس بیاموزید! سپس این شعر را خواندند:
چون عود نبود چوب بید آوردم
روی سیه و موی سپید آوردم
خود فرمودی که ناامیدی کفر است
فرمان تو بردم و امید آوردم
آخرین ملاقات و دیدار شما با مرحوم آیتﷲ آصفی چه زمانی بود؟
بنده به همراه خانواده در روز پانزدهم شعبان امسال برابر با سیزدهم خرداد برای تبریک ولادت حضرت حجتبنالحسن عجل ﷲ فرجه الشریف خدمتشان رسیدیم و ایشان علیرغم کسالتی که داشتند، مانند همیشه استقبال و احترام گذاشتند. هنگامی که جویای احوالشان شدم و پرسیدم که آیا دردی احساس میکنند یا خیر؟ در پاسخ گفتند: الحمد لله و شکراً لله حالم خوب است. ایشان در هر شرایطی شاکر پروردگار بودند. ایشان در همان روز گفتند: حالم بهتر شده است؛ میخواهم شروع به نوشتن بکنم و درخواست کردند که قلم و کاغذهایشان را بیاورند. ایشان دو کتاب در دست تألیف داشتند که متأسفانه به سرانجام نرسید. به هرحال ایشان فردای همان روز هنگام اذان صبح حالشان خیلی خراب میشود اما با کمک همسرشان سریع وضو میگیرند و در بین نماز صبح جان به جانآفرین تسلیم میکنند. سلامٌ علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیاً.
ایشان در کجای نجف به خاک سپرده شدند؟
در همین اواخر یکی از تجار، پول قابل ملاحظهای به ایشان بهعنوان هدیه داد. اما آیتﷲ آصفی این پول را خرج تعمیر مقبره حضرت هود و حضرت صالح علیهما السلام در قبرستان وادیالسلام کردند که هنوز هم مشغول این تعمیرات هستند. مسئولان آنجا گفتند به خاطر این لطفی که آقای آصفی کرده است، یک قبر به ایشان در همان مقبره اختصاص میدهیم و ایشان به این واسطه، در آنجا به خاک سپرده شدند. البته مرحوم پدرشان شیخ علی محمد بروجردی و دو نفر از همشیرههایشان نیز در نزدیکی مقبره حضرت هود و حضرت صالح علیهما السلام به خاک سپرده شدهاند.
علی
رحمه الله علیه رحمه واسعه
حسن
با عرض سلا م و خسته نباشید که چنین شخصیتی را معرفی کردید .هرچند که ایشان اکنون در میان ما نیستند اما انشالله مردم و به خصوص حوزویان بتوانند از ایشان بیاموزند واقعا امثال آیت الله آصفی اندک داریم به حق که اسوه جهاد و اجتهاد نامیده شده اند.