ابتدا از خودتان شروع کنید و بگویید چگونه با حضرت استاد حسنزاده آملی آشنا شدید.
بسم ﷲ الرحمن الرحیم. بنده از سال ۱۳۶۱ از حوزه مشهد به قم کوچ کردم و در همان آغاز ورود به حوزه علمیه قم پس از حدود دو ماه با دو واقعهٔ به ظاهر تصادفی به سمت این شخصیت بزرگ کشانده شدم.
واقعه نخست این بود که من در مدرسه فیضیه اسم ایشان را پشت کتابی به نام «معرفت نفس» دیدم و بعد از تورق کتاب به صورت اتفاقی چند سطری از این کتاب را مطالعه کردم که در همان حد کم و اندک قلم قوی و نافذ این کتاب مرا به خود جذب کرد و فهمیدم این اثر از شخص خودساخته و جاافتادهای صادر شده است؛ لذا در تکاپو و پی آن بودم تا این شخص بزرگ را ملاقات کنم.
واقعه دوم هم این بود که روزی یکی از دوستان مشهدی را دیدم و او به من گفت شما که به درسهای عرفانی و اخلاقی علاقهمندید چرا از درسهای شبهای پنجشنبه و جمعهٔ استاد حسن زاده آملی استفاده نمیکنید؟ من با تعجب از او پرسیدم: استاد حسن زاده آملی کیست؟ او هم با تعجب به من گفت: شما چطور او را نمیشناسید! ایشان از عرفا و فلاسفهٔ حوزهٔ علمیهٔ قم هستند.
البته خالی از فایده و لطف نیست که عرض کنم پیش از این ملاقات اتفاقی با این دوست مشهدی، صبح جمعه، خواب عجیبی دیده بودم که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود که خلاصه آن از این قرار است:
در عالم رویا وارد فضایی شبیه استادیومهای ورزشی شدم که در وسط آن دکلی بلند نصب شده بود و به آن دکل سیمهایی فلزی شبیه به سیمهای بُکسل وصل کرده بودند. پای این دکل عدهٔ زیادی صف کشیده بودند و به نوبت جلو میآمدند و به سیمهای فلزی چنگ میزدند و این سیمها هم مثل تلهکابین آنها را به سمت بالا حرکت داده و با خود به دل آسمان میبرد و از چشمها ناپدید میساخت. من که این منظره زیبا را دیدم آرزو کردم ای کاش من هم مثل اینها بودم و با چنگ زدن به این سیمها بالا میرفتم و در آسمانها سیر میکردم، که ناگهان دیدم من هم مثل بقیه در صف ایستادهام و منتظرم که نوبتم فرا برسد. افراد یکی پس از دیگری رفتند و نوبت به من رسید. من هم مثل دیگران به سیمها چنگ زده و به طرف بالا حرکت کردم و کمکم اوج گرفته و ازین اوج گرفتن لذت میبردم ولی با کمال تعجب دیدم که این سیمها به مانعی برخورده، از حرکت باز ایستادند؛ لذا ما را که تازه داشتیم از این سیر لذت میبردیم پایین آوردند و من رفتم به سراغ شخصی که مسئول آن ورزشگاه و این دکل بود و از مشکلی که پیش آمده بود گلایه و شکوه کردم. آن مسئول با لحنی ملایم و آرام و خیلی مهربانانه و با ادب تمام گفت: آقاجان همین است. چارهای نیست و نمیشود کاری کرد.
از خواب که بیدار شدم دانستم که این خواب از واقعهای شیرین ولی موقت خبر میدهد، ولی دقیقا متوجه نشدم این خواب چه معنایی دارد. آن جمعه گذشت و وسط هفته بعد بود که با آن دوست مشهدی که مرا به شرکت در درس استاد حسن زاده فراخواند برخورد کردم.
خلاصه پس از ملاقات این دوست و دلالت او به درس استاد تصمیم گرفتم در این درس شرکت کنم. محور بحث این درس، روایات اهل بیت عصمت و طهارت(ع) بود که به صورت درس اخلاق بیان میشد. من در همان شب اول احساس کردم این لحن و صدای نرم برای من آشناست، لذا به فکر فرو رفتم و با خود گفتم خدایا من این صدا را از کجا و از که شنیدهام؟ که یک باره به یاد خواب جمعه گذشته افتادم و فهمیدم این صدا همان صدای مسئول آن دکلی است که در وسط استادیوم ورزشی نصب شده بود و افراد را به اوج آسمانها میبرد و من آن را در خواب دیده بودم. و واقعا این درس همان ورزشگاه بود که محل پرورش روح بود و روایات اهل بیت هم همان دکلی بود که ارتباط انسان را با ملکوت برقرار میکرد و استاد حسن زاده هم که سمت بیان و تبیین روایات را به عهده گرفته بود همان مسئول مهربان و با ادب آن ورزشگاه و دکل بود که با دلسوزی و هدایت و مسئولیت او افراد به اوج ملکوت میرسیدند.آنچه را میگویم میبایست میبودید و میچشیدید؛ با گفتن و شنیدن، حق آن ادا نمیشود.
به هر حال این درس شده بود تنها پناهگاه ما و ما در طول هفته منتظر بودیم دو روز پایان هفته فرا برسد و ما در محضر ایشان قرار گرفته و از بیان عالمانه و عرشی ایشان بهره بگیریم. اما ازآن رو که در عالم رویا دیده بودم این سیر و این لذت متوقف شده بود همواره این بیم در دلم بود که مبادا استمرار درس با مشکل مواجه شود، لذا همواره نگران وقوع یک حادثه بودم که پیش بیاید و توفیق حضور در درس را از ما بگیرد. درست یادم نیست و نمیدانم پنج یا شش هفته گذشته بود یا بیشتر که شبی ایشان در پایان درس فرمودند: «آقایان من! مرا ببخشید و از محضر شریف شما عذر میخواهم. مسائلی پیش آمده که با وجود آنها نمیتوانم در خدمت شما باشم».
من که نگران وقوع این حادثه بودم آه از نهادم برآمد. چون در طول طلبگیام این تنها درسی بود که واقعا از آن بهره میبردم و برایم حیاتی و لذیذ بود و اینکه داشتم آن را از دست میدادم تأسف خوردم.
طلبههای زیادی در این درس شرکت میکردند؟
بله. مدرسه امام امیرالمومنین آقای مکارم که محل این درس بود تقریبا پر میشد. در اینجا خوب است که من به سرّ تعطیلی این درس که بعدها آن را فهمیدم اشاره کنم؛ چون بیانگر درجه تأدب و پایبندی ایشان به مسائل اخلاقی است.
ایشان بعدها فرمودند من یک شب وارد مدرسه شدم و دیدم آقای مکارم به نماز ایستاده و تعداد معدودی از طلاب پشت سر ایشان اقتدا کردهاند ولی عده زیادی هم در گوشهای نشسته و در نماز شرکت نکردهاند. گویا آنها منتظر درس بودند و حضورشان فقط برای درس بود و این برای من بسیار سخت بود که میدیدم شخصیتی از اساتید حوزه به نماز ایستاده و تعداد زیادی از طلاب همینطور نشسته و به او اقتدا نمیکنند. تحمل این واقعه که ظاهری بسیار زننده داشت و معنای بدی را تداعی میکرد برای من خیلی سنگین بود خصوصا وقتی که میدیدم آن افراد جزو شاگردان درس ما هستند. روی همین جهت بود که من درس را تعطیل کرده و ادامه آن را به صلاح ندانستم.
این راز را ایشان چند سال بعد آشکار ساختند؟
دقیقا نمیدانم؛ شاید شش یا هفت سال بعد. من نظیر این را چند سال بعد در یک سفر از ایشان مشاهده کردم. ما همراه ایشان برای شرکت در همایشی به منطقهای سفر کرده بودیم و آقایان و علمای دیگری هم برای شرکت در آن همایش به آن منطقه سفر کرده بودند. لذا وقتی ما به مسجد جامع آنجا وارد شدیم یکی از حضرات که مرا میشناخت و از رابطهٔ نزدیک من با حضرت استاد خبر داشت به من فرمود: شما حاج آقا را آماده کنید که امامت جماعت را به عهده بگیرند. من گفتم: ایشان این امر را نمیپذیرند. آن آقا گفت: اگر شما بگویید حتما میپذیرند. گفتم: ایشان مبنایی دارند که با توجه به آن مبنا یقینا این کار را نمیکنند. آن آقا این مطلب را از من پذیرفت و دیگر اصراری نکرد. وقت نماز فرا رسید و خود آن آقا که آن درخواست را از من داشت جلو ایستاد و امامت نماز جماعت را به عهده گرفت و حضرت استاد هم اقتدا کردند. ولی بعد که از سفر برگشتیم ایشان با ناراحتی شدیدی غیابا خطاب کردند به آن آقا و به صورت اعتراض گفتند: «آقای فلانی! چه میشد که ما و شما و دیگر آقایان همگی به امام راتب آن مسجد که سالها خود را وقف حضور در آن شهر و دیار کرده اقتدا میکردیم! آیا چیزی از آقایی ما کم میشد؟! نخیر. چیزی که کم نمیشد هیچ، بلکه بر آقایی ما افزوده میشد. علاوه آنکه آن کار ما تأیید و ترویجی بود از کسی که سالهای سال در آنجا برای ترویج علوم و معارف و تعلیم احکام و اخلاق زحمت کشیده بود. چرا ما نباید این دقایق را در نظر داشته باشیم؟ دقایقی که مخصوصا برای ما اهل علم مهم و لازم است که به آنها توجه داشته باشیم».
باری بعد از چشیدن طعم و مزه آن درس، درسهای دیگر به من نمیچسبید لذا درپی آن بودم که ایشان را در جایی ببینم و از ایشان تقاضا کنم نظیر آن درس را به نحوی جایگزین کنند. تا اینکه یک روز در خیابان ارم ایشان را به طور اتفاقی از دور زیارت کردم و با شور و شوق زاید الوصفی به سراغشان رفتم. پس از سلام و احوالپرسی گفتم: حاج آقا اجازه میفرمایید چند لحظهای وقت شما را گرفته و عرایضی را تقدیم کنم؟ ایشان با بزرگواری فرمودند: بفرمایید. من هم با اجازه ایشان شرح حال خود، خوابی را که دیده بودم و اینکه با معرفی یکی از دوستان با ایشان آشنا گشته و به محضر درسشان راه یافته بودم و باقی قضایا را تعریف کردم و از ایشان خواهش کردم اگر امکان دارد درس را ادامه داده و یا درس دیگری را جایگزین آن درس کنند تا از محضرشان به نحوی بهره بگیریم.
ایشان از من پرسیدند: شما در علوم و معارف عقلی چه خواندهاید؟ گفتم: بدایة الحکمة، نهایة الحکمة و مقداری از منظومه را خواندهام. ایشان فرمودند: آقاجان! شما که چیزی نخواندهاید. شما باید درس بخوانید. گفتم: چشم درس را میخوانم، ولی الآن من بیشتر درپی نکتههای اخلاقی و درسهای روحانی و معنوی هستم تا درسهای رسمی و معمولی. فرمودند: نمیشود آقاجان! ما میخواهیم ملّای مهذب تربیت کنیم، نه درویش و قلندر. لذا شما هم باید درس بخوانید تا بنیه علمی پیدا کنید و هم در کنار درس و تحصیل علم، تهذیب و تزکیه را دنبال کنید.
گفتم: باز هم به چشم. من در خدمت شما هستم. شما الآن چه درسی میفرمایید؟ فرمودند: من در حال حاضر صبحها اسفار و بعد از ظهرها شفا تدریس میکنم. پرسیدم: آیا صلاح میدانید و اجازه میفرمایید که من به این درسها شرکت کنم؟ فرمودند مانعی نیست. لذا من همان روز بعد از ظهر به درس شفای ایشان که در مدرسه امام امیرالمومنین آقای مکارم گفته میشد، رفتم. آن روز موضوع بحث ابصار و کیفیت ابصار بود که یک بحث خشک طبیعی و سنگین است. نظریه خروج شعاع و نظریهٔ انطباع را مطرح کردند که من آن زمان از درس چیزی سر در نیاوردم و فقط به چهره ایشان نگاه کرده و لذت میبردم.
درس تمام شد و موقع خروج از درس اتفاق جالبی افتاد و آن این بود که دیدم ایشان نعلین مرا که شبیه نعلین ایشان بود پوشیدهاند و دارند میروند. من مانده بودم که چه کنم و چه بگویم. دیدم که خود ایشان متوجه شده و برگشتند و نگاهی به من کرده، فرمودند: «خود پا فهمید». من هم به شوخی عرض کردم: «حاج آقا! بعضیها پایشان را در کفش بزرگترها میکنند. ولی مثل اینکه شما پایتان را در کفش کوچکترها کردهاید!»
خلاصه آن روز گذشت و صبح فردا فرارسید و من خود را آماده رفتن به درس اسفار کردم. به درس که شرکت کردم دیدم موضوع بحث، نفس و ادله تجرد نفس است که بحث شیرینتری نسبت به درس شفا بود. لذا تصمیم گرفتم درس اسفار را ادامه داده و دیگر در درس شفا شرکت نکنم و همینطور هم عمل کردم.
جلد هشتم اسفار تمام شد و بعد ایشان جلد نهم را که راجع به معاد است شروع کردند و بعد که به قسمتهای مهم این بحث که معاد جسمانی است رسیدند، به خاطر شبهههایی که ممکن است پیش بیاید و همه کس نمیتواند از عهده حل آنها برآید درس را تعطیل کردند. مرحوم علامه طباطبایی هم درس عمومی خود را در اینجا تعطیل میکردند. استاد حسن زاده آملی هم این بحث را که عمومی بود تعطیل کردند و من هم به گمان اینکه درس تعطیل شده قضیه را پیگیری نکردم و بعد متوجه شدم که درس در جایی دیگر و با جمع محدودتری ادامه دارد؛ لذا بنده تلفنی از ایشان اجازه حضور در درس را گرفتم و ایشان هم موافقت کردند.
همزمان با این قضیه در عالم رویا دیدم وارد مدرسهای شدهام که استاد حسن زاده آملی در آن، دو تا درس دارند؛ یکی معمولی و عمومی که آن را در طبقه پایین برای همه میگویند و دیگری ویژه و خصوصی که آن را در طبقه بالا برای عدهای محدود تدریس میکنند. من از آقایان مسئول آن مدرسه اجازه خواستم که در درس خصوصی ایشان در طبقه بالای مدرسه شرکت کنم. آن مسئول گفت: کسانی که میخواهند در درس بالا شرکت کنند باید یک جام از این خم شراب بنوشند. من گفتم: باشد مینوشم؛ لذا از ساقی آنجا یک جام شراب گرفتم تا بنوشم. ولی از بس که مزه و طعم آن تند و تیز بود تنها توانستم مقدار کمی از آن را بنوشم و بقیهاش را پس دادم. ساقی با تعجب گفت: همینقدر؟! چقدر کم نوشیدی! ولی اشکالی ندارد بیا برو بالا.
من از اینکه شراب نوشیده بودم ناراحت بودم. لذا با خود گفتم دهان و لباسم نجس شده. خوب است قبل از شرکت در درس بروم کنار حوض مدرسه و خودم را تطهیر کنم. رفتم جلو ولی کنار حوض سُر و لیز بود و پایم سر خورد و در حوض افتاده و در آب غوطهور شدم. این واقعه را وقتی که برای حضرت استاد حسن زاده آملی تعریف کردم برایشان خوشایند بود و فرمودند: بلی باید در آب توبه غوطه خورد تا همه نجاسات و رذایل و بدیها را شسته و پاک شویم.
آن سال یادم هست که از بحث معاد اسفار تتمهای مانده بود که مواجه شدیم با ماه رمضان و تعطیلی حوزه. حضرت استاد فرمودند ما با اجازه آقایانی که تشریف میبرند تبلیغ، درس را ادامه میدهیم. لذا بنا شد درس در ماه مبارک رمضان ادامه داشته باشد. لکن با موافقت آقایان حاضر مقرر شد که زمان درس شبها ساعت ۱۰ باشد. از این رو شبهای روحانی و معنوی ماه رمضان آن سال با شیرینی و لذت درس اسفار آن هم بحث معاد و محضر عرشی ایشان عجین شده بود که بسیار باصفا و نورانی بود و من برای از دست رفتن آن شبها بسیار افسوس میخورم.
در همان ماه رمضان اسفار تمام شد و ما بعد از اسفار دنبال درس عرفان بودیم. شما میدانید که در حوزههای عرفان نظری سه متن اساسی «تمهید القواعد»، «شرح فصوص قیصری» و «مصباح الأنس» تدریس میشود و کسی که این سه کتاب را نزد یک استاد ماهر به خوبی بخواند در حل و فصل و تحلیل مسائل عرفان نظری چیزی کم نداشته و معطل نمیماند.
یادم هست که در آن زمان یکی از دوستان، بنده را به شرکت در درسی تحت عنوان فصوص دعوت کرد و شخصی را به عنوان استاد نام برد. گفتم: من طالب این درس بوده و هستم ولی فصوصی که این طور باشد فصوص نیست؛ چون معمولا ما باید خود را به آب و آتش بزنیم تا به درس فصوص راهمان بدهند ولی اینها خودشان ما را دعوت میکنند. از قرار معلوم نباید درس جالبی باشد. ولی در عین حال با اصرار آن دوست در آن درس شرکت کردم و در همان روز اول فهمیدم که حدسم درست بوده، چون مدرّس حتّی بلد نبود عبارت کتاب را درست بخواند.
من این قضیه را به استاد حسن زاده گفتم و تأکید کردم که عدهای دارند اینطور فصوص تدریس میکنند، آنگاه شما از تدریس این کتاب امتناع میکنید! بعد از این قضیه بود که ایشان تدریس فصوص را آغاز کردند که در عرفان نظری، کتابی عمیق و حساس است و ما این کتاب را طیّ چهار سال در خدمت ایشان خواندیم؛ البته با یک توقف یکساله. سرّ توقف هم این بود که استاد چند روزی با یک ربع تأخیر در درس حاضر شدند. یکی از افراد حاضر در درس به ایشان گفت: «حاج آقا! اگر بناست ساعت هشت و ربع تشریف بیاورید ما هم در همین ساعت بیاییم». نمیدانم این سخن اعتراضگونه و خارج از طور ادب استاد و شاگردی با قلب حساس و طبع لطیف ایشان چه کرد؟ ولی هرچه بود ایشان شدیدا رنجیدند و پس از سکوتی ممتد با ناراحتی و تأثر شدیدی فرمودند: «آقا جان! این درسی است که گفته میشود و ما نه کسی را به دنبال شما فرستادهایم و نه پولی را از شما طلب کردهایم و این درس با همهٔ عوارضش اگر با وقت و مذاق و سلیقهٔ شما میسازد تشریف بیاورید و اگر نمیسازد لطف کنید و نیایید. شما لااقل این احتمال را بدهید که یک نفر در مسیر آمدن به درس از من سؤالی را بپرسد و مرا معطل کند و در نتیجه دیر به درس برسم».
سکوت، درس را فراگرفته بود و مدت زیادی به سکوت گذشت و بعد هم که درس را شروع کردند کتاب را گرفته و فقط عبارتخوانی کردند و بلند شدند و رفتند و فردا هم نیامدند. ما که شوکه شده بودیم، به در منزل ایشان رفتیم و علت تشریف نیاوردشان را جویا شدیم. ایشان فرمودند: «فکر میکنم این لقمه (درس فصوص) برای گلوی آقایان خیلی بزرگ است.»
گفتیم: آقاجان! درست است که یک نفر بیادبی کرده ولی سزاوار نیست که برای بیادبی یک نفر همه را از درس محروم کنید. ایشان فرمودند: این دل رنجیده است و نمیشود کاری کرد.
این شد که درس تقریبا به مدت یک سال تعطیل بود و بعد از یک سال با اصرار زیادی که صورت گرفت درس دوباره شروع شد و بحمدﷲ روی هم رفته طی چهار سال فصوص تمام شد. البته در اینجا لازم است تأکید کنیم از آن رو که ایشان با اساتیدشان بسیار بسیار مؤدبانه برخورد میکردند و مراعات حال آنها را فوقالعاده مینمودند، این توقع را از دیگران داشته و دارند که آنها نیز در برابر اساتیدشان مؤدب باشند و همانگونه عمل کنند که ایشان عمل میکرده است. از باب نمونه عرض میکنم؛ ایشان در حضور اساتید خود اصلا به دیوار تکیه نمیدادند و با آنها بگو مگو و پرحرفی نداشتند و در مقابل آنان همیشه دو زانو مینشستند. حتی ایشان میفرمودند روزی در محضر استاد الهی قمشهای نشسته بودم، دیدم پای ایشان از زیر عبا بیرون زده است و من ناگهان از روی عشق و علاقهٔ به ایشان خم شده و کف پای ایشان را بوسیدم. استاد قمشهای در برابر این حرکت فرمودند: «آقا! این چه کاریست که میکنید؟!» گفتم: «آقای من! من که لیاقت بوسیدن دست شما را ندارم پس لااقل بگذارید کف پایتان را ببوسم». این نهایت خضوع و تذلل ایشان در برابر استادشان بوده است که برای همه ما یک درس است.
الآن ایشان تدریسی ندارند؟
نه. ایشان الان فارغالتحصیل و فارقالتدریساند؛ چون حالشان مساعد تدریس نیست. فقط با محدودیت زیادی کسانی را که با آنها انس دارند به حضور میپذیرند، آن هم نه برای همیشه، بلکه گاهی از اوقات.
اگر نکتهای وجود دارد که اشاره نکردهاید لطفا آن را بیان کنید.
ایشان به بچهها عنایت ویژهای داشته و نیز دارند و میفرمایند اینها قریب العهد به مبدأ هستند و تازه از کارخانه خدا خارج شدهاند و بوی خدا میدهند. ما را دنیا رنگ داده و بوی تعلقات گرفتهایم ولی اینها پاکاند و هنوز رنگ نگرفتهاند.
ایشان با اینکه به خاطر ضعف اعصاب تحمل برخی صداها را ندارند و حتی عبور یک موتور در کوچه اعصاب ایشان را ناراحت میکند ولی در مواجهه با یک بچه با همه شلوغکاریها و سر و صدایش همه را تحمل میکنند و اگر کسی متعرض آن بچه شود با او دعوا میکنند و میگویند شما با اینها چه کار دارید؛ اینها آزادند.
یک نکته دیگر اشاره به جامعیت ایشان است که از این جهت واقعا بینظیرند. معظم له در تمام علوم اعم از عرفان، فلسفه، تفسیر، کلام، اصول، فقه، رجال، درایه، طب، هیئت، نجوم، ریاضیات، فلکیات، آفاق، اعداد وحروف صاحبنظرند و در عصر حاضر، کسی را به جامعیت ایشان سراغ نداریم.
درباره مجاهدات عملی و سیر و سلوک ایشان قدری توضیح بدهید.
معظم له در این بعد نیز زحمتهای فراوانی کشیدهاند و به مقاماتی نائل شدهاند که حقیر لیاقت ندارد در این باره چیزی بگوید.
قدری هم از سابقه مبارزاتی ایشان بگویید.
بر خلاف عدهای که گمان میکنند ایشان یک روحانی منزوی است و در مقابل مسائل سیاسی اجتماعی و مشکلات جامعه بیتفاوت است، ایشان ابدا اینگونه نیست؛ چرا که معظم له در مواقع حساس که این مرز و بوم نیاز به فداکاری داشت، خود و خانواده خود را برای پیشبرد اهداف مقدس بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی(قدس سره) فدا ساخت و به وظیفه خود آشنا بود و در دوران ستمشاهی هم در ایام تبلیغ از بیان مطالب لازم و افشاگری علیه جنایات رژیم غافل نبود. همانطور که میدانید ایشان اوایل انقلاب در بحبوحهٔ مسائل انقلاب و خطرات عدیدهای که وجود داشت، چند سال امامت جمعه آمل را بر عهده داشتند.
اگر میشود دربارهٔ آثار و تألیفات ایشان قدری سخن بگویید.
یکی از توفیقات فوق العادهای که نصیب ایشان شده تألیف در فنون مختلف عرفانی، فلسفی، منطقی، فقهی، ریاضی، هیوی، ادبی و غیره است که تعداد آنها بالغ بر ۱۳۰ اثر است و من در این زمینه بیش از این وقت شما را نمیگیرم و شما را به کتاب (مروری بر آثار و تألیفات استاد حسن زاده آملی)ارجاع میدهم که در سال ۱۳۷۳ به مناسبت برگزاری مراسم تجلیل از شخصیت علمی و عرفانی ایشان در دانشگاه تهران از طرف مقام معظم رهبری (دام ظله) تشکیل شد توفیق تألیفش را پیدا کردم.
به عنوان آخرین نکته اگر مطلبی هست بفرمایید.
حضرت استاد بحمدﷲ کاملا از تعلقات دنیوی و تشریفات و تکلّفات به دورند و جدا در نظر مبارکشان طلا و سنگریزه یکسان است و آنچه برای ایشان اهمیت دارد حق و حقانیت، صدق و صداقت، پاکی و طهارت و عشق و ارادات است. و از اینکه ما توفیق درک حضور ایشان را از دست دادهایم و نمیتوانیم مثل سابق از محضرشان استفاده کنیم بسیار متأسفیم. خوب است عرض کنم در روز ۲۲ اسفند ماه سال ۱۳۸۸، پس از مدّتی مدید که از زیارت ایشان محروم بودم، طّی تماسی تلفنی از قم به تهران، عرض ارادتی کردم و با تمام بیلیاقتیام مورد ملاطفت آن بزرگ واقع شدم. حالتی دست داد و تحت تأثیر آن حالت ابیات زیر این گونه رقم خورد:
دلم پر میکشد اندر هوایت / منم مشتاق دیدار و لقایت
تو خود دستم بگیر و راه بنمای / نمیدانم چه سان گردم فدایت
زمینی هستم و خاکیّ خاکی / امید آنکه برآیم بر سمایت
نه نور و نه صفایی دارم امّا / دهد رونق به من نور و صفایت
وفا در من ز تو گیرد نواله / صفا بخشد به من لطف و وفایت
تو فانی در خدا بودی و هستی / بقای حق بود سرّ بقایت
بده جانا زکات حسن و خوبی / همه محتاج انعام و عطایت
«سحر» گیرد خیالت را در آغوش / که شد زنده به اکسیر ولایت
اندیشه یا فلسفه سیاسی علامه طباطبائی؟
مراجع تقلید در سه سال گذشته بیش از 150 مرتبه به ربوی بودن نظام بانکی انتقاد کردهاند/ طرح جدید بانکداری به تثبیت دیکتاتوری بانک مرکزی میانجامد
آقایان! این یکی واقعاً بحث طلبگی است!
درخواست جمعی از طلاب پیرامون بزرگداشت شمس تبریزی و پاسخ مرجعیت